برای خرید آینه و شمعدان داخل یک مغازه رفتیم. عروس آینهای را انتخاب کرد. نظرعلی اکبر را در مورد آینه پرسیدم، اما جوابی نداد.
به چهرهاش نگاه کردم و متوجه شدم که در عالم دیگری است. دوباره بلندتر از قبل گفتم:
-«به نظرت این آینه خوبه؟»
علیاکبر به خودش آمد و گفت:
- «چه گفتید؟»
آن وقت دیدم که چند قطره اشک از گوشه چشمها روی گونهاش سرید.
***
بعد از این که خرید تمام شد و به خانه رفتیم، پرسیدم:
- «مادر! چرا موقع خرید آینه آنقدر ناراحت بودی؟»
جواب داد:
- «وقتی شما به آینه فکر میکردید من به جبهه فکر میکردم. جسمم جای شما، ولی روحم در جبهه بود. از خود شرمنده شدم، چون بچهها توی جبهه زیر آتش دشمن میجنگیدند و من برای مراسم عقد خرید میکردم.»
* خاطرهای از شهید علیاکبر اصغری
* راوی: صدیقه رضازاده، مادر شهید