تاریخ : 1394,سه شنبه 14 مهر16:33
کد خبر : 38094 - سرویس خبری : اخبار

درخواست تعجب برانگیز اسیر 12 ساله ایرانی


درخواست تعجب برانگیز اسیر 12 ساله ایرانی

فرمانده وا رفت و با تعجب به این پسر بچه دوازده ساله نگاه کرد، پسری با آن سن و سال و با آن محدودیت‌هایی که اسارت برای پسر بچه‌ای به سن او دارد چطور از آن همه گذشته بود.

اسمشان را گذاشته بودند "اسیر" ولی بیشتر از اینکه اسیر باشند آزادگانی بودند در قفس‌های آهنین ظلم و ستم بعثی‌ها. اسارت همچون نقطه پروازی بود برای پر کشیدن از زمین، برای رسیدن به خدایی که حالا در شرایط سخت و رنج آور اسارت کسی را جز او نداشتند. گاهی باید اسیر بود تا معنای آزادی را درک کرد. مثل اسرای 8 سال دفاع مقدس که اسارت را به اسارت درآوردند.

حسین آقا و پسر دوازده ساله‌اش علیرضا در جاده اهواز گیر عراقی‌ها افتاده بودند، حسین آقا از اهواز یخ و شکر و خاکشیر پشت ماشین نیسان گذاشته بود و می‌آمد که برای بچه‌ها توی خط شربت درست کند ولی سرنوشت برای او و پسرش چیز دیگری رقم زده بود و آن خاکشیرها هیچ وقت به خط نرسید ولی توی اردوگاه به "گردان شربت" معروف شده بود.

فرمانده عراقی اردوگاه ما از آن نظامی‌های مغرور و از خود متشکر بود، یکبار که ما توی محوطه بودیم دیدم فرمانده با دو سرباز در حال دم زدن توی اردوگاه است و با دیدن علیرضا به سراغ او آمد و دستی به شانه علیرضا زد و گفت: "میخوام تو را به حانوت ببرم تا هر چه می‌خواهی برایت بخرم"

علیرضا و جناب فرمانده به حانوت رفتند و فرمانده گفت: تو فقط بگو هرچه بخواهی برایت میخرم.

علیرضا نگاهی به تنقلات رنگارنگ توی حانوت انداخت و سرش را به طرف فرمانده برگرداند و گفت: قرآن! یک قرآن می‌خواهم.

فرمانده وا رفت و با تعجب به این پسر بچه دوازده ساله نگاه کرد، پسری با سن و سال علیرضا و با آن محدودیت‌هایی که اسارت برای پسر بچه‌ای به سن او دارد چطور از آن همه گذشته و فقط قرآنی خواسته بود.

فرمانده یک قرآن بزرگ با حاشیه نویسی و کشف الآیات برای ما آورد که هر شب مهمان یک آسایشگاه بود. تا قبل از آن ما قرآن نداشتیم و از محفوظات بچه‌ها استفاده می‌کردیم.

انتهای پیام/


منبع : دفاع پرس