تاریخ : 1396,شنبه 31 تير11:57
کد خبر : 38072 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

این جانباز را شناسایی کنید!


این جانباز را شناسایی کنید!

خیلی سخت راضی شد که حرف بزند آن هم با شرط بی نامی اما وقتی که آمد، خاطرات تلخ و شیرین جبهه را آنچنان شیرین به زبان آورد که دلت نمی خواست حرف هایش تمام شود!

شهید گمنام

شهید گمنام - به سختی برای گفت و گو راضی اش می کنم. راضی نمی شود به گفتن و بردن نامی از خود و ... و دست آخر زمانی راضی می شود که صحبت کنیم که نامش فاش نشود!...حرف، حرف مصاحبه نیست!... حرف بیرون کشیدن گنج است!  گنج خاطراتی که در گوشه و کنار دل قهرمانان این مرز و بوم پنهان شده و گاه تا لحظه پرواز کسی ذره ای از این گنج را نمی بیند و نمی شنود!

 از حال و هوای حرف زدنش پیداست که حس و حال و باورهای زمان جنگ را هنوز در دل خود حفظ کرده و به همین دلیل در طول صحبت، در عین آرامشی که بر پهنه چهره اش حکمفرماست، فراز و فرودهایی هم به تناوب در حرف هایش هست که یادآور دل دریایی اوست که با وزیدن نسیم خاطرات، به تلاطم در می آید و کشتی ذهنش را به این طرف و آن طرف می کشاند... شاید از ماحصل کشمکش های ذهن و خاطرات یک قهرمان در این میانه غنمیتی هم از کارزار عشقی که او تجربه کرده است... نصیب ما بشود!

صحبت هایش را پس از کمی حال و احوال و گفت و شنود از روزگار و زمانه و ... با این جمله شروع می کند: چی فکر می کردیم؟!... چی شد؟! و بعد از اینکه با پرسیدن سوالاتی، به شناخت نسبی ای از من می رسد، از وضعیت جامعه گله کرده و اینگونه حرف هایش را ادامه می دهد: من فکر می کنم وضعیت جامعه، تبعات کارهای مسئولین است. از نظر عملکرد، مسئولان بعد از جنگ درهمه جوانب خیلی کم کاری و کوتاهی کرده اند.

فاش نیوز: فکر می کنید مسئولان باید چه می کردند؟

- روی فرهنگ خیلی کم کار شد. بیشتر توسعه سیاسی و اقتصادی مردم بستگی به فرهنگ دارد. وقتی که فرهنگ پائین نگه داشته شود، مردم از لحاظ سطح فکری سیاسی و اقتصادی هم سطحشان پائین می ماند. به نظر من بعد از جنگ فقط به سازندگی از لحاظ شهری و ... پرداختند ولی جوانان را بعد از جنگ به امان خدا رها کردند. جامعه را از لحاظ اقتصادی و ساختاری بیشتر آباد کردند ولی روح جامعه که فرهنگ آن باشد را بی پشتیبان رها کردند.آن فرهنگ زیبا و بی بدیل زمان جنگ و جبهه را زنده نگه کی داشتند و به بدنه جامعه منتقل می کردند.

از طرف دیگر فقر و شرایط اقتصادی نیز بر زندگی مردم خیلی تاثیر می گذارد. وقتی هم که مردم از لحاظ مالی و تامین معیشت در مضیقه باشند و نگاه می کنند که برخی بزرگان و مسئولین در همین شرایط و بدون توجه به وضع سخت زندگی مردم به اختلاس و دزدی و ... دست می زنند، این بی اعتمادی را به مسئولان نظام اسلامی به وجود می آورد که در برخی بی اعتقادی را هم به دنبال خواهد داشت و دین گریز می شوند. به عنوان مثال مردم کمتر به مساجد می روند و حتی ماه های رمضان، مردم کمتر روزه می گیرند. کسانی که ظرفیت کمتری دارند، تغییر رویه می دهند. این از فقر فرهنگی ست.

 ممکن است من نوعی تغییر نکنم چون من زمان جنگ و فرهنگ ناب جبهه ها را دیده ام. و زحماتی که برای به ثمر رسیدن انقلاب و دین و جنگ است را به وضوح دیده ام. برای همین فشار اقتصادی هم باعث نمی شود که تحت تاثیر خلاف های برخی مسئولین قرار بگیرم و از باورهایم دست بردارم. ولی همه اینطو نیستند. طبق همان حدیثی که می گوید الناس علی دین ملوکهم، مردم به راه دین صاحبان مملکت و بزرگانشان می روند. مثلا" وقتی مردم می بینند که مسئولین فقط شعار می دهند و غرق تجملات شده اند، به مشکلات مردم توجهی ندارند، مسیر اعتقاداتشان هم ممکن است عوض شود!

 من وقتی به مزار شهدا می روم و به قبور شهدا نگاه می کنم، خیلی خجالت می کشم. شهدا که برای هدف والایی رفتند اما خونشان دارد با کم کاری مسئولین پایمال می شود.

فاش نیوز: رفتار و نگاه مردم با شما چگونه بوده است؟ خوب یا ید؟

- من سی سال است که جانباز شده ام. با همه اقشار رفت و آمد و ارتباط  دارم و فکر می کنم مردم ما را دوست دارند. چه کسانی که فقر فرهنگی دارند یا نه! چه آنهایی که بدحجاب و یا با حجاب هستند و حتی آنهایی هم که بی بند و بار هستند و حتی ممکن است تحت تاثیر ماهواره ها هم باشند که باز هم به مسئولین بر می گردد، به همین صورت به ما محبت دارند.

نمونه اش را شما در تشییع شهدای غواص دیدید. مردم قدرشناس جامعه ایثارگران هستند. من که بچه جنگ و انقلاب هستم، تا به حال چنین جمعیتی را ندیده بودم. من وقتی انقلاب شد، تقریبا" 9 سالم بود. تمام افرادی هم که کمی از من بزرگ تر بودند، الان می گویند تا به حال چنین جمعیتی را ندیده بودند و شاید فقط زمان انقلاب دیده باشند.

نکته مورد توجه هم اینجاست که مسئولین نقشی در جمع کردن مردم نداشتند. و بسیار هم بی برنامه بودند! یک ظرف آب برای مردم در آن گرما نبود! مردم خودشان به صورت خودجوش از منازل و ادارات با شلنگ های آب، به داد هم می رسیدند تا بتوانند منتظر بایستند. حالا در آن گرما، بچه های جانباز با ویلچر آنجا مانده بودند. من عکس ها را در اینترنت هم می دیدم. عکس پرستارانی را دیدم که سرشان را از پنجره یک بیمارستان بیرون کرده بودند و از همان بالا اشک می ریختند! مردم آب معدنی خود را با اینکه خورده بودند به ما می دادند یا روی سرمان می ریختند! ما را در آن جمعیت و گرما باد هم می زدند.

فاش نیوز: غیر از خاطره تشییع شهدای غواص، در جای دیگری هم از الطاف و محبت مردم خاطره دارید؟

- می خواهم برایتان از بالاشهر تعریف کنم. از ظفر. جایی که قبلا" مرکز ضایعات نخاعی آنجا بود. آنجا لرد نشین است و سالی را که من تعریف می کنم، آن موقع سگ هایشان قلاده های طلا داشتند! سال حدودا" 71- 72 بود. انقدر وسع مالی شان بالا بود! من یک روز خواستم از سراشیبی بروم به یک مغاره ای که در آن همه چیز وجود داشت. چون مغازه در دسترس برای رفع مایحتاج مردم کم بودف آن مغازه همه چیز از جمله خوار و بار و کفش و ... داشت!

من می خواستم بروم خرید کنم چون گاهی انقدر از غذاهای آسایشگاه می خوردیم که خسته می شدیم! وقتی بستری می شدیم، دیگر باید می ماندیم چون پزشکانمان هم در همین طبقه اول و همکف بودند. خرید کردم و خلاصه خواستم از آن شیب سربالایی برگردم بالا. پلاستیک ها را هم بسته بودم روی پایم که نریزند و به سختی داشتم می رفتم بالا! ماشین ها در آن خیابان می زدند کنار و خانم و اقا و کرواتی و ... از ماشین های گرانشان پیاده می شدند و التماس می کردند که به من کمک کنند.

 من هم چون هنوز همان عرق جنگ در وجودم بود، اجازه نمی دادم و می گفتم من خودم خواستم اینجوری بشم! خودم می روم و مشکلی ندارم! و به سختی رفتم بالا. همین آدم های به ظاهر بی درد، درد دیگران را دارند.من هرجا هم رفتم و از هرکسی خواستم که برایم ویلچرم را پائین بگذارند، راحت قبول کرده اند. حتی کسانی که ظاهرشان خیلی با ما فرق می کند! مثلا" یک بار گوشه خیابان ایستادم ولی کسی نبود که چرخم را پائین بگذارد. یک آقایی با کراوات از روزنامه فروشی داشت روزنامه می خرید، توجهش به من خیلی جلب شد و پلاک ماشین مرا هم دید!... آمد جلو و پرسید شما چرا اینجا ایستادید؟ من جواب دادم من می خواهم پیاده شوم ولی کسی نیست که ویلچرم را پائین بگذارد! و او خیلی سریع گفت چرا زودتر نگفتی؟ و ویلچرم را پائین آورد و گفت هرجا بخواهی بروی، من در خدمتت هستم... اینها هم نمونه هایی از الطاف مردم است.

 خاطره ای هم هست که کمتر جایی گفته ام. من دوست چهل ساله ای دارم که از کلاس دوم دبستان با هم هستیم. او در همان مرکز ضایعات نخاعی با من همراه بود. خارجی ها و کارمندهای سفارت هم همانجا هستند. همین دوست من چون از شهرستان آمده بود، به من می گفت چرا این مرکز را آورند اینجا؟! حداقل می بردند جایی که مردمش درد شما را بفهمند. اینها کجا می دانند که جنگ چه بوده؟! جبهه چه بود؟! جانباز کیه؟!

حالا آن موقع ما جوان بودیم و شور وشر داشتیم. من به او گفتم می خواهی به تو ثابت کنم که اینها اینجور که تو می گویی نیستند؟! او هم گفت آره ثابت کن. با چندتا از جانبازان که همراه هم بودیم، رفتیم دم در. در همان بلوار آرش. من گفتم من می روم در روبرویی را می زنم، شما ببینید که برخوردشان چطور است! تا من زنگ زدم، همه شان فرار کردند پشت بوته های لب بلوار که ببینند چه می شود!

چند دقیقه ای گذشت. یک خانم میانسال بیرون آمد. گفت بله بفرمایید. بعد مرا با ویلچر دید، با مهربانی بیشتری گفت بله پسرم. بفرمایید. کاری داشتی؟... حالا من نمی دانستم چه بگویم! من هم خنده ام گرفته بود و گفتم من فردا می خواهم برای معالجه بروم آلمان. کاپشن من کثیفه. می خواستم ببینم شما ماشین لباسشویی دارید، اینو برای من بشویید؟ اول اصرار کرد که من بروم داخل. من نرفتم. بعد گفت باشه. پس بذار من بگم آقامون بیاد به شما کمک کنه. یک پیرمردی بیرون آمد که سرپا بود و از این عصاهای سلطنتی دستش بود. با من حال و احوالی کرد. بعد آن، خانم جریان را برایش گفت و او یکدفعه رویش را به من کرد و پرسید: عجب! کدوم شهرش؟... حالا من اصلا اسم شهرهای آلمان را بلد نبودم! یکدفعه گفتم کلن... همین طوری. بعد گفت حیف شد. پسر من هامبورگه. اگه اونجا بودی، زنگ می زدم بهش بیاد کمکت کنه.

بعد کمک کردند من کاپشنم را در بیاورم و خداحافظی کردم. من و دوستانم از خنده روده بر شده بودیم! فردا صبح رفتیم در خانه شان که من کاپشنم را بگیرم. ساعت 9بود که رفتم و زنگ زدم ولی هرچه ایستادم کسی در را باز نکرد! آمدیم برویم یکدفعه دیدم از این پژو قدیمی ها هست که آن پیرمرد داخلش بود. پیاده شد و با من حال و احوال کرد و بعد دیدم که کاپشنم دست اوست. کاپشنم را برده بود خشکشویی و داخل کاور گذاشته بود. من هم تا آن زمان کاور ندیده بودم! بعد هم کیسه فریزر هم به من داد که داخلش سکه بود و به من گفت : اینها هم تو جیبت بوده. بفرمایید... و من هرگز این خاطره و لطف آنها را فراموش نمی کنم.

 فاش نیوز: پس از مردم راضی هستید؟

- بله مردم قدر ایثارگران را می دانند. آنها می فهمند جانباز و شهید برای چی رفته اند. شما در مزار شهدا نگاه کنی، میبینی چه کسانی می آیند و قبور شهدا را می شویند. سر مزار شهدای گمنام چه کسانی نشسته اند؟ با عشق و علاقه قبورشان را می شویند و می نشینند و با انها حرف می زنند. پس معلوم است که آنها می دانند شهدا که هستند و برای چه رفته اند.

اتفاقا" سال قبل بود که در مزار شهدا کنار قطعه 29 بودم. یک خانم و آقایی آمدند که آقا ایرانی بود و خانم خارجی! با من سلام و علیک کردند و پرسیدند قطعه هنرمندان کجاست؟ من یکدفعه به ذهنم رسید. جواب دادم کدوم هنرمندان؟! این هنرمندان که اینجا هستند و بیشترین هنر را به خرج داده اند و همه چیزشان را در راه وطن از دست داده اند یا آن هنرمندانی که بازیگری می کنند و خوانندگی و ...؟ گفت نه آنها. من هم نقشه ای داخل ماشین داشتم و به آنها دادم ولی اینها هنرمندتر هستند. رفتند و نیم ساعت بعد برگشتند. گفتند حرف شما خیلی تاثیرگذار بود. من حرف شما را برای خانمم ترجمه کردم، خانمم مال لبنانه. به من گفت راست میگه. اینها برای مملکت شما جنگیدن! بعد روی قبرها را خوانده بود و سنین شهدا برایش خیلی جالب بود! با اینکه خودش مال شهر جنگ زده ای مثل لبنان بود، ولی شهید به این سن و سال ها ندیده بود! سربازان جنگ لبنان سنشان بالای سن قانونی و سربازی ست.

فاش نیوز: شما به چه دلیل به مزار شهدا می روید؟

- من به خاطر خودم می روم. برای تجدید قوا. برای روحیه گرفتن از شهدا و آن محیط !... در قطعه شهدای گمنام هم قبری را به یاد برادر شهیدم، نشانه گذاری کرده ایم که چون او شهرستان است، به جای آنجا اینجا به نیتش سر می زنیم و فاتحه می فرستیم.

البته من نمی توانم سر مزار خیلی از دوستانی که می شناسم بروم. چون پل های قطعه ها را خراب کرده اند و ما به دلیل ناهمواری، با ویلچر نمی توانیم وارد قطعه ها بشویم. می خواستند یکسان سازی کنند، ولی برخی اجازه ندادند! همین هم باعث می شود که کسانی مثل ما نتوانیم زیارت کنیم.

فاش نیوز: حال که در مورد برادر شهیدتان صحبت کردید، بفرمایید او پسر چندم بود؟

- او اولین برادر بود که شهید شد و بچه ارشد خانواده. ما 6 برادر بودیم که حالا شدیم 5 تا ! و یک خواهر. او اوایل جنگ در سال 59 به جبهه رفت و در بهمن همان 59 هم شهید شد. چندماهی جبهه بود و جزء اولین گروه های بسیج مردمی بود. من آن موقع 12 سالم بود. بعد از آن برادر دومی ام رفت. او هم چند ماه جبهه بود که من هم رفتم. من آن موقع 15 سالم بود. برادر سومم هم رفت و در قائله کردستان بود. از من زودتر رفت و جزء گردان های ضربت بود. من سال 61 رفتم.

فاش نیوز: بفرمایید که از کجا شروع کردید؟

- سال 61 با اینکه کلاس دوم راهنمایی بودم، رفتیم پادگان آموزشی حضرت رسول سنندج. آنجا یک ماه آموزش های خیلی سخت دیدیم. طبق معمول نوجوانان آن زمان، ما هم با دستکاری شناسنامه که عددش را 16 یا 17 کردم، رفتیم جبهه. ما اولش هم قاچاقی ثبت نام کردیم. چون پدر من یکی از معتمدین شهر بود. پدر من هم مشهور و سرشناس بود هم به دلیل پدرشهید بودنش و هم به دلیل چهره و جایگاه مذهبی ش از قبل انقلاب. پدر من یکی از دوست داشتنی ترین باباهای دنیاست! هنوز هم زنده هستند و خدا حفظشان کند. برای من آدم بسیار بزرگی ست و من شرمنده ام که خیلی باعث زحمت آنها شده ام.

فاش نیوز: جریان فرارتان را تعریف کنید.

 ما چند نفر بودیم که اجازه هم نگرفتیم و فرار کردیم. اینکه گفتم قاچاقی ثبت نام کردیم به این خاطر بود که پدر من که چهره آشنای شهر بود، نباید به گوشش می رسید که من ثبت نام کرده ام و می خواهم بروم! ما از مدرسه هم رفتیم ثبت نام کردیم و مینی بوس آمد ما را ببرد. ما سوار شدیم ولی من از دور دیدم پدرم آمد. به گوشش رسیده بود که من ثبت نام کرده ام و می خواهم بروم. دوستان من هم که در جریان بودند، مرا کف مینی بوس خواباندند و ساک ها را ریختند روی من! پدرم آمد و هرچه نگاه کرد مرا پیدا نکرد! و اینطور شد که ما رفتیم.

فاش نیوز: از آنجا با خانواده تان تماس داشتید؟ اولین واکنششان بعد رفتن شما چه بود؟

 - بله گاهی زنگ می زدم و حال و احوال می کردیم. اولین بار هم پرسیدند کجا رفتی و چرا رفتی و ... ولی برم نگرداندند! کمی احساس غرور هم می کردند ولی می گفتند چون براد تو بزرگتره و جبهه است، دیگه نیازی نیست تو بخوای بری. ولی ما احساس تکلیف می کردیم. خدا راشکر می کنیم که در برهه ای از زمان به دنیا آمدیم که انقلاب شده بود و جنگ شد و رشد تکاملی خوبی پیدا کردیم. بچه های آن زمان را می گویم. اصلا" دیگر پیش نمی آید که بچه ها یکدفعه به رشد و تعالی برسند و شعورشان یکباره بالا برود. چیزهایی را آن زمان می فهمیدند که برخی بزرگان ما الان نمی فهمند!

 آن زمان هم نعمت جنگ بود و هم امام. امام با حرف هایش بچه ها را هدایت می کرد و امام نوری داشت که همه را تحت تاثیر قرار می داد. آن دم و نفس مسیحایی امام بود که جوان های آن زمان را متحول کرد. واقعا" اینگونه نبود که ما به تحریک کسی یا یه دست آوردن چیزی برویم. حقیقتا" از ته دل راغب به رفتن می شدیم و نفس امام هم همراهمان بود. کسی مثل داعش الان به ما نمی گفت برید کشته بشید و برید بهشت! فرق می کند. ما به نیت دفاع کردن می رفتیم و می دانستیم ممکن است کشته شدنی هم در کار باشد ولی به هدف مردن نمی رفتیم! من خودم پیش بینی همه چیز را می کردم الا جانبازی.

فاش نیوز: چند سال جبهه بودید؟

- من  12 -13 ماه جبهه بودم ولی مدارک 8 ماه را دارم. مدارکم را گم کردند. هر بار به بهانه جمع آوری کردن و متمرکز کردن و ... آنها را گرفتند و امحا کردند! اولین بار هم که اعزام شدم به کردستان بود. آن موقع کردستان خیلی مهم بود. چون آنجا هم جنگ داخلی بود و هم عراق حمله کرده بود. مریوان و بانه دست عراق بود. از آن طرف عراقی ها حمله می کردند و از این طرف نفوذی ها و ضد انقلاب ها و دموکرات و کوموله فعالیت مسلحانه داشتند. خیلی سخت بود. نمیشد فرق بین دوست و دشمن را تشخیص داد! ما در دیوان دره بودیم. سنمان هم کم بود. زمستان و برف وحشتناکی هم کردستان دارد. ما هم خیلی کوچک بودیم. تفنگ هایمان از خودمان بزرگتر بود. خیلی شجاعت می خواست که در آن شرایط جوی و سنی و ...نوجوانانی با آن جثه و شرایط بجنگند!  این لطف خدا بود و توفیق الهی که بچه ها در آن شرایط سخت، با جثه های کوچکشان، دل خیلی بزرگی داشتند! که از هیچ چیز به غیر از خود خدا نمی ترسیدند! اصلا" ترس معنی نداشت.

مثلا" ما در دیوان دره بودیم که روزها دست بچه های ما بود، شب ها دست ضدانقلاب بود یعنی کسی شب ها جرأت نمی کرد بیرون برود. می رفت کسی، او را می کشتند. دوستان ما زحمت خودشان را می کشیدند. مردم هم متوجه کارهای رزمنده ها می شدند اما تعدادی هم بودند که با ضد انقلاب ها همکاری می کردند. مثلا شب ها می دید از برخی پنجره ها تفنگ بیرون می آمد و ما را می زدند! روزها هم که می رفتیم بیرون، با ما حال و احوال می کردند. اصلا" معلوم نمیشد چه کاره اند! دموکراتند! کوموله اند! کدام بیطرف است یا...! یعنی در اصل امنیت کردستان به سختی به دست آمد.

 در جبهه عراق و جنوب تکلیف معلوم بود ولی در کردستان نه! خیلی سخت بود و من می گویم که امنیتی که درحال حاضر به خاطر تمام زحمات بچه ها و خون هایی که ریخته شد، در کردستان حاکم است، از تهران حتی بیشتر است! الان هر فردی با هر تیپی و ظاهری می تواند در کردستان تردد کند ولی قبلا" اینطور نبود! هر کس ریش داشت یا انگشتر داشت یا... سریع ترورش می کردند. مثلا حتی یک بار در مسیر کردستان چون پدر من محاسن داشته، از مینی بوس پیاده اش می کنند. می خواستند اعدامش کنند که یکی از بین خودشان پیدا می شود و وساطت می کند و می گوید که پدر مرا می شناسد و او آدم خوبی ست. او را نکشید. برای همین رهایش می کنند.

فاش نیوز: بعد از کردستان کجا رفتید و چه کردید؟

- بعد از کردستان، درس خواندن شروع شد. چون آن زمان محصل ها را تابستان می بردند. می آمدیم درس می خواندیم و در تعطیلات ما را می بردند. ما هم چون رفته بودیم و جبهه را دیده بودیم، احساس بزرگی می کردیم. ما وقتی از جنگ برگشتیم، دیگران هم بیشتر به ما احترام می گذاشتند و در نگاه دیگران هم بزرگ شده بودیم.

من زمستان 61 دیوان دره بودم. ماموریت که تمام شد برگشتم. چون طعم آن بزرگی را هم چشیده بودم، دوباره بعدش اعزام شدیم خوزستان. بلافاصله بعد از عید اعزام دومم شد به خوزستان. البته اول بردنمان ارومیه. بعد با قطار آوردند تهران و بعد هم اهواز. خیلی طول کشید. یعنی اگر من با ویلچر می رفتم زودتر می رسیدم. انقدر که ما تاریخ را هم گم کردیم. نفهمیدیم کی سوار شدیم و کی پیاده! ما را یک جورهایی فله ای می ریختند داخل قطارها و می بردند. کسی هم شاکی نبود. به همه خیلی خوش می گذشت با اینکه خیلی فشرده باید در قطار چند روزی را با هم زندگی می کردیم.

بعد که رفتیم خوزستان ما را قبول نکردند. گفتند شما خیلی سنتان کم است. ما گفتیم که ما سه ماه مدرک داریم. تفنگ دستمان بوده و جنگیدیم، آموزش دیدیم. باز هم قبول نکردند چون ما رفته بودیم لشگر 31 عاشورا. شهید باکری آنجا بود. مسئول پرسنلی آنجا قبول نمی کرد. می گفت شما سنتان خیلی کم است و ما اگر شما را قبول کنیم، می گذاریمتان دژبانی. یعنی همان نگهبانی در پادگان ها. یا در آشپزخانه یا کارهای خدماتی. کارهای کوچک!

ما قبول کردیم که حداقل ما را برنگردانند. یک مدتی ایستادیم بعد من رفتم در انتظامات آنجا که دم در، ورود و خروج ماشین ها را کنترل می کرد. بعد خودمان را نشان دادیم، ما را انداختند یگان دریایی لشگر عاشورا. رفتم دارخوئین. یعنی از دب هردان که 5 کیلومتری اهواز بود و عراقی ها تا آنجا آمده بودند. باور کردنی نبود و من تا نرفته بودم، متوجه نمی شدم. از اهواز ده دقیقه پیاده روی که می کردی، می رسیدی به خط عراقی ها. خرمشهر که دستشان بود، آنقدر به اهواز نزدیک شده بودند!

مدتی آنجا بودم، بعد ما را بردند در گردان ها به عنوان تک تیرانداز. ولی چون گردان ما آفندی بود و قرار نبود عملیات شود، ما همانجا بودیم. ضمن نگهبانی، بالاخره آموزش هم می دیدیم. تا اینکه باز هم ماموریتمان تمام شد و برگشتیم. سال 62 دوباره رفتم جنوب. این بار ما را قبول کردند و فرستادند یگان دریایی لشگر عاشورا. آموزش فشرده غواصی و شنا کردن هم در اروند دیدیم. بعد دیگر با قایق برای شناسایی می رفتیم. من متولد 47 هستم. آن موقع تازه شده بودم 16 ساله. آنجا هم توفیق نشد در عملیاتی شرکت کنم.

فاش نیوز: کجا مجروح شدید؟

 - دور چهارم بود که من رفتم جبهه. عید سال 64 بود. در جزیره مجنون و آبادان بودیم. بعد از یک مدت خبرش رسید انتخابات ریاست جمهوری سال 64 نزدیک بود، آن سالی که آقای خامنه ای رئیس جمهور شدند. به ما گفتند که به لشگر عاشورا گفته اند شما باید برگردید کردستان برای امنیت انتخابات فعالیت کنید. ما را برگرداندند کردستان و رفتیم مریوان. آنجا درموقعیتی مستقر شده بودیم که کنارش رودخانه بود. خبر رسید که یک گروه از ضدانقلاب ها با هماهنگی عراق وارد کشور شده اند که خطر ترور یا بمب گذاری و ... را ایجاد کنند و خرابکاری کنند.

فرماندهان ما و مسئولین به این نتیجه رسیدند که ما باید برویم و جلوی آنها را بگیریم. ما هم در باغ شیخ عثمان نامی بودیم در نزدیکی مریوان که جای خوش آب و هوایی بود. همین جا هم خاطره ای برایتان بگویم. ما گاهی به خاطر گرمای هوا برای شنا به رودخانه می رفتیم. یک روز با یکی از دوستانم سر مسائل جزئی بحث کردیم و حرفمان شد. دوستان آمدند ما را جدا کردند و نگذاشتند درگیری شدیدتری بینمان اتفاق بیفتد. خیلی از هم دلگیر شده بودیم. الان هر دویمان وقتی به آن روز فکر می کنیم می خندیم.

  وقتی من مجروح شدم، آمده بود خودش را انداخته بود روی من و از من حلالیت می خواست. فشار می آورد روی سینه من که ترکش خورده بود. ترکش داخل ریه من بود و خیلی دردم می آمد ولی چون نمی توانستم حرف بزنم، چیزی نمی گفتم. چشم هایم را بسته بودم ولی گوش هایم می شنید. او فکر می کرد من شهید شدم و با گریه خودش را روی من انداخته بود. ولی من می خواستم داد بزنم بگویم بابا حلالت کردم! بلند شو!...این حرف را با خنده میگفت.

فاش نیوز: خب برگردید به قبل و نحوه مجروحیتتان را هم بگویید.

 - رفتیم که ضدانقلاب ها را سرکوب کنیم. نزدیک مرز عراق جایی بنام عبدالصمد بود که اینها رفته بودند آنجا مستقر شده بودند تا از آنجا به شهرها نفوذ کنند. بچه های اطلاعات عملیات ما آنجا را شناسایی کرده بودند و شب ما را بردند آنجا. ما همه بچه بودیم و 15 - 16 ساله. دو سه نفرمان ریش داشتند و بالای 20 سال بودند، بقیه نوجوان بودیم. بااین حال ما را از بعد نماز مغرب پیاده حرکت دادند و تا دم صبح با همه تجهیزات جنگی و مهمات و کوله پشتی های تبلیغاتی برای حمل مهر و قرآن و کتاب دعا که خیلی هم سنگین بود و ... راه رفتیم.

خیلی سخت بود آن هم در شرایط کردستان که همه اش کوه و ارتفاعات است. خلاصه دم دمای صبح بود که داشتیم به آن روستا که موقعیت مورد نظر بود، نزدیک می شدیم. از یک رودخانه باید رد می شدیم. ما هم بچه بودیم و تجربه جنگ آنچنانی نداشتیم. آن هم جنگ پارتیزانی! اوایل تابستان 64 بود. از رودخانه به سختی رد شدیم. پوتین هایمان پر از آب شده بود. لوازممان خیس شده بود. رسیدیم به روستا، بچه ها از نفس افتاده بودند.

وقتی رسیدیم، آنها متوجه حضور ما شدند و درگیر شدیم. من هم نفر چهارم سر ستون بودم. نفر اول پیشمرگ مسلمان کرد بود که ما را راهنمایی می کرد. بعد از آن کسی بود به اسم رسول قاسملو که بعد شهید شد. بعد ابراهیم کاوه نامی بود که 14 سالش بود و بعد من بودم. نزدیک ده متریشان که رسیدیم، خودشان را نشان دادند و درگیری شدید شد. در همان دقایق اول، نفر اول شهید شد که بچه سلماس هم بود. بعد ابراهیم کاوه هم زمینگیر شد و من هم پشت یک سنگر دیگری زمینگیر شدم. داشتیم تیراندازی می کردیم و آنها ما را زدند و ما هم آنها را زدیم. شهید قاسملو تا بلند شد و الله اکبر گفت، زدندش. ابراهیم کاوه هم چون کوچک بود، من فکر کردم زمینگیر شده که تیر نخورد، غافل از اینکه تیر خورده بود. چون هوا نیمه تاریک بود نفهمیدم. هوا که کمی روشن شد، من دیدم خون از زیر بدنش شیار باز کرده و جربان پیدا کرده. فهمیدم تیر خورده! ولی نفهمیدم شهید شده.

 خلاصه یک ساعتی گذشت و هوا روشن شد و درگیری شدید شده بود. از همه طرف. بچه های ما هم گرای روستا را پیدا کرده بودند و از توپخانه می زدند. زمانی که گذشت و درگیری به اوج خودش رسیده بود، من صدای افتادن چیزی را شنیدم. به ذهنم رسید که این نارنجک است. بعد نگاه کردم دیدم نارنجک افتاده کنار من و ضامنش باز شده و عنقریب می ترکد! به ما در آموزشی یاد داده بودند که تا 5-6 بشماری منفجر می شود. من هم تا ده، تا بیست شمردم ولی منفجر نشد! ترسیده بودم و فقط نگاهش می کردم.

پیش خودم گفتم که وقتی منفجر نشده، حتما" مصلحت خدا در کار بوده. من هم آن را برداشتم و پرتاب کردم تا 7-8 متر آن طرف تر. با همان قدرت بچه گانه که خیلی زیاد هم نبود و نارنجک هم دور نیفتاد. نارنجک منفجر شد ولی نه به آنها آسیب رسید و نه به ما! آنها خیلی عصبانی شدند. دوباره یک نارنجک انداختند ولی این بار نفهمیدم کجا افتاده!... این بار یک دو سه گفتم و به چهار نرسیده منفجر شد و من دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاده! موج انفجار مرا بلند کرد. البته نیم تنه پائینم را بلند کرد و خودم روی زمین بودم. همان نیم تنه پائینم را برد بالا و کوبید زمین. درد خیلی شدیدی احساس کردم. بدنم تیری کشید و بدنم جمع شد و حس کردم خیلی کوچک شدم. بعد یکدفعه باز شد.

 من گفتم آخیش! راحت شدم. چه خوب شد، هیچیم نشد. نارنجک صوتی بوده. ما چون بدنمان گرم بود، متوجه نشدیم که ترکش ها را خورده ایم. دیگر دردی هم حس نمی کردم. چند دقیقه ای که گذشت،داشتم به همان حالت درازکشیده تیراندازی می کردم که دیدم چشمانم تار می بیند! با خودم گفتم چرا من خوابم میاد؟!  میدونستم خسته ام ولی با خودم گفتم وسط درگیری چه وقت خوابه! تا ده دقیقه بعد دیگر چشمانم داشت بسته می شد. به سختی باز نگه می داشتم و سرم را تکان می دادم که چشمانم باز بماند.

یکدفعه حس کردم که زیر بغل راستم دارد می سوزد. بعد هم حس کردم خیس است. ما هم بادگیر تنمان بود. از همان بادگیرهایی که نظامی ها می پوشند برای ضدعامل شیمیایی. خیلی هم دوستش داشتم. همیشه افتخار می کردم و می پوشیدمش و پز می دادم. از من می پرسیدند این را از کجا آورده ای؟ خیلی ها حسرت به دل ماندند که این بادگیر را داشته باشند و من هم حسرت به دل ماندم که نگهش دارم! خلاصه زیپ بادگیر را باز کردم و دستم را بردم زیر بغلم. دیدم سوراخ است! داغ بود و خیس. بعد دیدم دارد خون می آید. دستم را گذاشتم رویش و فشار دادم. دردم آمد. دستم را سریع برداشتم. بعد دیدم کمرم هم دارد می سوزد. دیگر نمی توانستم برگردم و به کمرم دست بزنم ببینم کمرم چه شده است! بعدها معلوم شد که ترکش خورده بود. هم کمرم هم پای چپم.

فاش نیوز: الان شرایط شما چطور است؟

- آن ترکش که زیر بغلم رفته بود، الان داخل ریه ام هست و چسبندگی ریه پیدا کرده ام. با هوای آلوده و بوی سیگار و ... سریع حالم بد می شود. نفسم مشکل پیدا می کند. یکی از ترکش ها هم کوچک است و رفته کنار مهره هشتم ستون فقرات و جایش خوش است. من هم از آن شکایتی ندارم. چون کار خودش را با نخاعم کرده است! یکی از ترکش ها رفته بود داخل شکمم  و روده هایم را پاره کرده بود که این ترکش را در آوردند. ولی ترکش های کمرم هستند. چون اذیتم نمی کنند. من هم حس ندارم که دردی احساس کنم. آنقدر هم بیمارستان خوابیدیم که دیگر برای در آوردن این ترکش های بی آزار، دلم نمی خواهد بستری شوم. آن موقع هم بیشتر کارهای اورژانسی را انجام می دادند. برای همین رفتند سراغ ترکش ریه ام که خونریزی کرده بود و داشت راه نفسم را می بست. چون سوراخ هم بود. بعد از سنگین شدن چشمانم، بیهوش شدم. اما هشیار بودم یعنی گوش هایم همه چیز را می شنید. می دانستم هم ضداتقلاب ها چطور افرادی هستند و اگر مرا ببرند بعدها برای مبادله و سوء استفاده های دیگر از من استفاده می کنند، آرزو می کردم که دست آنها نیفتم!

فاش نیوز: خب ادامه ماجرای مجروحیتتان را تعریف کنید:

-  قبل از بیهوش شدنم، پیرمردی آمد پیش من که احتمالا" شهید شد. چون همان موقع جنگ پیر بود. بعید می دانم زنده باشد. پرسید چی شده؟ من گفتم: ترکش خوردم. گفت من نمیتونم ببرمت. وایسا من برم کمک بیارم. دیگر هم نیامد. حالا نرسید یا چی شد نمی دانم! من بی حال افتاده بودم. سعی کردم به پشت بخوابم. صدای تیراندازی را می شنیدم. فحش هایی که می دادند را می شنیدم. حرف های بچه های خودمان را هم می شنیدم.

 خلاصه اینکه در حال بیهوشی بودم که نزدیک ظهر شد. هوا گرم شده بود و این بادگیر هم که تن من بود. زیر آفتاب عرق کرده بودم  و خونی که از من می رفت هم بخار کرده بود و خیلی شرایط اذیت کننده ای ایجاد کرده بود. یکدفعه صدای آشنایی شنیدم. محمدرضا علیشاهی بود که شهید شد. برادر دوستم بود. به طرفم آمد و مرا تکان داد. می خواستم بگویم من زنده ام ولی نمی توانستم!  سرش را روی سینه ام گذاشت و دید ضربان دارم. مرا بغل کرد و خواست بلند کند.

 آن موقع دیگر تعدادی کشته از ضدانقلاب ها گرفته بودیم و در نتیجه آنها هم عقب نشینی کرده بودند. بنابراین منطقه امن شده بود. مرا برد و پشت یک صخره ای گذاشت که در معرض خطر نباشم. چون آنها نارنجک می انداختند و آرپی جی می زدند، دیگر خطری مرا تهدید نمی کرد. کمی که وضعیت بهتر شد، مرا کنار رودخانه بردند. بعد صداها را می شنیدم که بچه ها آمدند طرف من و بعدا" فهمیدم که جنازه شهید قاسملو و شهید کاوه را کنار من گذاشتند. روی صورت آنها چفیه انداخته بودند و روی صورت من هم. فکر کردند من شهید شدم.

علیشاهی آمد و گفت این زنده است! شما فقط سریع او را برسانید بیمارستان. بعد مرا پشت قاطر انداختند. آنجا منطقه کوهستانی بود و ماشین رو هم نبود. مرا مثل این فیلم های کابویی انداختند روی قاطر. آنها هم متوجه نبودند که ترکش اصلی درون سینه و ریه من است و مرا انداخته بودند روی سینه ام! این قاطر هم که راه می رفت و تکان می خورد، من خیلی درد می کشیدم. نمی توانستم چیزی بگویم ولی خیلی اذیت شدم!

مرا بردند نزدیک هلی کوپتر، در اورژانس صحرایی. دکترهای اورژانس مرا معاینه کردند و دیدند که علائم حیاتی من خیلی ضعیف است. آنها فکر می کردند من بیهوشم. دکتر گفت: این خیلی ضعیفه! کاری نمیتونیم واسش بکنیم... بادگیرم را هم پاره کردند! آمدند قیچی را انداختند لباس های مرا پاره کنند، من می خواستم داد بزنم و بگویم توروخدا این بادگیر منو پاره نکنید! من اینو خیلی دوست دارم ... ولی نمی توانستم بگویم.  بادگیر را از تنم درآوردند و محل خونریزی را پیدا کردند....

( و باز هم با خنده می گوید وقتی بادگیرمو پاره کردن، اونجا دیگه مُردم! ... و باز هم از ته دل می خندد! )... می گوید شاید برای شما مسخره یا بچه گانه باشد، اما من خوب می دانم که آنچه این جانباز صادقانه تعریف می کند، توصیف احساسات پاک و خالصانه یک نوجوان و در اصل یک پسربچه است که اکنون از زبان مردی میانسال و با حلاوت خاصی بیان می شود!... و مرور خاطراتی بسیار شیرین و بیان احساساتی پاک...و شاید این خنده ها حسرتی را هم در خود داشته باشد... برای مرور و شاید هم آرزوی برگشتن به آن دوران... و شاید هم حسرت داشتن یک بادگیر!

فاش نیوز: بعد از اینکه بادگیرتان را پاره کردند، چه شد؟

- دیگر شروع کردن به شستن زخم های من و یک چیز داغی روی جای ترکشم ریختند! احساس سوزش کردم ولی باز هم صدایم درنمی آمد! دردش وحشتناک بود. بعد گفتند جای ترکش داره خونریزی میکنه! هی گاز استریل را فشار می دادند روی جای ترکش! بعد دکتر آمد و مرا معاینه کرد. بعد هم گفت: کاری نمیتونیم بکنیم. کارش تمومه.

 رهایم کردند و آمدند زخمی های دیگری به جای من آوردند و گذاشتند روی تخت. چند ساعتی همین طور گذشت. باید صبر می کردیم مجروحان جمع شوند تا به پشت جبهه منتقل شوند. بعد آمدند و نبض مرا گرفتند و گفتند داره کار میکنه! رفتند به دکتر گفتند: بابا این داره نفس میکشه! تو میگی کارش تمومه!  دکتر آمد و معاینه کرد و گفت: راست میگید این نبضش بهتر از قبل شده!

 مرا گذاشتند روی یکی از تخت ها. ساکشن را از قسمت ترکش وارد کردند. برای اینکه خونابه ها را از داخل ریه من بیرون بکشند، باید لوله ساکشن را وارد می کردند. یکی از شلنگ ها راحت وارد شد. ولی باید برای ساکشن دو تا لوله باشد. این شلنگ ها تا یک سال با من بود! خلاصه یکی را که فرو کردند، برای شلنگ دیگری جا نبود! باور نمی کنید با آن سن کم برای من چه اتفاقی افتاد! این پنس ها را آوردند. بیهوشم هم نکردند! سِر هم نکردند! چون چشم های من بسته بود و حرف هم نمی توانستم بزنم، فکر می کردند که من بیهوشم!

فقط دو نفر مرا گرفته بودند که از تخت پائین نیفتم! آقای دکتر هم لوله دوم را آنقدر فشار داد که سوراخ شد و رفت داخل! اینجا بود که دیگر صدایم درآمد. داد بلندی زدم. تا شنیدند من داد زدم و حس دارم، گفتند بخواب. بخواب. طوری نیست. خب الحمدلله انگار داره به هوش میاد... بابا من که بیهوش نبودم! شما دارید منو می کشید! شرایط خیلی عجیبی بود!

بعد بخیه زدند و پانسمان کردند. خیلی سخت بود. یک علتش هم این بود که دکترهای ما تجربه نداشتند. شرایط هم بحرانی بود. متخصص هایی که با تکه پاره کردن دوستان ما تجربه پیدا کردند و الان به اینجا رسیدند، باید افتخار کنند به تجربه شان که با چه سختی ای به دست آمده!

خلاصه من را سوار هلی کوپتر کردند و آوردند کرمانشاه. من البته دیگر بیهوش شده بودم و نفهمیدم چه شد! چشم باز کردم و دیدم روی تخت بیمارستانم! پرستار وقتی دید من به هوش آمدم، گاز را خیس می کرد و به لب های من می زد. من هم تشنه بودم. خیلی شرایط سختی بود! خدا برای کسی ایجاد نکند! آدم در آن لحظه با تمام وجود کربلا را درک می کند! آن هم ما با آن سن کم!

 به او گفتم: آب بده. گفت: نمیشه آب بدم. گفتم: یه ذره آب بریز تو دهنم. گفت : نمیشه! هرچند دقیقه می آمد و لب هایم را خیس می کرد! چند تا مجروح هم کنار من بودند که تقریبا" سر حال بودند. مثلا" دستشان را گچ گرفته بودند. جلوی چشم من هی آب می خوردند و من نمی توانستم آب بخورم! یک عذابی می کشیدم! بدتر از همه زمانی بود که خوابم می برد. هر بار خواب آب می دیدم. خواب می دیدم جلوی چشمم می آیند و آب را خالی می کنند و به من نمی دهند. بیدار هم می شدم می دیدم همه آب می خورند!... بچه بودم و ضعیف هم بودم. خیلی سخت بود!

خلاصه از پرستار پرسیدم که چندشنبه است؟ مثلا " من پنجشنبه مجروح شده بودم، دوشنبه به هوش آمده بودم. گفت: دو سه روزه اینجایی. بردنت اتاق عمل، شکمت رو جراحی کردن. آی سی یو بودی، حالت بهتر شد، آووردیمت تو بخش.

دکتر آمد و خیلی با روحیه با من سلام و علیک کرد و گفت: چطوری جوون؟! خیلی مردی! با این سن و سالت، کجا رفتی؟! با این کوچولویی رفتی چی کار کنی؟! و... کمی سر به سرم گذاشت. بعد گفت : شکمتو پاره پوره کرده بودی. با بدبختی دوختمش! روده هات همه پاره شده بود. گفت اینم ترکششه. ترکش را در یک شیشه محلول انداخته بود و به من داد.

به او گفتم: آقای دکتر! من آب میخوام. گفت نمیشه تا چند روز. باید منتقلت کنیم جای دیگه. بردنمان فرودگاه کرمانشاه. 4-5 روز به من آب هم ندادند! ما را سوار هواپیمای 330 ارتش کردند. ما را با برانکارد گذاشتند طبقه طبقه روی همدیگر. با هر طبقه نیم متر، نیم متر با هم فاصله داشتیم. سرم و خون و همه از هم آویزان بود تا پائین. هیچ کس هم به ما نمی گفت کجا داریم می رویم! درکل حال همه مان بهتر بود. فقط چند نفر بودند که حالشان خیلی بهتر بود. شوخی های بامزه ای می کردند. مثلا" داد میزد و می گفت آخ جون! حالا به من پیکان میدن ، من پام قطع شده!  و همه می خندیدند... در اصل برای افزایش روحیه همدیگر نه برای واقعا" پیکان!

خلاصه هواپیما روشن شد. صدای وحشتناکی داشت. از این هواپیماها که چهار تا ملخ دارد. هواپیما تکان های شدیدی داشت. باز هم بچه ها به شوخی می گفتند: آقای راننده! وایسا ما میخوایم پیاده شیم. هواپیما که نشست، فهمیدیم اصفهانیم. اصفهان برای هرکس یک آمبولانس آمد. مرا سوار کردند و بردند بیمارستان آیت الله کاشانی. من چون خانواده ام نمی دانستند من مجروح شده ام، اسمم را که می پرسیدند من اسم دیگری می گفتم. فکر می کردم پدرم پیدایم نمی کند! در عوالم کودکی خود بودیم. حواسم نبود که من پلاک دارم. شناسایی شده ام. نمی دانستم که وقتی مرا فرستادند کرمانشاه وبعد هم اینجا، مشخصات من ثبت شده. پدر و مادر من داغی دیده بودند. من نمی خواستم فکر کنند مصیبت دیگری هم بهشان وارد شده!

در آنجا یک پروفسور اکبری بود که تجربه بسیار بالایی هم داشت. بعد از یک هفته که من فقط به پشت خوابیده بودم و آنها هم فکرو ذکرشان این بود که خونریزی داخلی من چطور است، دیگر فکر نمی کردند من زخم بستر گرفته باشم. اکثر بچه ها گرفتار زخم بستر شدند. چون تجربه نداشتند و به زخم بستر فکر نمی کردند!

ما به اصفهان که رسیدیم، تا مرا از جایم برگرداندند، بوی تعفن گوشت گندیده بدن خودم حالم را بد کرد! پرستارها ازهوش رفتند. از روی برانکارد که مرا بلند کردند، هوا جریان پیدا کرد و بوی وحشتناکی منتشر شد. پروفسور اکبری که مرا دید، گفت: چرا شما با این بچه ها اینجوری کردید؟! نمیتونید اینها رو برگردونید این ور و اون ور؟! که این بچه زخم نشه!

زخمم خیلی عمیق بود! من خودم نمی دیدم اما از چهره و حالت های اطرافیانم که می دیدند، متوجه می شدم که اوضاع خیلی خوب نیست! مرا بردند اتاق عمل و پروفسور اکبری آمد و مرا جراحی کرد. کلا" پشت کمر و باسنم را به اندازه یک کاسه بزرگ تخلیه کردند. مثل یک کاسه خالی شده بود! من بعدا" عکسش را دیدم. وقتی می خواستند پانسمانم کنند، بتادین را داخل آن حفره خالی می کردند و گاز استریل را هم می ریختند داخلش و مثل آبگوشت هم می زدند! ( این حرف را با خنده میگفت )

اجازه هم نمی دادند کسی به ملاقاتم بیاید چون کسی طاقت دیدن آن صحنه را نداشت! خداشاهد است پرستاران از هوش می رفتند. یک بار شد که حتی پرستار مردی آمد کنارم، بعد یکدفعه دیدم نیست. دیدم بیهوش شده و با سر خورده زمین! عکس زخم مرا برای خودشان هم برای مجلات علمی، نگه داشته بودند. من بعد از عمل پشتم، تا یک سال دمر بودم. به روی شکم فقط می خوابیدم. چون به پهلو هم نمی توانستم بخوابم. شلنگ هم به ریه ام وصل بود. آنقدر که من موقع خواب چانه ام را روی متکا گذاشته بودم و سرم را به اطراف چرخانده بودم، زیر چانه ام یک زخم برآمده ای شده بود.

فاش نیوز: پدر و مادرتان بالاخره چگونه متوجه مجروحیت شما شدند؟

- چند روز بعد از جراحی زخم بسترم، تلفن زنگ خورد. یک بخش بزرگی بود که به آن می گفتند بخش مجروحین. سالن بود، اتاق اتاق نبود. آن موقع نمی گفتند جانباز! می گفتند مجروح جنگی. هر دو متر یک تخت گذاشته بودند و داخل آن سالن بزرگ، 20 تا تخت گذاشته بودند. آنجا تلفنی که بود داخل سالن، زنگ خورد. من انگار به دلم افتاد. گفتم: حتما" بابامه! پرستار که گوشی را برداشت، گفت: بله بله حالشون خوبه!

البته یاد یه مطلبی افتادم. قبل از اینکه تلفن زنگ بخورد، همان پرستار از کنار من رد شد. من صدایش کردم و گفتم: خانم پرستار! هنوزم به من آب نمیدید؟! یه هفته گذشته ها! گفت: اجازه بده با دکتر صحبت کنم. زنگ زد به دکتر و گفت: آب بهش بدید!... باور کنید مزه آن یک لیوان آب، هنوز هم در دهانم هست. خوشمزه ترین و شیرین ترین آب دنیا بود که من خوردم!

دستانم هم ضعیف بود. این خانم پرستار آب را اول قاشق، قاشق ریخت در دهانم. من که کمی دهانم باز شد و توانستم قورت بدهم، بعد سرم را بلند کرد و یک لیوان آب به من داد که نمیتوانم حسم را بگویم! چون دهانم و کامم کاملا" خشک شده بود. چون من غذا هم نمی خوردم. فقط سرم بود. بعد چند دقیقه تلفن زنگ خورد.

پدرم کارمند مخابرات بود و از مخابرات زنگ زده بود. خانم پرستار گفت: بله حالشون خوبه! عمل کردن، الان بهترن. من نمی دانستم قطع نخاع یعنی چه! فقط می دانستم که پایم دیگر تکان نمی خورد. هر کار می کردم نمی توانستم تکان بدهم. خودم فکر می کردم به خاطر ترکش است، خوب می شوم.

پرستار بعد حال و احوال گفت: بله همین جاست . میتونه صحبت کنه. حالا آن موقع هم که تلفن بیسیم نبود! چندین متر سیم به تلفن وصل کرده بودند و از این طرف سالن، تلفن را می بردند آن طرف سالن که یکی حرف بزند! ... تلفن را برای من هم آوردند. تلفن را به من داد. گوشی را گرفتم. پدرم گفت : سلام! ... من هم نمی توانستم خیلی خوب حرف بزنم ولی همه انرژی ام را جمع کردم و گفتم : سلام!... خواستم ناراحت نشود. شمرده شمرده حرف می زدم. به او گفتم: حالم خوب است و چند روز دیگر هم مرخص می شوم. شما نیاییدها! .. نگو او همه چیز را می داند و من خودم نمی دانم! با همه نوبتی صحبت کردم و بعد قطع کردم.

 فردا دیدم همه آمدند. از خانواده و فامیل همه با یک اتوبوس آمدند. سینه من هم خیلی درد داشت ولی خواهرم که نمی دانست، خودش را انداخته بود روی سینه من و گریه می کرد. من هم جرأت نداشتم به او بگویم که نکن! تحمل کردم و چیزی نگفتم. گفتم بگذار متوجه نشوند که حال من خیلی خوب نیست!

فاش نیوز: آن موقع شما هنوز نمی دانستیدکه قطع نخاعی شده اید، یا اطرافیان شما؟

- نه من نه هیچ کس دیگر. اصلا" کسی نمی دانست قطع نخاع یعنی چه! ... دو سه روز بعد ملاقات، پدر من آمده بود با پروفسور اکبری صحبت کرده بود. او پدرم را به گوشه ای کشیده بود و گفته بود پسرت قطع نخاع شده! قطع نخاع هم یعنی این! و توضیح داده بود. پدرم خیلی به هم ریخته بود ولی به روی من نمی آورد. من کماکان فکر می کردم خوب می شوم و به جبهه برمی گردم. با خودم نقشه کشیده بودم که بر می گردم. اما این بار مثلا" می روم یک منطقه دیگر و با کی می روم... !

 این را جایی نگفته ام. در آن فاصله کوتاه بعد از موج گرفتگی و پرتاب شدنم، منقبض و منبسط شدن بدنم و حالت ضعف و حالت خواب آلودگی که پیدا کردم، حالت رؤیا به من دست داد! در حالت رؤیا دیدم من شهید شده ام. خودم داشتم می دیدم! ماشین سپاه دارد می رود در خانه ما. چون پدر من هم در سپاه همین کار را می کرد . در تعاون کار می کرد. به خانواده شهدا خبر می داد. دیدم در خانه ما را زدند. مادرم آمد و در را باز کرد. همه اینها را در چند لحظه دیدم. سلام و احوالپرسی با مادرم کردند و گفتند: والله حاج خانوم! پسرتون مجروح شده! دستش ترکش خورده. تو بیمارستان بستریه!... مادرم گفت : نه!  حتما" شهید شده شما دارید اینطوری به من میگید! بعد یکدفعه دیدم خانه مان شلوغ شد. همه آمدند خانه ما. همه دارند گریه می کنند.

باز در همان حالت رؤیا دیدم که در سردخانه بیمارستانم. بیمارستان هم شلوغ است. مردم جمع شده بودند. بعد تشییع خودم را دیدم. دیدم مرا تشییع می کنند. تابوتم را می دیدم. والدینم را که بودند و پشت من گریه می کردند. مردم شعار می دادند و می گفتند: "شهیدان زنده اند الله اکبر" ... یا "این گل پرپر از کجا آمده؟ از سفر کرب و بلا آمده!"... تا سر قبرستان را هم دیدم. فقط تا مرا بگذارند داخل قبر. بعد دیگر ندیدم.... خیلی حال عجیبی بود!

خلاصه چند روزی پدر و مادرم پیش من بودند. یکدفعه همان دوستم که گفتم با هم در آسایشگاه قرار گذاشتیم و جریان آن پیرمرد و کاپشن را درست کردیم، و الان رئیس دبیرستان است، آمد ملاقاتم. به او گفتم: بابا تو چرا اومدی؟! گفت: تازه مادرم هم اومده ببیندت! اینها اولین دوستانی بودند که برای دیدنم آمدند.

به مرور زمان با توجه به عوارضی هم که داشت، خودم متوجه شدم که چه اتفاقی برایم افتاده! باید مایعات زیاد می خوردم. کلیه هایم کار نمی کرد و خشک شده بود. الان هم مشکل کلیه دارم! عفونت کلیه حاد هم دارم که برای خودش داستانی دارد.

فاش نیوز: برایمان تعریف کنید.

- سال 85 بود. می خواستم بروم شهرستان ولی با اتوبوس و اینها نرفتم. تاکسی دربست گرفتم که یکسره برود. شب راه افتادیم. اواخر پائیز بود. راننده خواست بخاری را روشن کند، حواسش پرت شد و دستش را می برد زیر داشبورد و ...ماشین یکدفعه منحرف شد. چون پیر بود، هل شد. یکدفعه دوباره پیچید داخل جاده. چپ کرد و ماشین چند تا معلق زد! افتادیم داخل زمین کشاورزی کنار جاده. نصفه شب هم بود.

شانس آوردیم ماشین روی چرخ آمد پائین ولی شیشه ها شکسته بود و سقف هم پائین آمده بود. موبایل من هم یک گوشه ای افتاده بود و نمی دانستم کجاست! راننده هم بیهوش شده بود. به سختی او را به هوش آوردم. به هوش آمده بود ولی شوکه بود. به او می گفتم: بلند شو برو تو جاده یه کمک بیار. رفت پائین ولی نشست زمین و مات و مبهوت بود.

هوا روشن شد. هوا هم خیلی سرد بود. احساس سرما کردم ولی کاری نمی توانستم بکنم. نمی توانستم پیاده شوم. چرخم چندین متر آن طرف تر افتاده بود. خلاصه کامیونی آمد و ما را دید و مرا پیاده کرد. چرخم را که پیدا کرد و آورد، فکر کرد خودم می توانم بیایم روی چرخ. خواستم بیایم، دیدم پایم تحت کنترل خودم نیست، خیلی شل است! فهمیدم شکسته!  گفتم: پایم شکسته. پایم ورم هم کرده بود! مرا کشید و کمک کرد روی چرخ آمدم. به او گفتم: موبایل داری؟ زنگ زدم به یکی از دوستانم و یک آمبولانس آورد. شکایتی هم از راننده نکردم.

من رفتم ولی بعد وقتی دکتر رفتم، یکی از پزشکان به من گفت همان سرمایی که در آن مدت زمان خورده ای، باعث عفونت کلیه شده و این عفونت دیگر مزمن شده و در کلیه هایت نشسته! ده روز هم بستری ام کردند و آنتی بیوتیک به من دادند. الان هم هر شب باید یک قرص بخورم.

فاش نیوز: شما دیگر برنگشتید جبهه؟ یعنی این آخرین مجروحیت و دیدار شما با جبهه بود؟

- بله من تیر 64 مجروح شدم و دیگر نرفتم. البته بعد، سال 67 که کمی روبه راه شده بودم و می توانستم با ویلچر بیرون بیایم، می خواستم برگردم. یک دوستی داشتم که اسم فامیلش مثل من بود و او را با من در جبهه اشتباه می گرفتند. من خیلی شر و شور هم بودم. هر کاری می کردم، به اسم او تمام می شد. طفلک ناراحت می شد. می گفت: تو آبروی منو میبری! طلبه بود و آخر هم شهید شد. یعنی به حقش رسید.

او آخرین بار که آمد مرخصی، به من گفت: من هماهنگ کردم، با فرمانده مون هم صحبت کردم و با چند جا حرف زدم و گفتم یکی از دوستام که خیلی سنش کمه و دوست داره دوباره جبهه بیاد رو میخوام بیارم اینجا پشت جبهه کاری انجام بده. اونا هم موافقت کردن. گفت: این بار برم، آمبولانس میارم میبرمت.

من هم گفتم: به به! خیلی خوب! مرا می آورد بیرون با ویلچر. هر بار هم با هم می آمدیم سر مزار شهدا، آن هم نصفه شب.

خلاصه این بنده خدا رفت و برنگشت! شهید شد. دیگر هم اواخر جنگ بود و امام دیگر قطعنامه را پذیرفتند. من بعد از یک مدت زیادی که در اصفهان بستری بودم، بعد دوباره بردندم تهران بستری کردند. ما را بردند بخش مجروحین. حدودا" ده نفر بودیم از جانبازان چند شهر که جمعمان کرده بودند و یک پزشک آمریکایی آمده بود که آزمایشاتی و کارهایی روی بدن ما انجام دهد که مثلا" مشکلات ما  کم شود. آن زمان الکترودی را داخل بدن ما کار می گذاشتند که با آن درد ما کم و زیاد می شد. اما دیگر پدر من اجازه نداد که آنها روی بدن من آزمون وخطا کنند.

از بنیاد شهید که آن زمان آقای کروبی بود، آمدند و خواستند مرا به آسایشگاه ببرند. پدرم نگذاشت و گفت: مگه من مُردم! من خودم با افتخار نوکریشو می کنم! و مرا به خانه برد.

فاش نیوز: خب در حال حاضر وضع کلی جسمی شما چطور است؟! گفته بودید نمی خوابید. چرا شب ها نمی خوابید؟

- بد نیست! از درد نمی خوابم. شب ها در کل بیدارم. همیشه درد دارم. دستانم درد می کنند. گفتند علت آن به دلیل به هم خوردن تعادل بدن است. گفتند: چون از بچگی نشستی روی ویلچر و سنت کم بوده، بد نشستی. فشار به یک طرف بدن آمده و الان تاثیرش را گذاشته. اصلا" قابل توصیف نیست این درد! نسبت به درد زمان مجروحیتم با وجود سن کمم، درد الانم بیشتر است! ریه ام هم اگر تحریک شود، اذیت می کند. به خاطر هوا هم رفتیم جای خلوتی از شهر که کمتر اذیت شوم.

 

به ما مسکن های خیلی قوی می دهند ولی من نمی خورم. خودم را سرگرم می کنم، مخصوصا" با خواندن و نوشتن که آرامش و تمرکز می خواهد، تا دارو نخورم. به ویژه جلوی خانواده ام که خیلی تحمل درد مرا ندارند، نمیتوانم آه و ناله کنم. چون مخصوصا"  دخترم خیلی به من وابسته است. در نتیجه باید به خاطر او تحمل کنم. معمولا"  یاد برادر شهیدم آرامم می کند. قوی تر از هر مُسکنی!

فاش نیوز: درباره زندگی شخصیتان نمی گویید؟

- زندگی شخصی که ازدواج است و همان اتفاقاتی که عموما " در زندگی همه می افتد. فکر می کنم خاطرات دوران جبهه بیشتر به درد مخاطبان بخورد و شنیدنی تر باشد.


کد خبرنگار : 20