تاریخ : 1395,یکشنبه 12 ارديبهشت14:40
کد خبر : 44955 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

جـــایـی کـه دل طــــــوفان زده را آرام می کند!


جـــایـی کـه دل طــــــوفان زده را آرام می کند!

صنوبر محمدی

صنوبر محمدی -  این اواخر هر وقت دلم می گیرد بی اختیار یاد شهدا می افتم و تنها جایی که  دل طوفان زده ام برای مدتی آرامش می یابد زیارت همین نیکان است.  افکارم را کمی جمع و جور می کنم . وضویی می گیرم، کوله بار مختصری برمی دارم و به قصد زیارت شهدای گمنام راهی مقبره الشهدای کوهسار می شوم.  سکوت مطلقی در فضا حکمفرماست و تنها وزش نسیم صبحگاهی در میان انبوه درختانی که باد گیسوانشان را به این سو و آن سو پرتاب می کند جلوه ای از آفرینشی است که خداوند در صبحی بهاری نصیبم گردانیده است.

به اطاقک نگهبانی که می رسم از روی احترام و ادب به پیرمردی که وظیفه حراست از این مکان مقدس را دارد سلامی می کنم. دعای اذن دخول را می خوانم  و به مزار شهدای گمنام که میرسم از گوشی تلفن همراهم صوت  دل انگیز "یاسین" با صدای دلنشین قاری نوجوان "یوسف کالو" را انتخاب می کنم و روی یکی از سنگ  مزارها می گذارم. نوای بلند قرآن که در فضای معنوی می پیچد حس آرامش بیشتری می گیرم.ن کاآن روی هرکدام از سنگ مزارها فاتحه ای می خوانم و دست آخر قرانی را برمی دارم و در کنار یکی از مزارها می نشینم تا چند سوره ای بخوانم.  چند لحظه ای نگذشته که پیرمرد نگهبان برایم یک لیوان چای می آورد. آن را کنارم  می گذارد و آرام آرام دور می شود. چند سوره بیشتر نخوانده ام که ناگهان صدای خنده های بلندی میخکوبم می کند. سر برمی گردانم. دخترو پسر جوانی که متاسفانه این مکان معنوی را برای تفریح و خوشگذرانی خود انتخاب کرده اند نزدیک می شوند.  از ظاهرشان پیداست که با این مکان کاملا بیگانه هستند و حتی نمی دانند که برای چند لحظه ای هم که شده باید دست از لودگی و سبک سری بردارند. به نگاههایم کاملا" بی اعتنا هستند. پیرمرد با مهربانی به آنان سلام می کند و برای آنان نیز چای و قند می آورد. دختر با ناز و عشوه می گوید من قند نمی خورم. شکلات دارم و به پسرجوان می گوید تو هم شکلات می خوری؟ و پسر می گوید ....!  عرق شرم بر وجودم می نشیند و از رفتار بی ادبانه شان در کنار شهدا واقعا" خجالت می کشم. بی اختیار صدای قرآن را کمی بیشتر می کنم تا دیگر صحبت های زننده شان را نشنوم و قرآن را از سر می گیرم. هنوز گیج و منگ رفتار سبک آنها هستم که دخترک از روی کنجکاوی نزدیک سنگ مزارها می شود. خاطرم نیست که فاتحه ای خوانده یا نخوانده بلند بلند  با لحنی مسخره می گوید: مملکت ما مگر فقط این چندتا شهید را داره؟!!!!  از توهین آشکاری که به این شهدا شده بغض گلویم را می گیرد اما سکوت نمی کنم و می گویم نه اما این چند شهید را اینجا آورده اند که من و شمایی که از سر مستی و سرخوشی و برای خوشگذرانی به اینجا آمده ایم لااقل  یادمان نرود که آرامش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم.

نمی دانم چرا دخترک با آن همه وقاحت جوابم را نمی دهد.  شاید از حضور شهدا شرم کرده باشد، نمی دانم.  دلم کمی  آرام می گیرد.  سوره را که تمام می کنم کسی را نمی بینم. دوربینم را برمی دارم و با حوصله چند تا عکس می گیرم و  به سمت اطاقک نگهبانی راه می افتم تا  بابت چای تازه دم تشکری کنم.

پیرمرد مهربانی که خودش را "ارشد محمدپناه" معرفی می کند و بیش از 70 بهار از زندگیش می گذرد خدمت در مقبرة الهشدا و خدمت به زائرین شهدا را افتخاری بزرگ برای خود می داند و می گوید: شب و روز در کنار این شهدا بودن چیز کمی نیست و خدا نصیب هرکسی نمی کند. اینها واقعا" انسان بودند. می بینید سنشان چقدر کم است اما بسیار دلیر و شجاع بودند و از دشمن نترسیدند.

 زمانی که از نمونه هایی از عنایت شهدا نسبت به زیارت کنندگانشان می پرسم چهره اش باز می شود و می گوید: شب های جمعه جمعیت زیادی به زیارت شهدا می آیند. همین شب جمعه گذشته یک کاروان 500 نفری به اینجا آمدند. کاروان که می رفت خانمی بسیار گریه می کرد. علت را از او جویا شدیم. می گفت: دخترم مشکلی داشت، به این زیارتگاه که آمدم و دست به دامان شهدای گمنام شدیم بحمدالله مشکلمان حل شد. این بار هم برای پابوسی شهدا خدمتشان رسیده ام و حالا که می خواهم برگردم دلتنگم.

بازهم بر سر مزار شهدا برمی گردم تا لحظات بیشتری در کنار آنان باشم. زن و مرد مسنی هم به زیارت شهدا آمده اند. دست روی تک تک سنگ مزارها می گذارند و فاتحه می خوانند. پیرمرد قالیچه کوچکی که در بغل دارد باز می کند. از مهر و جانمازی که برای زیارت کنندگان تعبیه شده است برمی دارد و به نماز می ایستد.  همسرش کنار سنگ مزاری نشسته و حمد و سوره می خواند. آهسته نزدیک می شوم. بعد از سلام و احوالپرسی می گویم: خیلی زمانی است که به این زیارتگاه مشرف می شوید؟ می گوید: من و همسرم هرجا شهید گمنامی باشد به زیارتشان می رویم. کمی مکث می کند و می گوید: سال های جنگ پسرمن دانشجو و23ساله بود که به جنگ رفت. چند مدت بعد خبر مفقودالاثری او اعلام شد از آن موقع به بعد با همسرم به به نیت  دیدار پسرم به زیارت شهدای گمنام می رویم. مرد که نمازش پایان یافته سجاده را جمع نمی کند. زن چادر سفیدی بر سر می کند و به قصد  قربت برای شهدا نماز می گذارد.

گوشه ای می نشینم. دلم از این تفاوت ها می گیرد و با خود می گویم خدا را شکر که این مادر صحنه صبح را ندید. گرچه مادران و پدران شهدا آنقدر بزرگوارند که در مقابل آنچنان رفتارهای کوته فکرانه، فقط سکوت می کنند تا مبادا اجر صبرشان ضایع گردد.

نثار روح تمامی شهدا صلوات

یاعلی مدد


کد خبرنگار : 17