تاریخ : 1394,جمعه 02 بهمن20:51
کد خبر : 41371 - سرویس خبری : داستان

همین آش و همین کاسه!


همین آش و همین کاسه!

مگه نمیدونید بچه های جانبازا و شهدا چقدر سهمیه دارن؟! همه جا کارها رو به اونها میدن! دیگه چیزی واسه بچه های ما نمیمونه!

شهیدگمنام

شهیدگمنام - روبه‌رویم نشسته بود؛ مردی حدود 60ساله که سکته‌ی قلبی کرده بود و حال خوبی نداشت. نگاهی به فاکتورهای آزمایش اش انداختم و بعد رو به او گفتم: برای برنگشتن بیماری‌ تون باید استرس و اضطرابتون رو کم کنید و آرام تر باشید استرس تمام فاکتورهای خونی شما رو به هم میزنه!

مرد سرش را آهسته بالا آورد و با لحنی مظلومانه گفت: آرامش کجا بود؟ من یه پسر جوون لیسانسیه دارم؛ چند بار خودکشی کرده. با اون درگیرم. مگه می‌تونم آروم باشم؟

تعجب کردم و از او پرسیدم: آخه چرا؟!

نگاهش را به سمت سقف برد و با حالتی خاص، آب دهانش را قورت داد و بعدگفت: بیکاری؛ فقط بیکاری! لیسانس صنایعه؛ ولی کار نداره که. روزی ده تا قرص هم می‌خوره؛ ولی یه کارهایی می‌کنه، یه حرکت‌هایی می‌کنه که ... من اصلا خیالم ازش راحت نیست... میترسم به کارهای عجیب دست بزنه. آخه خیلی بی انگیزه است!

و آهی کشید و ساکت شد.

به فکر فرو رفتم و با ناراحتی پرسیدم: یعنی افسرده اس؟

مرد باصدایی بلند جواب داد: آره، افسرده است. البته از زمان دانشجویی‌اش قرص اعصاب می‌خوره؛ ولی من می‌دونم تقصیر کیه! میدونم داره از کجا میخوره! تقصیر این سهمیه‌ی شهداس... فقط همین. اون‌ها نذاشتن بچه‌ی من بره سر کار .

از شنیدن این حرف جا خوردم و گره ای در ابروهایم نقش بست! اول فکر کردم که چرا این مرد باید اینطوری فکر کند! بعد با تعجب از او پرسیدم: چرا اون‌ها؟!  شما که می‌گید پسرتون از دوران دانشجویی مشکل روحی داشته!

مرد که ناراحتی و غم در چهره اش نشسته بود، با حالتی طلبکارانه جواب داد: پس کی باعثشه؟ مگه نمیدونید بچه های جانبازا و شهدا چقدر سهمیه دارن؟ همه جا کارها رو به اونها میدن! دیگه چیزی واسه بچه های ما نمیمونه! اگه اون‌ها می‌ذاشتن پسرم بره سرکار،حتماً حالش خوب می‌شد.

من که تقریبا" یه چیزهایی درمورد سهمیه های خانواده شهدا تو اخبار خونده بودم و شنیده بودم، با ناراحتی به پشت صندلی ام تکیه دادم و گفتم: آقا، من مطلع‌ام که سهمیه‌ی شاهد خیلی هم این‌طور که شما می‌گید، زیاد نیست! میدونم که فقط درصدهای بالای ایثارگران از برخی تسهیلات برخوردارن .

مرد با اعتماد به نفس نگاهم کرد و گفت: ببخشیدا آقای دکتر! شما ساده اید!  هرجا می‌ری، سهمیه‌ی شهدا و جانبازها و آزاده‌هاس. اون‌ها همه‌ی جاها رو پر کرده‌ان. دیگه جایی واسه‌ی پسر من نمی‌مونه. کجا جاش کنم وقتی این‌ها همه‌جا رو گرفته‌ان؟! مگه نمی بینید مردم چی میگن؟! همه میدونن اینها چقدر امکانات دارن!

با اینکه دوست نداشتم به بیمارم استرس وارد کنم، ولی حرف های جانب دارانه و دراصل دلسوزی های پدرانه اش که یک طرفه به نفع پسر خود رای می داد، آزارم میداد. برای همین کمی اخم کردم و آرام گفتم: آقا! از شما بعیده! شما دارید همون حرفایی که از دهن بعضی ها تو جامعه شنیدید، می زنید. خودتون دیدید؟ چرا اینطوری قضاوت می کنید؟ شما می دونستید درمورد همین کار و شغل، که اولا  سهمیه فرزندان شاهد، سهمیه کمی هست. دوما" خیلی از مراکز و ادارات از قانونی که برای این سهمیه تصویب شده تبعیت نمی کنند و از زیر اجراش درمیرن؟! بنده خودم تو دانشگاه یه دوست داشتم که فرزند جانباز زیر 25% بود. واقعا " با من بدون سهمیه فرقی نداشت! خودشم خوب درس می خوند و تسهیلات خاصی هم نداشت! من اگه به چشمم ندیده بودم، شاید مثل شما از روی گفته های مردم قضاوت می کردم!

مرد که انگار احساس کرده بود که کمی مغلوب حرف های من شده و از نحوه دفاع من خیلی خوشش نیامده بود، آهسته و کمی سخت از جایش بلند شد و درحالیکه کلاهش را روی سرش می گذاشت، گفت: دیگه من نمی دونم! فقط میبینم که هرجا میشینم همه از سهمیه های اینها حرف میزنن! آقا شما حتما" خبر نداری! بچه های اینها همشون سفیر و کبیر شدن. برو ببین کدومشون بیکار موندن؟!... الا پسر بیچاره من؟!... شمام که فقط میگید حرص نخور...

و به طرف در رفت.

من قبل از اینکه بیرون بره، یاد هم دانشگاهیم افتادم و گفتم: آقاجان! ان شالله پسر شمام یه کار خوب پیدا میکنه. ولی بهتون بگم که اون دوست من هنوز دنبال یه مطب میگرده که اجاره کنه و هنوز نتونسته! از پدرش هم چون باید نگهداری کنه، خیلی زندگیش سخت شده! این اون چیزیه که برخلاف شما ، من دارم تو زندگی یه بچه جانباز میبینم!...

بعد آهسته تر و زیر لب گفتم: پسر شما تنش سالمه، بگید بره دنبالش ان شالله کار پیدا میکنه. پس اگه جوون شما دردای این بچه های جانباز و شهید رو داشت ، چی کار میکرد؟!...

مرد که انگار دلش نمیخواست به حرف های من فکر کند و دوست داشت فقط حرف خودش را بزند، از لای در دستی تکان داد و خداحافظی کرد و  بیرون رفت.

از روی صندلی بلند شدم و دستی به سرم کشیدم و کمی داخل اتاق قدم زدم. در دل بهش حق می‌دادم که نگران پسرش باشد؛ ولی این حس طلبکار بودن او در ذهنم نمی گنجید! از خودم پرسیدم که چرا او یا برخی مردم باید از کسانی که زندگی شان را مدیون آنها هستند، طلبکار باشند؟! اصلا چرا برخی به شنیده‌ها استناد می‌کنند و آنان را محکوم می‌کنند؟ و چرا از وضعیت واقعی زندگی بعضی از آنها هیچ اطلاعی ندارند؟! دلم به حال غریبی شهدا و ایثارگران سوخت!

و دوباره فکرم پیش هم دانشگاهی ام، آرین رفت. او که در تمام مدت دانشگاه با هم بودیم و فرزند یک جانباز بود اما من غیر از سختی در زندگی اش ندیدیم و خبری از این راحتی خیالی که مردم از آن حرف می زدند، نبود!

...روی صندلی ام نشستم و خودکارم را برداشتم و شروع کردم روی صفحه سربرگ روبه رویم خط خطی کردن!

 آیا این فکر که مردم همه مشکلاتشان را به گردن این قشر بیندازند و بخواهند همه کمبودهایشان را از چشم اینها ببیند، فکر درستی ست؟ آیا بعضی از مردم احساس قدرشناسی را فراموش کرده اند که اینگونه حس طلبکارانه نسبت به این خانواده های بزرگ و مظلوم دارند؟

بعد خودکارم را روی میز گذاشتم و فکر کردم که تا زمانی که مردم از وضعیت واقعی زندگی ایثارگران بی خبرند و مشتی اخبار دهن پرکن به گوششان میرسد، همین آش است و همین کاسه! و این اول غربت ایثارگران است و در ادامه نیز فراموشی و غفلت از قدردانی از آنها!

... و  زیر لب گفتم: بیخود نبود که آرین همیشه از تنهایی های خودش و پدرش حرف میزد!

خورشید داشت غروب می کرد و آخرین اشعه هاش روی گلدون های لب پنجره می پاشید.


کد خبرنگار : 20