تاریخ : 1394,شنبه 08 اسفند16:49
کد خبر : 42488 - سرویس خبری : اخبار

لطیف ومقاوم، مظلوم وصبور


لطیف ومقاوم، مظلوم وصبور

برای لحظاتی همدیگر را در آغوش می گیریم تا این آشنایی به حس اعتماد بدل گردد."مریم رودانی" از جانبازان 70درصدی است که از شهر بندرعباس برای "پایش" به تهران آمده است.

فاش نیوز - ساعت 2بعدازظهر است و ساختمان بیمارستان خاتم الانبیا(ع) جمعیت زیادی را در دل خود جای داده است. سر متصدی اطلاعات به حدی شلوغ است که زمانی طولانی را به انتظار می مانم. وقتی سراغ بانوان جانباز بستری در بیمارستان را می گیرم می گوید اینطوری که نمی شود باید اسمشان را بگویید. به او حق می دهم. می گویم اسمشان را نمی دانم ولی می دانم چند روزی است که از شهرستانهای مختلف برای "طرح پایش" و درمان  به این بیمارستان آمده اند و میهمان شهر ما هستند.

این بار دلسوزانه تر راهنمایی ام می کند که در بخش 10 بانوان بستری هستند. از سرپرستاران بخش مربوطه سراغشان را بگیرید. به بخش مربوطه که می رسم بعد از سلام و احوالپرسی با سرپرستاران، آنها هم اسامی را می خواهند و من نمی دانم چه بگویم. چندین بار با دوستمان که رابط ما با این عزیزان جانباز است تماس می گیرم و موفق می شوم  اطاق یکی از آنان را بیابم. روزنه ای از امید در دلم گشوده می شود. قدم به درون اطاق می گذارم اما خالی است. از یکی از کارکنان، سراغش را می گیرم که می گوید: او را برای "پایش" به مکان دیگری برده اند و یکی دوساعت دیگر برمی گردد.

زمان را از دست نمی دهم و سراغ دیگر بانوان را می گیرم که  اطاق یکی از آنان را نشانم می دهند. در می زنم و با تردید قدم به درون می گذارم.  آرام روی تخت درازکشیده، سلام که می کنم به ناگاه چهره برمی گرداند. چهره بسیارجوانی دارد. نگاهم به ویلچری می افتد که کنار تختش جاخوش کرده است. این بار مصمم تر احوالش را می پرسم و خودم را معرفی می کنم که خبرنگار فاش نیوز هستم و برای دیدار و عیادتشان آمده ام. ناباورانه نگاهم می کند و از این دیدار بسیار شادمان می شود. برای لحظاتی همدیگر را در آغوش می گیریم تا این آشنایی به حس اعتماد بدل گردد."مریم رودانی" از جانبازان 70درصدی است که از شهر بندرعباس برای "پایش" به تهران آمده است.

بسیار خونگرم و مهربان است و لبخند لحظه ای از لبانش محو نمی شود. شاید برای این که در این شهر غریب هیچکس سراغش را نگرفته و حالی از او نپرسیده، دلخور است و حال خوشنود است و مدام از اینکه به دیدارش رفته ایم تشکر می کند و سعی دارد وسایل  اطرافش را مرتب کند و جایی برای من باز کند. برای راحتی او کنار تختش می نشینم. غربت چند لحظه پیش حالا دیگر جایش را به یک اعتماد و امنیت داده. ضبط و دوربینم را که از کیفم بیرون می آورم حس خوشایندی ندارد و می گوید اگر می خواهید ضبط کنید من صحبت نمی کنم! می گویم هر طوری که شما بخواهید. ضبط نمی کنم. و می گذارم برایم حرف بزند. با خنده می گوید بقیه دوستان از من بهتر صحبت می کنند، از آنها بپرسید.

می گویم چشم! سراغ دیگر دوستانتان هم می روم. حالا شما بفرمایید.

می گوید: من همسر جانباز 70درصدی بودم که در تصادف خودروی ما چپ کرد. همسرم شهید و خودم قطع نخاع شدم و اینک در کنار خانواده ی همسرم زندگی می کنم. آنها بسیار با من مهربان هستند.  وقتی سراغی از فرزندانش می گیرم، به آرامی می گوید که فرزندی ندارد. سنگینی سخنش قلبم را جریحه دار می کند اما چه می شود کرد. لبخندی می زنم و حرف را عوض می کنم و از آب و هوای این روزهای جنوب می پرسم که چهره اش گشاده می شود و می گوید هوای جنوب در این فصل خوب است یعنی گرمایش ملایم تر است.... نوبت به عکس که می رسد بازهم به خوان اول می رسیم.

می گوید: عکس نه! می گویم فقط یک عکس کوچولو. هم تختی اش که بعدها متوجه می شوم او هم از بانوان جانباز عزیزمان است، او را تشویق و ترغیب می کند. ومن با اطمینان می گویم: اگر نخواستید پاک می کنم. می گوید: باید چادر سر کنم. من در شهرمان چادری هستم. لحظاتی منتظر می مانم و او چادر به سر می کند و خودش را جمع و جور می کند و عکسش را می گیرم.
برای خداحافظی دستان "مریم" را در میان دستانم می گیرم و با عشق آن را می فشارم و برایش از خداوند سلامتی آرزو می کنم.


کنار تخت مریم تخت  "فوزیه زارعی" قرار دارد. بیدار است. برای همین پرده ی حایل میان دو تخت را آرام کنار می زنم. وقتی دستانم را به نشانه ی دوستی در میان دستانش قرار می دهم گویی او را سالهاست که می شناسم. کنار تختش برایم جایی باز می کند. او هم از این دیدار بسیار خرسند است. او از خطه غیوران "کرد" است  و کرمانشاهی. لهجه ی شیرین و صدای باصلابت او بر دل و جانم می نشیند. بسیار باروحیه است و به گفته خودش انرژی مثبت است، و  این روحیه و حس خوب را به دیگران هم منتقل می کند.


او در تعریف "جانباز" می گوید: جانباز یعنی صبر و پایداری. و سعادتی که خداوند دوستدارانش را لایق آن می سازد.
فوزیه متولد1349 و ساکن شهر پاوه است و بزرگ شده شهر "نوسود" و زمانی که 16سال سن داشته توپی به منزل آنان اصابت می کند و او زیر آوار می ماند.. بسیار مصمم و پرانرژی است و به قول خودش همواره این انرزی مثبت را به دیگران هم منتقل می کند.
 وقتی از مشکلات اقامتی در شهر محل زندگی اش می پرسم می گوید: شهر پاوه شهری است در دل کوه، با سربالایی ها و سرازیری های بسیار و برای من که ویلچری هستم رفت و آمد بسیار سخت است. متاسفانه امکانات رفاهی در این شهر برای جانبازان نخاعی خیلی کم است و بخصوص برای زنان جانباز که دیگر جای خود دارد. گاهی شده من حتی تا سه ماه از خانه نتوانسته ام بیرون بیایم. تردد در شهر برایمان بسیار سخت است.

خانه ای هم که من در آن ساکن هستم حدود 20 پله دارد و  مناسب سازی شده برای زندگی یک جانباز نخاعی نیست. کلاسهایی هم که در شهر برای ما گذاشته  اند عملا" برای ما قابل استفاده نیست.  کوتاهی بنیاد این است که امکاناتی را  برای یک جانباز نخاعی قرار نداده، علی الخصوص برای خانم های جانباز. چون مناطق ما مناطق محرومی هستند. من به کارهای هنری و ورزشی بسیار علاقه مند هستم.  در سال 1369 درکلاس های ورزشی که برای جانبازان نخاعی وجود داشت شرکت می کردم. در آن زمان جانبازان ارج و ارزش فراوانی در میان ارگانهای دولتی داشتند ولی متاسفانه این مسایل امروزه کمرنگ شده ومن آن زمان در توانبخشی فعالیت زیادی داشتم و می توانم بگویم با ورزش وزن من متعادل بود و روزی 1تا2ساعت ورزش می کردم به طوری که با کفش های مخصوص می توانستم راه بروم اما این امکانات امروز کمرنگ شده است.


از او می پرسم این روحیه بالا را مدیون چه می دانید؟ می گوید من این روحیه را مدیون خداوند و صبری که به من عطا کرده می دانم چرا که خدا زمانی را که می خواهد باری بر دوش کسی بگذارد صبر را هم به او عطا می کند و امیدوارم این روحیه را همیشه حفظ و تقویت نمایم.  من در اوج ناراحتی که داشته ام هیچ گاه اطرافیانم را ناراحت نکرده ام و به اقوام هم بحمدالله روحیه می دهم و نه تنها تاکنون از کسی کمکی نگرفته ام بلکه به همه کمک هم می کنم.
 به گفته او امکانات و خدمات درمانی در شهرشان کم است  و بیشتر پزشکان این شهر پزشکان عمومی هستند و متخصص بسیار کم است برای همین به اینجا مراجعه کرده ایم.


تنها خواسته او از بنیاد شهید آن است که با توجه به محدودیت هایی که خانم های جانباز دارند شرایط فرهنگی و ورزشی و خدماتی بیشتری برایشان فراهم شود.

او می گوید: ما نیاز به یک آسایشگاه داریم که هراز چندگاهی با کسانی که در شرایط خودمان هستند دورهم باشیم و از تجربیات هم استفاده نماییم. در کنار آن، زمانی که در کنار هم هستیم روحیه بهتری داریم. مثلا" امروز صبح که برای آزمایش و معالجه به طبقه پایین مراجعه کردیم همه با هم می خندیدیم، همه خانم هایی که درآن مکان بودند با تعجب به ما نگاه می کردند. خوب ما هم نیاز به خنده و دورهم بودن داریم تا از هم انرژی بگیریم. تنها یک جانباز جانباز دیگر را درک می کند. افرادی که با ما زندگی می کنند در همه موارد به ما محبت می کنند ولی بازهم نمی توانند آنطور که باید ما را درک کنند. یعنی شرایط تفریحی و سفرهای سیاحتی - زیارتی بیشتری برای ما فراهم کنند. من در همین اردوهای چند روزه ای که برایمان فراهم شد بسیاری از تجربیاتی که نمی دانستم و نمی توانستم انجام بدهم در آنجا یاد گرفتم و برایم مثمرثمر شد. بعضی از دوستان بودند که بلد نبودند از "سوند" استفاده کنند اما به یمن در کنار هم بودن، این کار برایشان میسر شد.

در اطاق دیگری "آمنه احمدی" جانباز 70درصد بستری است. دوستانش تلفنی او را خبر کرده اند. با لبخند و گشاده رویی پذیرایم می شود و بشقاب میوه ای که در دست دارد تعارف می کند.  گوشه تختش جای می گیرم تا مبادا پاهایش اذیت شوند! با لبخند می گوید: هلش بدهید. عرق شرم بر پیشانی ام می نشیند و شرم دارم دست به پاهایش بزنم. درک می کند و خودش با دستانش پاهایش را کنار می کشد. کمی جا به جا می شوم و درکنارش می نشینم. بخش زنان است و برای همین لباس راحتی پوشیده و بسیار مرتب است.

اصالتا" خوزستانی است و در مسجدسلیمان مجروح شده. بعد ازمجروحیت به همراه خانواده به اهواز مهاجرت کرده اند. او می گوید: کنکور داده بودم که مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم که  نتایج کنکوررا اعلام کردند و من در رشته حسابداری دانشگاه آزاد پذیرفته شدم.  شهریه واریز کردم و وارد دانشگاه شدم. اما چندان راضی نبودم. از طرفی رفت و آمد در ساختمان دانشگاه به علت وجود پله های زیاد برایم معضل بزرگی بود که ارزش این همه دردسر را نداشت.  مدتی مرخصی تحصیلی گرفتم و تصمیم گرفتم دوباره کنکور بدهم و این بار، در دانشگاه شهیدچمران اهواز در رشته روانشناسی پذیرفته شدم. همزمان با تحصیل، کار در یک دبیرستان را به عنوان متصدی امور دفتری  شروع کردم و بعدهم به عنوان مدیرگروه در همان دبیرستان ارتقاء شغل پیدا کردم.


 علاوه بر اینها فعالیت های دیگری هم دارم. از جمله این که در اهواز فعالیت ورزشی داشتم. زمانی که به اصفهان مهاجرت کردیم  چون رشته اصلی من تنیس روی میز است  6ماهه اول  در استان در رشته تنیس روی میز فعالیت کردم زیرا برای رفتن به تیم ملی هم پذیرش داشتم. دنبال این بودم که سالنی داشته باشیم و کمتر از 6 ماه من به عنوان رییس هییت ورزش جانبازان و معلولین بانوان استان اصفهان انتخاب شدم، درصورتی که  از وضعیت ورزش شهر اصفهان هیچ اطلاعی نداشتم. از آن زمان در برنامه های اجرایی  آن هیئت قرار گرفتم و مسوولیت شهرستان شاهین شهر و میمه را عهده دار شدم. درحال حاضر عضو شورای مشورتی فرمانداری  و همچنین عضو معتمد معین بنیاد جانبازان هم هستم. گاهی احساس می کنم زمان 24ساعته هم وقت کم دارم و برای این فعالیت ها خدا را شاکرهستم.
چگونگی مجروحیتش را از زبان خودش می خوانیم:  مسجد سلیمان یکی از شهرهایی بود که از همان ابتدای جنگ بمباران هوایی می شد.  بعد از آن که اطراف شهرها را با ضدهوایی پوشش دادند، هجوم هواپیماهای دشمن کمتر شده بود و  این بار دشمن شهرها را با موشک مورد هدف قرار می داد. در همین موشک باران ها خانه ی ما مورد اصابت قرار گرفت و بر اثر ریزش آوار، کمرم آسیب دید و درحال حاضر هم نخاعی هستم.


وی که  روحیه بالای خود را مدیون واقع بینی اش می داند، در پاسخ به سووالم که چگونه با جانبازی در آن سن کم کنارآمدید،  می گوید: اگر ایمان و باور انسان قوی باشد همه سختی ها آسان می شود.  مجروحیت من در راه کشورم و اسلام و دینم بود. اکثر ما در زمان جنگ دانش آموز و جوان بودیم که این حوادث بر ما گذشت. در جنگ بسیاری از جوانان ما مجروح و شهید شدند و ما هم تافته ی جدابافته ای از دیگران نبودیم. نمی گفتیم چرا،  اما این اتفاق تا حدودی مسیر زندگی ما را تغییر داد  و توانستیم با توکل به خدا و پشتکار و همت خودمان و با حمایت خانواده به زندگی دلگرم شویم. همه اینها باعث شد تا ازکنار مشکلات معلولیت وسختی های آن خیلی آرام عبور کنیم.
نظر ایشان را درباره  تأمین آسایشگاه برای بانوان جانباز جویا می شوم.  می گوید: من با آسایشگاه برای یک جانباز و یا یک معلول مخالف هستم، چون محیط گرم خانواده آرامش دیگری به انسان می دهد.  امروزه در هر استانی دو یا سه آسایشگاه برای جانبازان و معلولین آقا اختصاص یافته است که زمانی که همسرانشان بیمار هستند برای مدتی هرچند کوتاه به این مراکز مراجعه می کنند. اما برای بانوان جانباز این امکانات وجود ندارد. برای مثال منی که با خانواده ام زندگی می کنم زمانی ممکن است دارفانی را وداع بگویند؛ جایی باید باشد که در شرایط ویژه بتوانیم از آنها کمک بگیریم.  یک جانبار مشکل یک جانباز را می تواند درک کند و بفهمد.  برای "طرح پایش" من با بسیاری از بانوان تماس گرفتم، با انجمن مطرح کردیم  و بالاخره موفق شدیم 6تن از ما در یک زمان واحد با هم اقدام کنیم. حتی الان که در بیمارستان هستیم  وقتی باهم و درکنار هم هستیم روحیه ما بهتر می شود. تنهایی افسردگی را به دنبال دارد و بچه ها روحیه شان رو به افسردگی می رود. متاسفانه پراکندگی مشکل اصلی ماست که برای همین هم حرف ها و درددل های ما شنیده نمی شود.


از او می پرسم اردوهایی که بنیاد برگزار می کند چقدر برای بانوان موثر است. می گوید: بنیاد برای ما اردوی درمانی- تفریحی برگزار می کند که سالی یکبار انجام می شود که درحال حاضر با یک وقفه 7-8ساله، امسال اتفاق افتاد. ما واقعا" از درکنارهم بودن حتی برای یک زمان کوتاه هم خوشحال می شویم و لذت می بریم.
وی در خصوص اینکه چرا قریب به اتفاق بانوان جانباز ازدواج نمی کنند می گوید:  اوایل جنگ برای من و امثال من  که دوران نوجوانی را می گذراندیم شاید اصلا" در آن برهه ی زمانی  به موضوع ازدواج فکر هم نمی کردیم. ما با کار و  تحصیل خودمان را مشغول کرده بودیم. البته شاید یک مقدار بلند پروازی هم چاشنی آن شده بود چون متوقع بودیم با افرادی هم شأن خودمان ازدواج کنیم. در حال حاضر هم که  متاسفانه در جامعه ما اگر دخترخانمی حتی یک گوشه از ناخنش ایراد داشته باشد به چشم یک فرد ناتوان که نمی تواند خانه داری کند، همسرداری کند، فرزندآوری داشته باشد، نگریسته می شود، که این مسئله عملا" ازدواج را برای بانوان جانباز غیرممکن ساخته است. درصورتی که بانوان جانباز از نظر شعور اجتماعی،  بلوغ فکری، تحصیلات، درآمد و... شایستگی یک زندگی مشترک را داشته و دارند اما این شرایط برایشان مهیا نیست.


در همین خصوص انتظاراتش را از بنیاد جویا می شوم که می گوید: متاسفانه در این خصوص هیچ فرهنگ سازی صورت نگرفته است. برای بانوان جانباز این اطلاع رسانی و فرهنگ سازی صورت نگرفته است. من زمانی که با ویلچر هستم یا در ماشینم نشسته ام مردم با این که  پلاک جانبازی ماشینم را می بینند، وقتی می گویم من جانباز70درصد هستم می گویند یعنی همسر جانبازید. حتی باور این که  در جامعه زنان جانباز وجود دارند برایشان غیرقابل تصور است. درست است که زنان به لحاظ قانونی و شرعی نمی توانستند به جبهه اعزام شوند اما بسیاری از زنان را داشتیم که در پشت جبهه حضور داشتند و یا در بمباران مناطق جنگی بسیاری از زنان ما مظلومانه و بی دفاع جانباز شدند.

او می گوید: گلایه و بهتر است بگویم انتظاردیگر من این است که دربرنامه هایی نظیر هفته دفاع مقدس، روز جانباز و.... تنها از جانبازان مرد دعوت می شود و در کنار ایشان از همسرجانبازان به عنوان یک زن ایثارگرهم تقدیر می شود.  مثلا" در اصفهان در "روز پرستار" از همسران جانبازان در برنامه ای تجلیل کردند. با چند تن از بانوان جانباز هم تماس گرفتند اما مثل اینکه بعد پشیمان شده باشند، پیگیری نکردند.  در صورتی که می توانستند از همسران این بانوان هم تقدیر به عمل بیاورند. ببینید حتی از بانوان جانبازی هم که ازدواج کرده اند یادی نمی شود.

***
همه بانوان جانباز روحیه شان بهتر از آنی بود که تصور می کردم آنچه در میان این زنان بزرگوار مشترک است آن که همه آنها  اواخر چهارمین دهه از زندگی خود را سپری می کنند.
آنان با ایمان تر و صبورتر از آنند که از سرنوشتی که برایشان رقم خورده کوچکترین گله ای داشته باشند اما زمانی که از آینده شان سووال می کنم به یکباره خنده ها فراموش می شود. برای لحظاتی همه به فکر فرو می روند. هرکدام در اندیشه ناپیدای فردای خود گم می شوند.

فوزیه می گوید: من سال ها پیش پدر و مادرم را از دست داده ام و اینک با خانواده یبرادرم زندگی می کنم. آنها به من بسیار محبت دارند اما... و بازهم به فکر فرو می رود.
نگرانی از آینده چیز کمی نیست. این زنان جوان به حق شایسته و مستحق یک زندگی خوب هستند. چرا که هرکدام از آنان می توانند همسرانی موفق و مادرانی شایسته باشند که در این راستا  نباید از نقش رسانه ها درجهت تشویق و ترویج ازدواج برای جانبازان غافل بود و فرهنگ سازی در این  خصوص را نادیده انگاشت.
گفت وگویمان به علت کمی وقت گرچه طولانی نبود و شاید مصاحبه ای چندساعته را می طلبید اما با صحبت هایی که عنوان شد امیدواریم مسوولان و متولیان امر در خصوص موارد یادشده با تامل بیشتری به مسایل بانوان بپردازند تا این جانبازان عزیز با فراق بال و با کمترین نگرانی از آینده زندگی کنند. ان شا الله


 


کد خبرنگار : 17