پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد.
سیدمحمد موسوی و عبدالله برزگر که باجناق یکدیگر هستند، از ارکان گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس بودند؛ این دو رزمنده دامادهای سردار شهید صادق مزدستان هستند.
مثل دوران جنگ، حالا هم اگر در هر محفلی حضور یابند، این دو باجناق مثل دو برادر با هم هستند، به سراغ سیدمحمد موسوی رفتیم، او میگوید: «باید آقاعبدالله به من اجازه دهد تا برایتان حرف بزنم و من بدون اجازه باجناق عزیزم هیچ حرفی برای گفتن ندارم.» به او گفتیم: «کی تا به حال باجناق فامیل شده که ما خبر نداشتیم؟!» در جواب میگوید: «مواظب حرف زدنت باش، آقاعبدالله تاج سر ماست.»
این شوخیها اگر در صحبتهای بر و بچههای گردان حمزه نباشد کمیجای تعجب است، بچههای گردان حمزه با اینگونه شوخیها هیمنه جنگ را شکستند و آن را دوستداشتنی کردند ولی پشت پرده این شوخیها معارفی پنهان است که آقاسیدمحمد بهخاطر نوع مسئولیتش در جنگ ـ معاون گردان حمزه ـ و از طرفی نیز نزدیکی با سرداران شهید بهداشت، شیرسوار و ... از آن آگاه است.
در این گزارش به چند خاطره کوتاه ولی پرمغز از سیدمحمد موسوی، بسنده میکنیم.
موسوی میگوید: به اعتقاد من، نباید شهدا را از منظر نظامی به مردم معرفی کنیم، چون شهدای ما نظامی نبودند، اگر بخواهیم از خاطرات شهدا بگوییم تا مردم به خوبی آنها را بشناسند، باید دریچه نگاهمان را عوض کنیم.
نباید آنها را از منظر نظامی به مردم و یا نسل جدید و آینده معرفی کنیم، نه اینکه شهدای ما از مسائل نظامی هیچ نمیدانستند، نه! میدانستند ولی آنچه که شهدای ما را از سایر نظامیها متمایز میکند، اخلاق آنها بود.
* از رفتار حاجی حیرتزده شدم
خدا بیامرزد شهیدان محمدرضا و علیرضا محمودیراد را؛ میخواهم خاطرهای از ایشان برایتان بگویم، بعد از شهادت محمدرضا، حاجشیرسوار، حاجیمحمودیراد را به چنگوله آورد تا مدتی کنار رزمندگان باشد، وقتی نوبت مکان و جای استقرار حاجی به میان آمد، تصمیم گرفته شد او را به گروهان 3 که فرماندهی آن را شهید غلامرضا فلاحنژاد بهعهده داشت بفرستیم، علت انتخاب این مکان فقط به خاطر وجود غلام بوده است، غلام جدا از شجاعت، فردی عارف بود، اهل تهجد و پارسایی، بعد از مدتی من برای سرکشی به گروهان 3 رفتم، حاجی محمودیراد وقتی مرا دید خیلی خوشحال شد، آن روز وقتی من و او تنها شدیم رو کرد به من و گفت: «محمد جان! امروز خواهشی از تو دارم که باید آن را انجام دهی.» گفتم: «به چشم! هر چه از دستم برمیآید در خدمتم.» گفت: «من در طول زندگی رفیق زیاد داشتهام، عمرم را توی رفیقبازی گذراندم ولی محمد میخواهم به یک موضوعی اعتراف کنم و آن این است که هیچ رفاقتی بالاتر از رفاقت شما بچههای جنگ نیست، من کشتهمرده این جور رفاقتها هستم.» بعد در ادامه گفت: «من یک عمر قهوهچی بودم ولی وقتی میرفتم منزل، خانمم میبایست برایم چایی بیاورد و یادم نمیآید یک بار لباسم را خودم شسته باشم ولی امروز دوست دارم شما لباسهایتان را دربیاورید و من بشورم و شما بنشینید و من برایتان چایی بیاورم.»
شهیدان علیرضا و محمدرضا محمودیراد
وقتی پسر دوم حاجی ـ علیرضا ـ به شهادت رسیده بود، من داشتم از روبهروی کوچه آنها رد میشدم، تا چشمم به حاجی افتاد، راهم را کج کردم تا او مرا نبیند، ولی دیدم مرا صدا میکند، تا برسم پیش او تو دلم میگفتم چطور خبر شهادت عیلرضا را به او بدهم، تصمیم گرفتم اول خبر شهادت غلام فلاحنژاد را به او بدهم بعد کمکم موضوع شهادت علیرضا را وسط بکشم.
تا پیش او رسیدم، به من گفت: «سید! یکجورایی سر حاجخانم را گرم کردم تا از موضوع باخبر نشود و آمدم بیرون، به جان سید از اینکه پسرم علیرضا شهید شد اصلاً ناراحت نیستم، تنها ناراحتیام شهادت غلام است.»
شروع کرد به توصیف شخصیتی غلام، میگفت: «من نمیدانم علیرضا آیا در جنگ شجاع بود یا نه؟ من نمیدانم مثل غلام بامعرفت بود یا نه؟ ولی تا آنجا که من غلام را شناختم، گمان نکنم علیرضا به او رسیده باشد.»
پیش خودم گفتم: «من ترس این را داشتم که خبر شهادت پسرش را به او بدهم ولی حالا میبینم او دارد مقام معنوی پسرش را با شهید فلاحنژاد میسنجد!»
* نذر کردم 20 سال بجنگم
ما در خط نگهداری پاسگاه زید بودیم که سردار شهید یوسف سجودی را بهعنوان فرمانده گردان حمزه معرفی کردند، همه بچهها از اینکه شهید شیرسوار شد جانشین گردان ناراحت بودند، یادم میآید وقتی آقای احمدی ـ جانشین وقت لشکر 25 کربلا ـ داشت حکم مسئولیت شهید سجودی را میخواند، از نگرانی این که نکند بچهها شلوغ کنند، تُن صدایش میلرزید.
سیدمحمد موسوی ـ شهید سجودی ـ شهید شیرسوار
چون نیروهای گردان عجیب به حاجی عادت کرده بودند و خیلیها هم بهخاطر وجود حاجی به گردان حمزه آمده بودند، وقتی نوبت صحبت حاجشیرسوار رسید، همه بچهها منتظر این بودند که حاجی از این جابهجایی اعتراض کند تا آنها هم اعتراض خود را اعلام کنند، حاجی! در یک جمله گفت: «من تا پایان مأموریتم در خدمت آقای سجودی هستم.»
آقای احمدی با نگرانی پرسید: «چقدر از مأموریت شما باقی ماند؟» با لبخند گفت: «ما نذر کردیم 20 سال برای جمهوری اسلامی بجنگیم، حالا هنوز کو 20 سال؟» بعد از این جمله حاجی، آقای احمدی نفس راحتی کشید و خندید و باور کنید اگر آن روز حاجی میگفت من فردا از گردان میروم، شاید نصف بچهها، گردان را ترک میکردند.
* تأکید برای حضور در نماز جمعه
دوران جنگ، بعضی از بر و بچههای رزمنده با امام جمعه شهر مخالف بودند، حاجیشیرسوار به من گفت: «این حرفها را من نمیفهمم، نماز جمعه رفتن که این حرفها را ندارد، لااقل این آقایان برای این که یک ساعتی از گناه بهدور باشند، بیایند تو صف نماز جمعه بنشینند و نماز بخوانند.»
با وجود مخالفتهای شدیدی که به او میشد ولی شهید شیرسوار اصلاً توجه به حرف آنها نمیکرد و به نماز جمعه میرفت.
ماجرای عقرب زدگی!
مسلم درزی از رزمندگان گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا میگوید: گاهی اتفاق میافتاد شوخیهای بچهها از حد متعارف خارج میشد، بعد از عملیات کربلای یک، کل گردان به مرخصی رفتند و فقط سه نفر در هفتتپه ماندیم.
از آنجا که کسی در گردان نبود بعضی وقتها اتفاق میافتد که چند روز کسی به ما سر نمیزد و این حوصله ما را سر میبرد، یک شب که خوابیده بودم، احساس کردم حشرهای مرا گزید و من سریع از خواب پا شدم، نورعلی رمضاننژاد و ایرج قنبری هم بیدار شدند و وقتی فهمیدند حشرهای مرا گزید شروع کردن به سر و صدا کردن و کمک خواستن، اینها که دنبال بهانهای میگشتند تا از حال و هوای بهوجودآمده خارج شوند، تصمیم گرفتند آخوندزاده را از ماجرا باخبر سازند.
تیربار را گرفتند و چند تیر رسام از آن شلیک کردند، شهید آخوندزاده سریع خودش را به ما رساند و قضیه را جویا شد، نورعلی گفت: «مسلم را عقرب زده» من هم باورم شده بود که آن گزش، از عقرب بوده است.
شهید آخوندزاده به بهداری تیپ اطلاع داد، آنها سریع با آمبولانس به چادر ما آمدند، آنقدر این اتفاق سریع افتاد که من کاملاً تسلیم حرفهای آنها شده بودم، وقتی به بهداری رفتیم نورعلی و ایرج پاچه شلوارم را بالا زدند و نقطهای را به پرستار نشان دادند که این نقطه محل گزش عقرب است.
پرستار سریع با یک تیغ محل گزش را شکافت و با یک سرنگ بزرگ شروع به مکش خون کرد، بعد از این که کاملاً کارش را به پایان رساند، پایم را بانداژ کرد و راننده آمبولانس دوباره ما را به چادر آورد، در بین راه ایرج و نورعلی از خنده نمیتوانستند نفس بکشند، چون آن بلایی را که میخواستند رو سر من بیاورند، آوردند، از دست آنها عصبانی بودم و هنوز تو این فکر بودم آن گزش توسط پشه خاکی انجام گرفت تا چیز دیگر ولی این دو تا بدجنس به نیت شوم خود دست یافتند.