تاریخ : 1394,یکشنبه 26 مهر12:49
کد خبر : 38480 - سرویس خبری : داستان

وقتی شهیدان نظر می کنند


وقتی شهیدان نظر می کنند

میدونه من دختر جانبازم. از مجروحیتتون براش گفتم. گفتم سر مزار دوست شهید بابام میرم.

شهید گمنام

شهید گمنام - بابا سیبی رو که پوست کنده بود، نصف کرد و نصفش رو گرفت طرف من و گفت: رضوان! چرا اون هم دانشگاهی تو که همیشه ازش حرف میزنی، با خودت نمی بری گلزار شهدا؟ اونم با خودت ببر، شاید تاثیر بیشتری بگیره. مگه نمیگی دختر خوبیه و آمادگیشو داره؟

سیب رو از بابا گرفتم و کمی فکر کردم و ابروهامو بالا انداختم و گفتم: راست میگید باباجون! اصلا" به ذهنم نرسیده بود. آخه هم ملیکا دوستم، تو این عوالم نیست و هم یه کم فکرش درگیره. مادرش چند سالیه که ام اس گرفته و فلج شده. واسه همین ملیکا تقریبا" کارای خونه شونو انجام میده و خیلی درگیری ذهنی داره. راستش کمی افسرده ست. مذهبی نیستا ولی دختر خیلی خوبیه.

بابا روی مبل جابجا شد و با لبخند گفت: خب اتفاقا" ببریش بهتره. آرومتر میشه. از شهدا چیزی میدونه؟

من جواب دادم: آره. خیلی با این مفاهیم غریبه نیست. اتفاقا" از شما و شرایطتتون هم میدونه. میدونه من دختر جانبازم. از مجروحیتتون براش گفتم. گفتم سر مزار دوست شهید بابام میرم.

 بابا زانوش رو داخل پای مصنوعیش فرو کرد و کمی باهاش کلنجار رفت و با یه "یا علی" به سختی بلند شد. بعد گفت: الانم که محرم شروع شده و گلزار شهدا شلوغ تر و پرهیاهو تر هم هست. اگه این پنج شنبه رفتی، بهش پیشنهاد بده باهات بیاد. تو اون جو قرار بگیره براش خوبه.

بابا که رفت توی اتافش، رفتم تو فکر. من و ملیکا هر وقت می خواستیم قرار خارج از دانشگاه بذاریم، قرار میذاشتیم تو یه وقت خلوت می رفتیم لب ساحل و کنار دریا با هم قدم می زدیم.

اونجا اون از مادرش می گفت و کمی آروم میشد و منم از شرایط سخت بابا براش تعریف می کردم که فکر نکنه خیلی تنهاست. این همدردی شاید ملیکا رو آرومتر می کرد. وقتی با اون حال افسرده می اومد و از شرایط زندگیشو و مریضی مادرش میگفت، سختیای زندگی بابا رو کمی فراموش می کردم و حس می کردم کاش بتونم حال ملیکارو بهتر کنم.

گلزار شهدای شهر به خونه ما خیلی دور نبود. جایی بود وسط یه زمین که همش سبز بود و پوشیده بود از چمن و خزه و گیاه. اونجا رو خیلی دوست داشتم و گاهی و بیشتر، روزای پنج شنبه می رفتم زیارت. البته شهر ما چون تو شمال بود و بیشتر وقتا بارون می اومد، قبرا  اکثر اوقات شسته و تمیز بودن و نشستن کنار مزار شهدا اونم تو یه جای سبز و قشنگ و گاهی با بوی نم بارون، حس بودن تو بهشتو برام تداعی می کرد.

فرداش توی دانشگاه با ملیکا کلاس داشتیم. تصمیم گرفتم که به ملیکا پیشنهاد بدم. کلاس که تموم شد. تو فاصله استراحت بین دو تا کلاس، تو بوفه دانشگاه نشسته بودیم که سر حرفو با ملیکا باز کردم. ملیکا از صبح ساکت بود و زیاد حرفی نمی زد. فهمیدم که دوباره حال مادرش بد شده! چایی مو یه بارکی سرکشیدم و  با خنده گفتم: ملیکا! حال مادرت بهتره؟! ... و ملیکا در حالیکه چهره اش عبوس و گرفته بود، آروم جواب داد: راستش نه. رضوان تو دلت پاک تره؛ تو واسه مامانم دعا کن. دیروز داروهاشو سخت پیدا کردیم و حالشم خوب نبود.... و شروع کرد به بازی کردن با پوست کیکی که خورده بود.

با خودم فکر کردم که شاید الان وقت مناسبی نباشه ولی دیدم بهش بگم شاید قبول کنه روز عاشورا باهام بیاد. آخه من هر سال عاشورا هم گلزار شهدا می رفتم. اونجا عاشورا خیلی شلوغ میشد و خیلی از دسته های عزاداری شهر می اومدن و از گلزار شهدا رد میشدن.

کمی مِن و مِن کردم و بعد یواش گفتم: ملیکا! میای بریم یه جای خوب که حالتم بهتر بشه؟... ملیکا خیلی بی حال سرشو بلند کرد و غمگین نیگام کرد و جواب داد: کجا؟!... و من با ذوق بیشتری گفتم: من خیلی موقع ها میرم گلزار شهدا. میدونی کجاست که؟ انتهای خیابون شهید قندی. خیلی باصفاست. اگه برنامه ای واسه عاشورا نداری، امسال بیا با هم بریم گلزار شهدا. نمیدونی چه خبر میشه!

ملیکا کمی نیگام کرد و با سردی جواب داد: آخه مگه قبرستون حال آدم بهتر میشه؟! من خودم دنیای غصه ام! ... واسه عاشورا که برنامه ای ندارم. آخه رضوان! من حوصله جاهای شلوغو ندارم... که من حرفشو قطع کردم. دستاشو گرفتم و گفتم: آهای حواستو جمع کن دختر خوب! قبرستون چیه؟! ...گلزار شهدا که یه قبرستون معمولی نیست! مگه من باهات لب دریا نمیام؟... خب همین من بهت میگم اونجام آرومت میکنه... بیا اونجا سر مزار شهدا واسه شفای مادرتم دعا می کنیم...

ملیکا که انگار از بدحالی مادرش خیلی آزرده بود، با اینکه هیچ وقت با من رفتار بدی نمی کرد ولی تندی دستشو از دستام کشید بیرون و با ناراحتی سرشو برگردوند، رو به پنجره بوفه نگاه کرد و گفت: باشه اگه تو میگی میام... ولی مامان من که خوب نمیشه!... و بعد صورتش سرخ و ملتهب شد و اشکاش مثه دونه های مروارید روی صورت سبزه اش غلطید...

من که دیدم ملیکا چطور ناراحت و منقلب شده، بلند شدم و صورتشو تو دستم گرفتم و طرف خودم برگردوندم و گفتم: من سر مزار دوست شهید بابام میرم. تو جبهه با هم بودن. بابای من پاش قطع شد و دوستش هم شهید شد. من دوست دارم برم و سر مزارشهدا فاتحه بخونم. اونجا بهم آرامش میده ... ولی بابام میگه شهدا به خاطر نزدیکی شون به خدا و عزیز بودنشون حاجت میدن. عاشورا مال امام حسینه! میریم واسه مامانت دعا می کنیم که حالش بهتر بشه. ها؟!...

ملیکا که نمی دونست چی بگه، همین طور که اشک می ریخت، سرشو تکون داد و بعد اشکاشو از روی صورتش پاک کرد و گفت: من میرم سر کلاس، تو هم خودت بیا... و بلند شد و رفت.

... تموم راه برگشتو اون روز توی فکر ملیکا بودم. غم بیماری مادرش بدجوری روحشو خراشیده بود!

یه هفته به عاشورا مونده بود و این فاصله هم مثل برق و باد گذشت و شب عاشورا شد. بعد از نماز مغرب و عشا، رفتم توی ایوون و چایی مو گذاشتم لب نرده و گفتم اول به ملیکا زنگ بزنم. تلفنو برداشتم و شمارشو گرفتم. ملیکا که گوشی رو برداشت سلام و علیک کردم و بعد از اینکه حال مادرشو پرسیدم، گفتم: ملیکا! فردا قرارمون ساعت 9 صبح سر خیابون شهید قندی. میخوام قبل از اینکه دسته های عزاداری بیان و خیلی شلوغ بشه، اونجا باشیم.

ملیکا بهم گفت که حال مادرش خیلی خوب نیست و ضعیف شده! ولی سعی میکنه بیاد... ملیکا که تلفنو قطع کرد، نگرانی دوید تو دلم! خیلی دلم میخواست بیاد و تو مزار شهدا ... اونم تو روز عاشورا... یه حال و هوایی عوض کنه. اون شب قبل از خواب خیلی دعا کردم و از خود امام حسین خواستم که کمکش کنه بتونه بیاد.

... بالاخره شب عاشورا سحر شد و انتظارمن به سر رسید. مثل هر سال عاشورا، لباس مشکی هامو پوشیدم و چادرمو سرم کردم و نزدیکای ساعت 8 و نیم از خونه بیرون اومدم. من خیلی زود به سر خیابون شهید قندی رسیدم و نگاهی به کوچه و خیابون اطراف انداختم. ملیکا هنوز نیومده بود. نشستم لب پله یه مغازه و زیارت عاشورای جیبیمو در آووردم و شروع کردم به خوندن... السلام علیک یا اباعبدلله... السلام علیک یابن رسول الله... السلام علیک یابن امیرالمومنین... اللهم اجعلنا عندک وجیها" بالحسین فی الدنیا والاخرة... به اینجای دعا که رسیدم رفتم تو فکر ملیکا و دلم شکست... رومو کردم به آسمون گرم صبح دهم محرم و به امام حسین گفتم: آقا جون! فدای سر بریده ت و غریبی بچه هات بشم. خودت امروز به ملیکا یه عنایتی بکن. میدونی که چقدر دلش شکسته... کمک کن بتونه بیاد...

سرمو هنوز پائین نیاورده بودم که همین طور مات موندم! ... ملیکا از سر کوچه ظاهر شد اما نه تنها!... ملیکا درحالیکه ویلچری رو هل میداد به طرف من می اومد و من همین جور هاج و واج نیگاش می کردم. زن میانسال و نحیفی با چهره ای سبزه و شکسته روی ویلچر نشسته بود که میدونستم مادر ملیکاست. بهم که رسید، من  که دست و پامو گم کرده بودم، با خوشحالی از جام بلند شدم و اومدم طرف ویلچر مادرش و بعد از یه سلام به ملیکا، مادرشو بغل کردم و بوسیدم... و با دستپاچگی گفتم: سلام خانوم! حال شما چطوره؟ بهترید؟ من جا خوردم! فکر نمی کردم شما هم همراه ملیکا بیاید... ولی ملیکا خانوم انگار گل کاشته! ...

مادر ملیکا که ضعیف بود، فقط لبخندی زد و جوابی نداد... ملیکا خودش به مادرش نگاهی کرد و جواب داد: من نمی خواستم بیارمش. اونم تو شلوغی . خودش اصرار کرد. وقتی شنید میخوام بیام باهات گلزار شهدا، گفت: منم دلم میخواد بیام و مجبورم کرد بیارمش.

...یه دفعه صدای طبل ها و سنج یه دسته عزاداری از دور توجهمونو به خودش جلب کرد. من گفتم: بدو ملیکا! بدو بریم که انگار دسته ها دارن میان. الان گلزار شلوغ میشه. از خیابون شهید قندی تا به گلزار شهدا چند دقیقه ای بیشتر راه نبود و وسط کوچه یه بقالی بود. وقتی به بقالی رسیدیم، یه دفعه مادر ملیکا، اونو صدا کرد و آهسته و با صدایی کم جون گفت: بیا برو از این بقالی چند تا بسته شکلات بگیر. مگه نگفتی سر مزار دوست بابای رضوان میریم؟ بگیر سر مزارش پخش کن ... و ملیکا به من گفت که چند لحظه ویلچر مادرشو نگه دارم تا اون بره و برگرده.

 ملیکا رفت و با چندتا بسته شکلات برگشت و رفتیم و رسیدیم به گلزار. ورودی گلزار یه پله داشت که ویلچر مادرشو دوتایی با ملیکا کمک کردیم و از پله ردش کردیم و بعدش دیگه مانعی نبود. وارد گلزار که شدیم، تعدادی از مردم برای زیارت و مراسم روز عاشورا اومده بودن و سر قبور نشسته بودن. ملیکا و مادرش هر دو سر می گردوندن و زیبایی بهشت گم شده منو تماشا می کردن. من از اینکه ملیکا همراه مادرش به اونجا اومده بود خیلی خوشحال بودم و چشم از اونا برنمی داشتم. مادر ملیکا سرش رو به اطراف می گردوند و با لبخند به گلزار شهدا نگاه می کرد که توی فصل پائیز آنقدر سبز و زیبا بود.

من مزار دوست پدرم رو نشون دادم و با هم رفتیم سر مزارش. من و ملیکا نشستیم و فاتحه خوندیم. بعد هم بسته های شکلات رو باز کردیم و دوتایی بین زائرای سیاه پوش گلزار شهدا پخش کردیم. حواسم به ملیکا بود. چهره اش غمگین و دلتنگ بود و این ناراحتم می کرد.

با گذشت زمان، افراد بیشتری وارد گلزار شهدا می شدن و کم کم جمعیت خیلی زیاد شد. یه نفر هم اومد و شیرگرم بین مردم پخش کرد. ملیکا هم برای مادرش برداشت و به آرومی شیر رو بهش داد. احساس رضایت توی چشمای مهربون و آروم مادر ملیکا موج می زد و من تقریبا" دلیل این آرامش رو متوجه میشدم!

بعد از مدتی دسته های عزاداری پشت سر هم وارد گلزار شدن و بعد از کمی سینه زنی به ترتیب از گلزار خارج می شدن و به همین ترتیب مراسم ادامه داشت. مداحا از شهدا میگفتن و میخوندن و مردم اشک می ریختن. من که خیلی برای دیدن دسته های عزاداری و هم صدایی با اونا ذوق داشتم، کم کم با جمعیت همراه شدم و با اونابه یه سمت گلزار رفتیم. حواسم که کمی جمع شد، دیدم ملیکا کنارم نیست.

گلزار خیلی بزرگ نبود اما بین اون جمعیت و ولوله مردم و دود اسفند و پرچم ها و بیرق ها و علامت های دسته ها و ... به راحتی نمیشد کسی رو پیدا کرد. به طرف مزار دوست پدر رفتم. دیدم مادر ملیکا هنوز هم همونجاست و همراه با صدای عزاداری و مداحی ها اشک میریزه و آروم سینه می زنه. اما ملیکا کنارش نبود! بین جمعیت چشم گردوندم و سعی کردم همه گلزار شهدا رو بگردم تا بالاخره اونو دیدم.

ملیکا کنار مزار یه شهید گمنام روی زمین نشسته بود و غریبانه در میان اون هیاهوی جمعیت تو حال خودش اشک می ریخت ... بدون اینکه کسی اونو ببینه!... گاهی به سنگ قبر با انگشتش میزد و گریه ش شدت می گرفت... از اینکه دل ملیکا اینطوری شکسته بود و با اون شهید گمنام اون طور با چشمای بارونی صحبت می کرد، خوشحال بودم.

... هوای پائیز که حساب و کتاب نداره... آسمون کم کم گرفته شد و ابری شد و روی خورشید رو ابرای تیره گرفتن و شروع کرد به باریدن... حال و هوایی شده بود!... انگار نه انگار که بارون می بارید... دسته ها بی هیچ وقفه ای به عزاداری شون ادامه میدادن و زنجیرها بود که روی شونه های خیس جوونا فرود میومد و اشکای عزادارا بود که با قطره های بارون روی صورتای مردم مخلوط میشد و مزار شهدا رو شست و شو میداد.

نزدیکی های اذان ظهر شد... درحالیکه همراه با مداحی ها اشک می ریختم به آسمون نگاه کردم. مطمئن بودم که چشمای آسمون هم تو عزای سیدالشهداء بارونی شده  ولی از یه چیز بیشتر مطمئن بودم... اینکه آسمون بخاطر همراهی با عطش امام حسین و بچه هاش تو روز عاشورا... وقت ظهر بارونی نمی مونه و خورشید همیشه تو ظهر روز دهم میتابه!

... بارون هنوز می بارید...  بین جمعیت یه دفعه بابامو دیدم... بهم گفته بود دیرتر میاد... با عجله خودمو از بین جمعیت به اون رسوندم و سلام کردم و بهش گفتم که ملیکا با مادرش اومده... داشتم واسه بابام تعریف می کردم که صدای جیغی توجه همه رو به خودش جلب کرد...یکی منو با فریاد صدا می کرد!...صدای ملیکا بود!

 ...وسط جمعیت دنبال جهت صدا گشتم... همه برگشتند طرف صدا... هراسون نیگاه می کردم... یکدفعه دیدم ملیکاست که داره دنبال من میگرده!... دلم یهو ریخت پائین... نمی دونستم چی شده!... ملیکا درحالیکه خیس شده بود، با لباسای گلی و موهای پریشون که از مقنعه ش بیرون ریخته بود، نزدیک مزار دوست پدر من به این طرف و اون طرف می رفت و فریاد می زد و گریه می کرد...!

... من دوان دوان خودمو از جمعیت مردم رد کردم و به ملیکا رسوندم که ببینم چی شده! ملیکا تا منو دید، دوید طرفمو وخودشو انداخت تو بغلم و ... دوتایی با هم نشستیم زمین... ملیکا اشک می ریخت و من از حیرت اشک چشمام نمی اومد!... ...  چیزی که می دیدم باورکردنی نبود!... مادر ملیکا بعد از پنج سال فلج بودن ... جلوی چشمای متحیر ملیکا و من و همه عزادارای امام حسین  از روی ویلچرش بلند شده بود و با پاهای لرزون آروم آروم درحالیکه راه می رفت... و درحالیکه آهسته یا حسین یا حسین می گفت، گریه می کرد...!

حالا همه متوجه شده بودن که چه اتفاق بزرگی افتاده و خانم ها دویدن و مادر ملیکا رو دوره کردن... شور وحال خاصی بپا شده بود...دسته هایی که از حیرت این اتفاق، متوقف شده بودن... با حال دیگه ای شروع کردن به خوندن و نواختن و زنجیرها و سینه ها با عشق دیگه ای زده میشد و صدای مداحی و ناله و گریه بود که پشت فلک رو میلرزوند... مادر ملیکا بی توجه به همهمه خانمومای اطرافش ... با همون سرعت کم، خودش رو به سختی به پرچم یا ابالفضلی رسوند که از حرم حضرت عباس (ع) آوورده بودن و بین دسته به اهتزاز درآوورده بودن و می چرخوندن... پرچم رو نگه داشتن و مادر ملیکا پرچم رو تو بغل گرفت و های های گریه میکرد.

... صدای اذان ظهر عاشورا بلند شد... بارون بند اومده بود ... و خورشید داغ داغ به سر و روی عزادارای حسینی تو گلزار شهدا می تابید ... درست مثل خورشید کربلا تو ظهر روز عاشورا...!


کد خبرنگار : 20