تاریخ : 1394,سه شنبه 10 شهريور21:48
کد خبر : 37216 - سرویس خبری : ادبیات ایثار و شهادت

وقتی یک جانباز پیک امام رضا می شود!


وقتی یک جانباز پیک امام رضا می شود!

نه شانس است که بگویی شانس بیاورم و نه حتی قسمت که بگویی قسمتم شود! تنها نظر و عنایت امام رئوف است که به زائران و مجاوران حضرت می شود ... گوشه چشمی که فکرش هم دلت را آب می کند

شهید گمنام

شهید گمنام- تمام راه دل دل می کنی که یعنی می شود غذای حرم نصیب تو هم بشود یا نه! ... این رزقی ست که تنها امام به لطف و عنایت خود و با دستان خود تقسیم می کند... نه شانس است که بگویی شانس بیاورم و نه حتی قسمت که بگویی قسمتم شود! ... تنها نظر و عنایت امام رئوف است که به زائران و مجاوران حضرت می شود ... گوشه چشمی که فکرش هم دلت را آب می کند....

... این برگه کوچک ده سانتی متری، همان هدیه ای ست که دل آدم و عالم برایش می رود و اگر نصیب کسی شود... خودش را حوشبخت ترین زائر آقا می پندارد !... به یاد حرف های مسافران هم کوپه ای قطار در مسیر آمدنت می افتی که از سفرهای قبلی برایت تعریف می کنند و دلت را حسابی آب می کنند... یکسره داری در دلت و زیر لب، با خودت دو دو تا چهار تا می کنی که ببینی لیاقتش را داری!... و جالب اینجاست که از هر طرف حساب می کنی، خودت می بینی که کم میاوری!

... ولی سرت را تند و تند تکان می دهی که این افکار منفی از ذهنت دور شوند و ... حواست را جمع لطف و محبت امام رضا می کنی که کم نیست و ... مثل تو کم نمی آورد!...

یکباره زنگ گوشی ات به صدا در می آید و می بینی یکی از دوستانت است... می داند که تو آمده ای زیارت... بعد از سلام با عجله از تو می پرسد، " میخوای اگه تونستم فیش غذا برات جور کنم؟ ... چند نفرید؟ ... یکی از دوستام خادم امام رضاست...جانبازه... خیلی آدم مخلص و خوبیه... بسپرم برات؟ ...."

... و تو درحالیکه بغض گلویت را می فشرد و اشک های سرازیر امانت نمی دهد... روبروی حرم ایستاده ای و ... زبان در کامنت نمی چرخد و فقط هاج و واج به گنبد طلایی اش نگاه می کنی! ....

با صدای گریه تو ، دوستت حالت را می فهمد و می گوید پس من زنگ می زنم و قطع می کند... و تو همچنان خیره ایستاده ای و دست به سینه اشک می ریزی...! خود را لایق نمی دانی... اما عاشق شاید!... می دانی که امام هم از بی لیاقتی های تو باخبر است و ... هم از عشقی که تو در سینه داری.... پس عجیب نیست که او امام رئوف است و تو را با داشته هایت اندازه می گیرد نه نداشته هایت! ... با عشقت... نه بی لیاقتی ات!

 حسرت داشتن این کاغذ کوچک، دلت را پر کرده و ساعت ها برایت پراز انتظار و اشتیاق می گذرد!... اذان مغرب را می گویند... و در صف نماز روبروی گنبد می نشینی... قبل از شروع نماز جماعت، گوشی ات زنگ می زند و تو از جا می پری... قلبت تند و تند می زند... درست است... دوستت است ... درحالیکه دستانت از پریشانی انتظار می لرزند، گوشی را جواب می دهی...

... و صدایی آن پشت با ذوق و شوق می گوید... بگو الحمدلله... فیش غذات جور شد!... شماره اون خادمو برات پیامک می کنم. بهش زنگ بزن. فردا صبح برو فیش غذا رو ازش بگیر واسه ناهار... التماس دعا....

و انقدر صدای گریه ات بلند می شود که دیگر صدایی نمی شنوی... صدای تکبیرة الاحرام مکبر، در صحن می پیچد... با تنی لرزان می ایستی و چشم از گنبد برنمی داری... الله اکبر... نمازت حال دیگری به خود می گیرد...!

... صبح بعد از نماز در حرم می مانی و با آن خادم تماس می گیری و قرار می گذاری... قرار دم درب اول صحن ...! دوان دوان سر ساعت خود را به محل قرار می رسانی... خادمی را می بینی که خاضعانه دم در ایستاده است ... آهسته جلو می روی و سلام می کنی و اسمش را می پرسی... خودش است... با لبخند طوری نگاهت می کند که زیر جذبه نگاهش حل می شوی! ... او تو را مهمان ارباب می داند و لیاقت میهمان شدن سر سفره آقا را در تو می بیند!... ولی تو خودت می دانی که اینطور نیست... و برای همین ذوب می شوی!

نگاهت، دستش را دنبال می کند که داخل جیبش می رود و ... یک کاغذ کوچک را بیرون می آورد و به طرف تو می گیرد ... این همان کاغذ کوچکی ست که در تمام مسیر سفر، آرزویش را می کردی...  جواز است... جواز ورود بر میهمانخانه عشق حرم امام رئوف!...

 با لبخند معذرت می خواهد و آرام می گوید... شما مهمان امام رضایید... هرچند نفرید، من فقط تونستم یه دونه فیش جور کنم... واقعا" از روی شما شرمندم... و سرش را پائین می اندازد... و تو درحالیکه با دست لرزان فیش را از او می گیری، با خودت فکر می کنی که خادمان امام هم چقدر شبیه خودش شده اند... چقدر رنگ و بو و خلق و خوی امام را گرفته اند.... و نگاهت به سوی گنبد می رود و زیر لب می گویی چقدر آنها که به تو متصلند، مثل تو خوب و بزرگ و وسیع شده اند یا ضامن آهو!...

... زبانت قدرت تشکر ندارد... نه از امام نه از خادم امام... با تشکری ساده خداحافظی می کنی و می آیی... و وقتی روبروی گنبد قرار می گیری و به آن خیره می شوی... انگار چشم در چشم آقا دوخته ای...! دلت حسابی آب می شود وقتی فکر می کنی آقا چقدر دوستت داشته... و اینکه شاید جایگاهی برای اجابت بیشتر داری!...

 فیش را جلوی صورتت می گیری و هرچه نگاهش می کنی... سیر نمی شوی!... کاغذی که روی آن دعوت مستقیم و بی واسطه امام از تو حک شده تا بیشتر از طعام عشقش بچشی ! ... خودت می دانی که امام این مرحمت را برای این به تو کرده که این جسم و جان آلوده ات که مدت ها در فراق او با انواع غذاهای مادی و معنوی گاها" آلوده و گاها" شبهه دار آغشته شده... اندکی به خوردن دانه های برنج که نه ... دردانه های بهشتی ... و آب که نه... شراب فردوس ... پاک شود ... و روح و قلبت جلا بگیرد...

 این یک تکه کاغذ کوچک هدیه بزرگی است که بزرگوارانه از یک بزرگ قسمتت می شود... و هرچند به حال بی لیاقتی خود واقفی... اما هرچند لحظه یک بار حس خوب نظر خاص امام... یا داشتن ذره ای لیاقت... دلت را آب می کند...!

تا وقت ناهار چند ساعتی مانده... دلخوش به عشق امام رضا... فیش را لای قرآن کوچکت می گذاری و وارد حرم می شوی... در برابر ضریح زیبایش می ایستی و دست به سینه می گذاری و عرض ارادت می کنی...

الحمدلله...


کد خبرنگار : 20