تاریخ : 1395,شنبه 01 خرداد13:28
کد خبر : 45708 - سرویس خبری : اخبار

گزارشی درباره جانباز شهید اسماعیل شهابی طرفی


گزارشی درباره جانباز شهید اسماعیل شهابی طرفی

جانباز نخاعی گردنی حاج اسماعیل شهابی طرفی عصر جمعه ۳۱ اردیبهشت که متبرک بود به نام و یاد مولایمان صاحب‌الزمان ارواحنا فدا به کاروان شهدای کربلای ایران پیوست.

فاش نیوز -  جانباز نخاعی گردنی حاج اسماعیل شهابی طرفی عصر جمعه ۳۱ اردیبهشت که متبرک بود به نام و یاد مولایمان صاحب‌الزمان ارواحنا فدا به کاروان شهدای کربلای ایران پیوست.

نفس در سینه حبس است ای برادر

سکوت امشبم هم‌رنگ ِ درد است

نوای دل، شنیدن دارد امشب

ندا " انا الیه راجعون" است

صدایی می رسد اینک به گوشَت؟

صدای ناله ای از عمق ِ جان است

***

جانباز نخاعی گردنی حاج اسماعیل شهابی طرفی عصر جمعه ۳۱ اردیبهشت که متبرک بود به نام و یاد مولایمان صاحب‌الزمان ارواحنا فدا به کاروان شهدای کربلای ایران پیوست.

جانباز طرفی یکی از سربازان رشید و دلاور از خطه شهید پرور شهر شوش بود که از ابتدای جنگ با شجاعت تمام در خط مقدم جبهه حضور داشت. او در آخرین روزهای دوران دفاع مقدس در شلمچه به مقام جانبازی نائل شد و ۲۸سال تمام بی‌حرکت بر روی تخت افتاد و فقط خدا را نگاه می‌کرد اما در این مدت هر که او را دید، به‌ قدر ظرف وجودش از معنویت‌های وجود پر خیر و برکت برادر شهابی طرفی بهره برد.

افتخار داشتم در آخرین لحظات، با جانباز شهابی و خانواده و هم‌رزمانش آشنا شوم که او همچون پرستوی سبک‌بال در حال اوج گرفتن به‌سوی معشوق ابدی و ازلی بود. چه دیدارهایی بود دیدار با جانباز  بر روی تخت بیمارستان مهر؟ و ما ادراک   من یوم الدیدارنا؟

به یاد می‌آورم جمعه گذشته را که با خوشحالی به سمت بیمارستان مهر رفتم تا شاهد انتقال او به بیمارستان تهران باشم. ساعاتی بعد ناامید و پریشان به خانه بازگشتیم. اما در همان لحظات استرس و نگرانی توفیق داشتم از خاطرات یکی از هم‌رزمان جانباز مستفیض بشوم. او لحظاتی لب به سخن گشود که اصلاً انتظارش را نداشتم. گویا روح جانباز شهابی نظاره‌گر حال پریشان ما بود و دلش می‌خواست دوستداران و ارادتمندانش بهترین استفاده را از آن لحظات ببریم که به خاطر او دورهم جمع شده بودیم. 

برادر مزرعه که یکی از بچه‌های شوش و از هم‌رزمان قدیمی جانباز شهابی بود، با بیان خاطره‌ای درباره نقش ارزنده و روحیه بی‌نظیر هم‌رزمش در دوران دفاع مقدس چنین گفت:

«من و اسماعیل از همان اولین روزهای جنگ در جبهه حضور داشتیم. فکر می‌کنم اسماعیل هفده سالش بود. بیشتر بچه‌های شوشی که در جبهه حضور داشتند، در همین سن بودند. اسماعیل دیده بان بود. عصر که می‌شد، خودش را به نزدیک‌ترین خطوط دشمن می‌رساند و از مواضع دشمن به ما خبر می‌داد.

یک خاطره از ایشان بگویم که متوجه بشوید چقدر جسور و شجاع بودند.

در یکی از روزهایی که مشغول دیده‌بانی بود، متوجه می شود که همه عراقی‌ها خواب هستند و  متوجه حضور او نشدند. بی‌صدا وارد سنگرها می‌شد و هر چه در توانش بوده در کیسه‌ای می ریزد. بعد چند نفر را هم به اسارت می گیرد و با خودش به‌طرف خط خودی می آورد. دشمن فردا متوجه می شود که چه بر سرش آمده است. آقا نمی دانید به تلافی اقدام شجاعانه حاج اسماعیل چطور شهر شوش را به آتش بست؟ حیف که در این مدت همت جدی نبود تا خاطرات حاج اسماعیل را جمع کند. سینه او مخزن اسرار نابی از دوران دفاع مقدس و همرزمان شجاعش بود!»

از برادر مزرعه پرسیدم: «حاج آقا شما از کی با جانباز آشنا شدید؟»

او گفت: «ما بچه های شوش هستیم. از همان اول جنگ با هم آشنا شدیم. این دوستی ادامه پیدا کرد و حالا پدر خانم پسرش هستم.»

با این تعریفِ برادر مزرعه کنجکاو شدم که بدانم نحوه آشنایی جانباز حاج اسماعیل با همسرش چگونه بوده است.

همسر جانباز اسماعیل که شاهد گفت و‌گوی من با برادر مزرعه بود، با جملات دلنشینی که روح عشق و علاقه به همسرش در آن موج می زد با بغض در جواب گفت:

 اسماعیل پسر عموی من است. هجده ساله بودم که ازدواج کردم و تا سن بیست و پنج سالگی، خدا یک دختر و دو پسر به ما داد. اسماعیل بیست و هفت ساله بود که جانباز شد. روزی که خبر مجروحیتش را به من دادند، شب قبلش خوابی دیدم که  به دلم گواه شد حاجی مجروح شده است. در خواب دیدم که برای زیارت حرم علی بن مهزیار رفتم؛ ولی روسری ام طوری روی صورتم است که نیمه طرف صورتم را پوشانده است. فردا صبح به من خبر دادند که حاجی در بیمارستان بستری است. وقتی حالش را دیدم از شدت ناراحتی از حال رفتم. وقتی که به هوش آمدم، اسماعیل را ندیدم. گفتند که او را به شیراز انتقال دادند. در اولین لحظه ای که من و اسماعیل با هم تنها شدیم، او به من گفت که شرایطش چطور است و دیگر نمی تواند هیچ کاری انجام بدهد. او از من خواست بروم دنبال زندگی ام. او حتی گفت که بچه ها را هم به خودم می دهد. اما من دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم. اول در شوش زندگی می کردیم. ولی بعدِ جانبازیِ اسماعیل به اهواز آمدیم تا بستگانم در نگهداری حاجی به من کمک کنند. بستگانم شیفتی در مراقبت از حاجی به من کمک می کردند. در این مدت یک بار بدنش آزرده نشد. زخم بستر نگرفت. جایی از بدنش نشکست. بچه ها خوب از او مراقبت می کردند. کم کم که بچه های خودم بزرگ شدند، دیگر دست تنها نبودم. من از داماد و پسرهایم خیلی راضی هستم. با این حال  سه کار شخصی اسماعیل را خودم انجام می دادم و راضی نمی شد که کس دیگری انجام بدهد.

بعضی وقت ها که فرصت می شد و  از انجام کارهای خانه و بچه ها فارغ می شدم، پیش اسماعیل می نشستم.  اسماعیل مدام به قرآن گوش می داد. من نگاهش می کردم. او هم مدام من را نگاه می کرد. آخرش به من می گفت: چه می خواهی بگویی؟ می گفتم: حالا که شد پیشت بنشینم، من دلم می خواهد با شما حرف بزنم. می گفت: خوب بگو، چه می خواهی بگویی؟ غیبت نباشد؟ می گفتم: نه، می خواهم بگویم که چقدر دوستت دارم. درباره عشقم به شما حرف بزنم. اسماعیل خنده قشنگی می کرد و می گفت: دیگر از ما گذشت. تو خودت را فدای من کردی.

من اسماعیل را خیلی دوست داشتم. طاقت دوری همدیگر را نداشتیم. به همین دلیل هیچ جا نمی رفتم. فقط یک بار تا کربلا رفتم. آن هم اسماعیل خودش خواست. در این مدت، ما اینقدر که در این یک ماهه از هم جدا شدیم، از هم دور نبودیم. بعضی وقت ها حالش بد می شد؛ ولی وقتی بستریش می کردیم، به ما اجازه می دادند کنارش باشیم. الان هم تا زمانی که زبان داشت می گفت: نرو و تنهایم نگذار. از وقتی که دیگر قدرت گویایی را از دست داده با حرکت چشم و صورت التماس می کند که پیشش بمانم. ولی به من اجازه نمی دادند و ما را بعد از پایان ملاقات بیرون می کنند. من الان دیگر چیزی نمی خواهم. فقط می خواهم در این لحظات بیشتر کنار اسماعیل باشم.»

فاش نیوزی های عزیز! امروز که این خاطرات جانباز شهابی طرفی را برایتان ارسال کردم، او بعد از یک هفته، عصر جمعه به خیل همرزمان شهیدش پیوست. در حالی که تن نازنینش متحمل خیلی دردها و آلامی شد که می شد با مراقبت بیشتر از به وجود آمدن آن ها جلوگیری کنیم. خوشا به سعادت مدیران و مسئولینی که واقعا در حق این جانباز کوتاهی نکردند. وگرنه بدا به حال همه ما در پای میز عدل الهی!

با این حال باز هم فرصت داریم که هم از بازماندگان این جانباز مظلوم و صبور به نحو احسن دلجویی کنیم و هم با مراقبت و رسیدگی بیشتر از سایر جانبازان جبران مافات کنیم. این گوی و این میدان شهدایی. خدا کند که پشت پرده ادعای ارادتمان به مقوله حفظ فرهنگ ایثار و شهادت، ما را در یوم تبلی السرائر پیش چشم شهدا شرمنده نکند. الهی آمین.

گزارش از جعفری