تاریخ : 1395,چهارشنبه 06 مرداد13:40
کد خبر : 47922 - سرویس خبری : باغ بهشت

کسی که اشک حسین و شیرمادر را باهم بخورد، نمی میرد



به گزارش پایگاه اطلاع رسانی گلزار شهدای تهران ،نوزاد  6 ماهه ای بیش نبود که قطرات شیر مادر که با اشک روضه اباعبدالله مخلوط شده بود،کام او را حسینی کرد.درست به تعداد ماههای عمر علی اصغر شهید رباب،در این دنیا نفس کشیده بود که تذکره شهادتش را ،با اشکهای عاشقانه مادر، به امضای یار رسانیده بود...
مادر شهید محمد قپانی



 
گفتگوی با مادر شهید محمد قپانی وشنیدن داستان "اشک وشیر وطفل 6 ماهه "کافی بود که کبوتر خیالمان پر بکشد به خیمه  رباب وکودک بی تاب وتشنه اش  وبعد، راز ماند گاری ومعجزه اشکهای ریخته شده در رثای ارباب که چگونه آدمی را از خاک به افلاک می رساند... 

محمد 20 ساله بوده که  خدا  قبولی مجاهدت 5 ساله اش را با مهر شهادت  بر شناسنا مه اش به اثبات رسانیده است.آن هم در عملیاتی که گویا وقت اضافه یک فرصت 8 ساله برای شهادت بود...

محمد سال 47 بدنیا اومد و سال 67 هم از دنیا رفت.اون هم تو عملیات مرصاد .که بعد از قبولی قطعنامه توسط منافقا راه افتاده بود.20 سالش تازه 3 ماه بود که تموم شده بود.موقع شهادت ما حسن اباد قم زندگی می کردیم.به خاطر بمباران 2 ،3 سالی می شد که  رفته بودیم قم.خودش می گفت اونجا امنه برید اونجا.ولی خودش از شهر ری اعزام شد برا جبهه

روزتاسوعا وسر سجاده نماز وگریه بر مصائب ابا عبدالله ،خود دلایلی کافی است که شیر مادر ،عشق حسین را با پوست وگوشت  کودک عجین کند .حال چه  رسد به اینکه اشک روضه با شیر بیامیزد ودر کام طفل فرو رود...

محمد 6 ماهه بود .روز تاسوعا ،من داشتم نماز ظهرمو می خوندم  که این بچه 6 ماهه یهو زد زیر گریه.عمه اش گفت بیا اینو شیر بده که گریه نکنه.همون موقع رادیو داشت یه برنامه مذهبی پخش می کرد.من همینجور که داشتم اینو شیر می دادم ، یه هویی گریم گرفت.نه برای مال ،نه برای زندگی .فقط برای امام حسین گریه کردم.یه هو این اشکهای  من با شیرم قاطی شد و این بچه خورد.بعد از 5 سال من یه مجلس روضه ای رفته بودم ،سخنرانه گفت ،هر بچه ای چه پسر باشه چه دختر که شیر مادر همراه با اشکی که برا امام حسین ریخته می شه رو بخوره به مرگ طبیعی از دنیا نمی ره بلکه حتما شهید می شه.من اون موقع باورم نشد به مادر شوهرمم گفتم،گفت اخه الان نه جنگی هست نه خبری،چه طور ممکنه.ولی این همیشه تو ذهنم مونده بود


شهید محمد قپانی


 
کودکی محمد پر بود از روزهایی که مادر را به سبب کارهای  خاص وخارق العاده ای که داشت ،شگفت زده کرده بود.روزهایی که مادر هنوز انها  را به یاد دارد وهنگام صحبت درباره ویزگی های فرزندش برایمان باز می گوید...

محمد 6 ساله بود که روزه می گرفت اونم کامل.دم افطار که می شد فشارش می افتاد .من ناراحت می شدم می گفتم مادر شما یه کم آب قند بخور.روزه کل گنجشکی الان برای تو ثوابش از روزه کامل بیشتره. می گفت نه مامان تو داری منو گول می زنی.خدا می دونه دم افطار که می شد بعضی وقتها حالش خیلی بد می شد  ،ولی روزه اش رو نمی شکوند تا آخر می گرفت. خیلی بچه پاکی بود.در واقع محمد از وقتی که به دنیا اومده بود، کارهای خاصی می کرد.مثلا 2 سالش بود که نماز می خوند.من یه موقعی خنده ام می گرفت .می گفتم مامان اصلا می دونی نماز و چه طوری می خونن .می گفت من صلوات می فرستم. خوب من الان نوه دارم دیگه. به سن 2 ،3 سال. هیچ کدوم اصلا این شکلی نیستن ولی این بچه پا به پای مادر وپدر نماز می خوند.شهدا کارهاشون نمونه بود .همه شون.تمام کارهاشون خاطره بود.من 4 تا بچه دارم،3 تا پسر و1 دختر.ولی اونقدر که کارهای اون نمونه بود و خاطره هاش عزیز،اینها کارهاشون فکر نکنم اونقدر نمونه باشه.من فکر کنم خدا هم این مهر رو زد رو پیشونی این مادرهای شهدا که بشن مادر مثلا فلان شهید.من نمی گم لیاقت داشتم ،ولی شاید کاری کردم که شدم مادر محمد.

می گویند انسانهای بزرگ خود از زمان ومکان مرگ خویش آگاهند.محمد آنقدر بزرگ بود که محل دفنش را خود در گلزار شهدای بهشت زهرا تعیین کرد.مکانی که هم اکنون در قطعه 40 گلزار شهدا است و محل زیارت زائران وی...

ما سه سالی قم بودیم،اون موقع که سومار خیلی شهید می داد ،ساعت 3 نصفه شب از راه نرسیده، دیدم اومد ماشین رو روشن کرد که بره جایی،من اولش فکر کردم که دزده و داره ماشین رو می بره.دیدم نه بچه ا مه .گفتم مامان محمد نرسیده کجا داری می ری نصفه شبی؟گفت فرمانده مون شهید شده دارم می رم بهشت زهرا.گفتم منم باهات می یام.5 صبح رسیدیم بهشت زهرا.اون موقع یه پیرزنی بود که پسرش دیروزش شهید شده بود واون روز اومده بود بهشت زهرا.محمد ازش پرسید کی تون شهید شده که گفت پسرم..گفت مامان مادرها خیلی کم طاقت ترن ولی پدر ها صبرشون بیشتره.بعد من دیدم اومد سر مزار خودش همین جا.وسه تا لگد زد به زمین وچیزی زیره لبش زمزمه کرد.من گفتم محمد چی گفتی؟اینجا که خاکه بکره.گفت هیچی بعدا بهت می گم.یه کم بعد گفت مامان من شهید می شم و درست همین جا  به خاک سپرده می شم.بعد که شهید شد واینجا دفن شد،دیدیم اینجا همون جایی هست که خودش گفته بود.همه کارهای شهدا خاص بوده .الان 26 سال از شهادتش می گزره نبوده حتی یک ساعت که به یادش نباشم.هر کاری هر قسمی که بخورم می گم به جون محمد


مزار شهید محمد قپانی
قطعه40/ردیف 31/شماره 8

 
آن هنگام که قاسم 13 ساله در میدان جنگ کربلا ،مرگ را شیرین تر از عسل پنداشت،درسی به نوجوانان سرزمین های اسلامی داد که قرنها بعد محمد های هم سن وسال او  الگویشان قاسم شد و آرمانشان آرمان حسین...

محمد 5 سال جبهه بود اون موقع که می خواست بره جبهه 14 سالش نشده بود.سنش قانونی نبود اجازنمی دادن بهش.شناسنامه خواهرش رو دست کاری کرد و اسم خودش رو به جای اسم خواهرش نوشت وازش کپی گرفت و رفت منطقه.اون وقتها که تو کوچه نگهبانی می داد.من خنده ام می گرفت .می گفتم اخه من قربون اون پوتینهای بزرگت برم که پاهات توش تاول زده.می گفت مامان من اخر سر می رم جبهه.حالا تو تماشا کن.تو منطقه بارها مجروح شد. شیمیایی شد،موجی شد.بدنش پر از ترکش بود.بعضی از ترکشهاشو خودم از تنش در می اوردم

وصیت نامه اش آنقدر کوتاه ومختصر بود که مادر تمام جملاتش را به خاطر دارد.می گوید انسانهایی که از دنیا دل کنده اند و وابستگی ندارند لاجرم اینگونه وصیت می کنند...

روز اخری که داشت می رفت از همه حلالیت خواست.بعدشم که رفت منطقه زنگ زد گفت مامان مصاحبه کردم.گفتم فیلمشم هست؟گفت نه برای اینکه اگه شهید شدم تو یه موقع با دیدنش ناراحت نشی مصاحبه رادیویی کردم.بعد از 6 ماه که وصیت نامه اش اومد خیلی کوتاه بود.اینکه منو تو بهشت زهرا دفن کنید که کنار دوستهام باشم.2 تا اجیل مشکل گشا وکمی خرما نذر کردم آونها رو براورده کنید .همین.

 نمایش یادگاری های به جامانده از شهید محمد قپانی در ورودی خانه شهید


 
مادر با حس مادرانه خویش از مدتها قبل می دانست که محمد ماندنی نیست.روزی که اورا برای اخرین بار راهی  جبهه کرد با اشکهایی که با آن به بدرقه فرزندش امده بود به او می گوید که رفتنش با خود اوست ولی برگشتنی درکار نیست...

من از یک هفته قبل از اینکه بره جبهه می دونستم که محمد شهید می شه.گاهی اوقات که رو پشت بوم دراز می کشیدیم.واون سرشو می ذاشت رو پاهای من و من سرشو نوازش می کردم ،می دونستم که شهید می شه .اصلا به دلم بود که روزهای اخره.بار آخر که داشت می رفت منطقه من فهمیدم که این رفت دیگه بر نمی گرده.خوب بچه من 5 سال جبهه بود من همیشه می گفتم می ری بر می گردی ولی دفعه اخر گفتم محمد رفتنت با خودته ولی برگشتنت معلوم نیست.گفت مامان چرا اینو می گی.گفتم حالا ببین.تو ترمینال که رفتیم بدرقه اش.من براش همونجا یه بادبزن خریدم.اومد رو رکاب ماشین وایستاد یه جوری تمام دور وبرو نگاه کرد که انگار آخرین بارش بود.بعد که رفت ونشست تو ماشین من گریه ام گرفت.یه سربازی اونجا بود گفت مادر گریه نکن.گفتم من می دونم که این اینبار می ره ودیگه بر نمی گرده.اون روزی هم که شهید شد ما خونه نبودیم رفته بودیم کرج..شب خیلی دیر شام خوردیم .هممون توی اتاق بودیم که یه دفعه یه نوری اومد توی اتاق. خدا شاهده همه هم دیدن .یک به یک تو بغل هممون رفت وقتی نوره رفت من گفتم ببینید محمد شهید شده .وقتی برگشتیم خونه  ،دیدیم کوچه رو آماده کردن خونه رو اماده کردن.بعد همسایه ها اومدن گفتن که محمد زخمی شده می خوان دستشو قطع کنن.گفتم محمد من ادمی نیست که دچار قطع عضو بشه من می دونم که شهید شده .که اونها هم مجبور شدن حقیقت رو بگن

.
از مادر که روزگار پدررا جویا شدیم،با دست  به مردی  که چند متری با ما فاصله داشت و با مهربانی ما را می نگریست اشاره کرد وگفت که  او احمد آقا پدر محمد است .از وی خواستیم که به جمعمان بپیوندد و ما را شریک خاطرات روزهای بودن با فرزندش کند...

پدر ومادر شهید محمد قپانی



محمد 17 سالش بود که با هم داشتیم پلهای شناور جزیره مجنون رو می بردیم به منطقه. من خودم راننده بودم .وتو جبهه رانندگی می کردم.رفتیم اهواز وبعدش رفتیم تو خط.به دزبانی که رسیدیم وایستادیم.اونجا باید دور می زدیم  وبا سرعت 140 کیلومتر حرکت می کردیم. که یه موقع خمپاره بهمون نخوره.گفت بابا بزار من برم .گفتم بابا جان تو بچه ای. گفت بابا اگه تو شهید بشی مامان می شه همسر شهید. ولی اگه من شهید شم مامان می شه مادر شهید و شما می شی پدر شهید.تو دژبانی گفتن که نه ایشون نمی تونه که بره.من خودم نشستم پشت فرمون وبا سرعت زیاد رفتم خالی کردم و برگشتم.اکثر وقتا که محمد جنوب بود من غرب بودم .اون که غرب بود من جنوب بودم.شب شهادتشم که ما رفته بودیم کرج ،خانومم شب بهم گفت احمد آقا من خوابم نمی بره فکر کنم محمد شهید شده.همون موقع ساعت 12 شب  گویا محمد شهید شده بود.ما مادر پدرای شهدا بچه هامونو اصلا نشناختیم.من فکر می کنم علت این که محمد شد محمد به خاطره همون اشکی بود که مادرش با شیر به محمد دادو خورد.چون اشک خالصانه برای امام حسین بود.محمد عاشق شهادت بود بالاخره هم به آرزوش رسید وشهید شد....



استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز است