تاریخ : 1395,یکشنبه 17 مرداد14:19
کد خبر : 48279 - سرویس خبری : اخبار

بابا رجب؛ شهید بی صورت


بابا رجب؛ شهید بی صورت

امروز دیگر بابا رجب آزاد آزاد است. امروز دیگر کسی به صورت درهم ریخته او نگه نمی کند. روح بلند او امروز با شهیدان است.


بابا رجب مهمان شهیدانی است که او به  " سیرت " می شناختند نه به " صورت"

حاج رجب محمد زاده نامش بود، اما بابا رجب می خواندش. نانوا بود و نان دست مردم می داد. جنگ که شد مثل خیلی های دیگر رخت رزمندگی به تن کرد و عازم جبهه ها شد.  جنگید و  جنگید و از خاک کشور دفاع کرد تا اینکه  در چهارمین باری که به جبهه رفته بود، در منطقه حور در اثر اصابت خمپاره آن همه در ناحیه سر و صورت مجروح شد. جراحتی که سالها با او بود تا اینکه دیروز با آن هم صورت نورانی به دیدار معشوقش رفت.
هفتاد درصد جانبازی داشت. جانبازیش در صورتی بود در همه این 29 سال شاید کمتر کسی می توانست بفهمد او هم یک " جانباز " است. بیست و چهار عمل جراحی در صورت نورانی اش صورت گرفته بود، اما هنوز صورتی نبود. فقط سیرتی پاک نمایان بود. خیلی ها از او پرهیز می کردند وقتی صورت متفاوت او را می دیدند. آنقدر نگاه ها بر این جانباز گران و سنگین بود که مجبور به ترک محل زندگی خود شد.
دلتنگ بود چون می گفت طی این همه سال ها کمتر کسی با او صحبت کرده بود. فکر می کردند جذام دارد یا مشکلی که شاید درمانی نداشته باشد. از او کناره می گرفتند. بابا رجب اما چیزی نمی گفت. بیشتر در خلوت و تنهایی خودش بود. نمی خواست در زیر نگاه سنگین مردمی باشد که حتی نمی توانستند برای لحظه ای گمان کنند که این بابا رجب است. همان کسی که برای دفاع از کیان این کشور به جبهه رفته اما بیست و نه سال است که غریبانه در این دیار زندگی می کند.
بابا رجب آرزوهای خیلی بزرگی نداشت. ساکن حاشیه مشهد بود و هر وقت دلتنگی بر او مستولی می شد، زائر حرم امام "غریبان" می شد و درد دل با او می گفت. تا اینکه راه کربلا که گشوده شد او هم مسافر مزار امام شهیدان شد.  بابا رجب آرزوی دیدار رهبری را هم داشت. وقتی تالار آیینه آستان قدس محلی برای میزبانی خانواده بابا رجب شده بود و توانسته بود به آرزوی همه سال های خود برسد.
بابا رجب چون صورتش را در راه دفاع از این مردم از دست داده بود، مردم نمی شناختنش و از او می گریختند. حتی به خانواده اش گفته بودند که بابا رجب را در خانه نگه دارید نکند که " چهره شهر " را خراب کند و اسباب ناراحتی " شهروندان " را فراهم کند. بابا رجب از همیشه تنها تر بود. فقط خانواده اش بودند که تا آخرین لحظه در کنارش ماندند و به وجود پدری که جوانی و زندگی خود را برای دفاع از آرمانش داده بود، افتخار کردند. پدری که هر روز در برابر چشم های فرزندانشان شهید می شد. نه یک بار یک ده بار بلکه در این همه سالها هزارها بار.  
بابا رجب اما باز هم بیمارتر شد. ریه هایش دیگر یاریش نمی دادند و نفسش به سختی برمی آمد. دیگر حتی آن کلام بریده بریده ای را هم کی گفت کمتر می توانست ادا کند.  دوستان رزمنده اش به بیمارستان شتافتند. اما بابا رجب دیگر توان سخن گفتن با کسی را نداشت. بابا رجب همه این بیست و نه سال در تنهایی و خلوت خود بود. بیست و نه سال بود که حتی نمی توانست مانند بقیه مردم طعم غذایی را حس کند. بیست و نه سال بود که هیچ گلی را نتوانست ببوید. بیست و نه سال بود که ایستادگی کرده بود. بیست و نه سال بود که همه بی مهری ها را دلش تلمبار کرده بود.
اما امروز دیگر بابا رجب آزاد آزاد است. امروز دیگر کسی به صورت درهم ریخته او نگه نمی کند. روح بلند او امروز با شهیدان است. شهیدان لبخندزنان دست بابا رجب را گرفته اند. کسی از او فرار نمی کند. بابا رجب به نزد دوستان و همراهانش رفته است. همان ها که او را به " سیرت " می شناختند نه به " صورت".


کد خبرنگار : 19