تاریخ : 1394,دوشنبه 13 مهر13:14
کد خبر : 38053 - سرویس خبری : زنگ خاطره

تواضع یک فرمانده تا چه حد؟!


تواضع یک فرمانده تا چه حد؟!

شاگرد آموزشی
می گفت:
 آموزشی بودیم یک روز در آسایشگاه عده ای از دوستان باهم صحبت میکردند وبعضی از رفقاء استراحت میکردند. صدای قدمها آشنا بود صدای پای محمودرضاست... دربازشد...بالبخندهمیشگی اش گفت:سلام به همگی همه به احترامش بلندشدیم وپاچسباندیم.
 استاد گفت خسته نباشیدوشروع کرد باهامون صحبت وبگو بخندکردن .گفت:بایدبرم مأموریت و....
ازتون میخوام همتون چشمهاتون ببنید وبه حضرت زهراء(س)قسمتون میدم تا وقتی نگفتم چشمهاتون بازنکنید.
همه چشمهامون بستیم.
یهویکی از دوستان گفت عه عه!نه استاد نه!خواهش میکنم من هم مثل همه چشمهایم را بسته بودم وقسم خورده بودم چشمانم بازنکنم،
 صبرکردم...
یکی یکی صدای بچه هارو میشنیدم نه استاد نه......آخرین نفرایستاده بودم
تااینکه بوی خوش عطرش به مشامم رسید فهمیدم نوبت به من رسیده. پایم رابوسید.فهمیدم پای همه بچه هارو بوسیده است.
گفت:
 همگی چشمانتان را بازکنید
درسالن سر وصدا شد استاد این چه کاری بودکه کردیدو...احساس خجالت وناراحتی می کردیم.
محمودرضا گفت:نمیدونم کدام یکی ازشما شهیدخواهد شد تصمیم گرفتم پای تک تک شما راببوسم.محمودرضا استاد مابود وازطرفی فرمانده ما، اما چنین تواضع داشت.
چند روزبعد خبرشهادتش راشنیدم......
 

راوی: شاگرد آموزشی شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی

(حسین نصرتی)(اسم مستعار شهید)
.