تاریخ : 1395,سه شنبه 26 مرداد13:16
کد خبر : 48528 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

"فاش نیوز" در جمع آزادگان مفقودالاثر



26 مرداد بهانه ای شد تا یک بار دیگر تاریخ جاودانه انقلاب اسلامی و دوران افتخار آفرین 8 سال دفاع مقدس کشورمان را ورق بزنیم و در این بازنگری دریافتیم که پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی هنوز بوی خوش آزادی را به مشام جانمان نچشانیده بودیم که دشمن بعثی بی رحمانه مرزهای کشورمان را مورد تاخت و تاز قرار داد.

صنوبر محمدی

فاش نیوز - 26 مرداد بهانه ای شد تا یک بار دیگر تاریخ جاودانه انقلاب اسلامی و دوران افتخار آفرین 8 سال دفاع مقدس کشورمان را ورق بزنیم و در این بازنگری دریافتیم که پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی هنوز بوی خوش آزادی را به مشام جانمان نچشانیده بودیم که دشمن بعثی بی رحمانه مرزهای کشورمان را مورد تاخت و تاز قرار داد و در این میان مردان و جوانان غیرتمند و دلاورمان دل و دست از جان شسته با دستان خالی اما با قلبی مملو از ایمان به خدا به فرمان پیر و مقتدایشان پای در رکاب عشق نهاده، رهسپار جبهه های جنگ شدند و در این جنگ نابرابر بسیاری از آنان به سوی معبودشان پرکشیدند، بسیاری مجروح با زخم هایی در دل و جانشان بازگشتند و بسیاری هم در چنگال دشمن گرفتار آمدند و سال ها درد دوری از خانواده را زیر سخت ترین شکنجه ها در زندان های تاریک و مخوف دشمن تاب آوردند. اسارت از نوجوانان و جوانان سرزمین ما مردان بزرگی ساخت که  نه تنها از اسارات به سختی یاد نمی کنند، بلکه وقتی پای صحبت هایشان می نشینی اسارت را موهبتی الهی از سوی پروردگار می دانند که خداوند  تنها آن را نصیب محبانش ساخته است.

در واپسین روزهای مرداد ماه خود را به دانشگاه علم و صنعت می رسانم تا میهمان تنی چند از آزادگان سرافراز کشورمان که در دوران اسارت کنار هم بوده و همزمان از چنگال دشمن رها شده اند باشم  و حال و هوای اسارت  و حس و حالشان در لحظه شنیدن خبر آزادی و ورودشان به خاک میهن را جویا شوم.

به درب ورودی دانشگاه که می رسم، با هماهنگی های قبلی که انجام شده زیاد معطل نمی مانم و حراست دانشگاه مرا به سوی آزمایشگاه برق دانشگاه هدایت می کند.

دکتر احمد چلداوی با وجود مشغله های فراوان و تعطیلات تابستانی دانشگاه با چند تن از دانشجویانش سخت مشغول به کار است؛ اما از روی ادب، مدت زمانی را دست از کار می کشد و لحظاتی را به "فاش نیوز" اختصاص می دهد.

ایشان استاد دانشگاه و عضو هییت علمی دانشکده برق دانشگاه علم و صنعت و یکی از آزادگان بزرگواری است که  وقتی دانشجوی سال سوم دانشگاه علم و صنعت بود، راهی جبهه شد و مدتی بعد به اسارت دشمن درآمد. گرچه مدت اسارت او 4 سال بوده است اما یک بار موفق می شود به همراه 2 تن از دیگر هم رزمانش از اردوگاهی که سخت مورد مراقبت نیروهای عراقی بوده بگریزد و تا 5 کیلومتری مرزهای کشورمان پیش می آید که دوباره در چنگال دشمن گرفتار می شود. او را به استخبارات عراق می برند و بعد هم زندان انفرادی که شب و روز آن قابل تشخیص نبوده و شکنجه و شکنجه تا جایی که از  شدت جراحات، بدنش عفونت می کند و کرم می گذارد! کینه دشمن از او تمام شدنی نبوده به طوری که وقتی نیروهای صلیب سرخ برای اطلاع از وضعیت اسرا به اردوگاه می آیند، او و دوستانش را از چشم صلیبی ها دور نگه می دارند و حتی پس از پذیرش قطعنامه نیز اجازه آزادی به آنان نمی دهند.  

گرچه خودش بزرگوارتر از اینهاست که از آن روزهای تلخ حرفی به میان بیاورد اما این حکایت را «علی قربانپور» یکی از دوستان دوره اسارتش برایم نقل می کند.

 وقتی از حس زمان آزادی از دکتر چلداوی می پرسم می گوید:

ما 5نفر در اردوگاه تکریت 11 بودیم که قبل از اینکه نیروهای صلیب سرخ بیایند ما را به یک اطاق بردند و گفتند که حق ندارید تکان بخورید. صلیب در 6 شهریور به اردوگاه ما آمد. بچه ها را ثبت نام کردند و با خود بردند و زمانی که رفتند، ما را از اتاق بیرون آوردند. فکرش را بکنید تمام دوستان ما رفته بودند و ما پنج نفر مانده بودیم با ده سرباز عراقی که مدام ما را با مشت و لگد می زدند و به ما شکنجه روحی می دادند که شما حالاحالاها مهمان ما هستید و مدام به من می گفتند ما خوشحال هستیم که تو نرفتی! و به ما می گفتند: حالا اردوگاه را باید تمیز کنید. اردوگاه را که نگاه می کردیم، جای خالی دوستانمان را می دیدیم. لباس های به جای مانده بچه ها، تکه های نان خشکی که برای شب نگه داشته بودند، حس بسیار بد و سختی  داشتیم. چند روزی ما را در اردوگاه تکریت نگه داشتند و بعد به اردوگاه رومادیه منتقل کردند. در آنجا هم کسی نبود. ما پنج نفر را به آنجا منتقل کردند و دوباره از ما خواستند که آن اردوگاه را هم تمیز کنیم. در موقع تمیز کردن اردوگاه، چند کتاب  از کتاب های مهندسی برق، کمی بعد یک کتاب ریاضی و خلاصه چند کتاب که به واقع می شد. گفت: آنچه خوراکم بود را یافته بودم و چند روزی سخت مشغول به خواندن و مطالعه بودم و خوشحال هم بودم. یعنی در آن سه چهار ماه، من دائم کارهای علمی انجام می دادم. مقداری شکر هم پیدا کرده بودم درحالی که ما در اردوگاه تکریت 11 فقط نام شکر را شنیده بودیم. اما کم کم از اردوگاه های دیگر هم اسرایی را که دور از چشم نیروهای صلیب سرخ نگه داشته بودند، به اردوگاه آوردند که حدود سیصد نفری شدیم.

فاش نیوز: اردوگاه تکریت 11 چگونه اردوگاهی بود؟

به نظر عراقی ها، خاصِ فعالان سیاسی بود و برای همین در وضعیت واقعا اسفناکی نگهداری می شد. سلول های انفرادی که شب و روز آن قابل شناسایی نبود. تاریکی محض در بدترین وضعیت بهداشتی که کرم از در و دیوار آن بالا می رفت و در تاریکی، این کرم ها با غذا ادغام می شد و قابل شناسایی نبود. روزهایش که از شدت گرما همچون جهنم و شب ها از شدت سرما همچون زمهریر بود و فرمانده عراقی که به شدت از من متنفر بود.

 فاش نیوز: در چه شرایطی و چگونه آزاد شدید؟

سه ماه پس از بازگشت اسرا به میهن و حمله عراق به کویت منجر به آزادی ما شد. پس از بازگشت ما، دکتر ولایتی به دیدار ما آمدو گفت: من تنها به خاطر آزادی شما (آزادگان) به دیدار صدام حسین رفتم و منت دست دادن با صدام را پذیرفتم.

علی قربانپور که در میان دوستان اسارتش به "علی فاروج" شهرت دارد، یکی دیگر از آزادگانی است که در اسارت با دکتر چلداوی هم بند بوده و مدتی هم مدرس دانشگاه و در حال حاضر به عنوان یک مولف بیش از 41 کتاب در زمینه تاریخ تمدن و یا سال های اسارت به چاپ رسانده است.  وی دانشجوی سال سوم بوده که از شهرستان فاروج استان خراسان شمالی به جبهه اعزام می شود و در هفتمین اعزام، در عملیات کربلای 4 به اسارت دشمن درمی آید.  ابتدا به زندان "الرشید" و بعد هم به اردوگاه "تکریت11" منتقل می شود.

وی از سال های اسارت به عنوان "نقطه طلایی" زندگی خود نام می برد و آن را یکی از بزرگترین دستاوردهای عمر خود می داند که هیچگاه قابل تکرار نیست و معتقد است:  با وجودی که 36سال از آن روز گذشته، به جرات می توانم بگویم بیشتر شب هایی را که بیدار هستم و قلم می زنم به یاد آن روزهاست.

 وی صحبت های جالبی از روزهای اسارت دارد که خواندنی است:

تکریت 11 یکی از اردوگاه هایی است که صلیب سرخ از وجود آن بی اطلاع بوده و تنها 6 ساعت مانده به آزادی، اسرا شماره صلیبی دریافت می کنند. مادرم در زمان آزادی من در قید حیات نبودند؛ اما شنیده بودم که پدرم بارها پیگیر وضعیت من بوده.

 

فاش نیوز: آیا به اسارت فکر می کردید؟

من از بچه های اطلاعات و عملیات بودم و اسارت هم به هر حال دور از ذهن نبود اما نه به اندازه ای که آن را با پوست و گوشتم حس کنم و تصور کنم. من تنها بازمانده غواص گردان شهید رحمانی بودم که در عملیات کربلای 4 که عملیات فوق العاده حساس و سنگینی بود و همه دوستان غواص می دانستند که این منطقه نفوذناپذیر است و همگی شهید خواهند شد. صبح روز چهارم عملیات در منطقه "بوارین" در یک وضعیتی که همگی دوستانم شهید شده بودند، به اسارت دشمن درآمدم. در لحظه اول تصور من چیز دیگری بود. فکر می کردم پس از مدتی اذیت و آزار، صلیب سرخ از وجود ما مطلع می شود و ما تابع شرایط اسرای جهانی می شویم. اما هر روز که می گذشت می دیدیم که شهادت های دوستانمان به سادگی در دست یک سرباز عراقی اتفاق می افتد. خاطرم هست در بصره که بودیم بسیاری از دوستانمان زیر ضربات کابل و شلاق به شهادت می رسیدند. و یا در اردوگاه "الرشید" که 61 روز آنجا بودیم شرایط واقعا وحشتناکی بود. در یک اتاق سه در سه و نیم 52نفر را در بدترین شرایط و گرمای شدید که حتی جایی برای نشستن نبود و به نوبت می نشستیم ما را نگهداری می کردند. زمانی که بچه ها را شهید می کردند، روی هیچ اصولی نبود یعنی اگر تنبیه کننده و تنبیه شونده شرایط  را هم درک نمی کردند، از بین رفتن بچه ها خیلی راحت اتفاق می افتاد. اگر کسی هم در این میان شهید می شد، او را لای یک پتوی مندرسی پیچیدند و با سیم خاردار می بستند و می بردند. خاطرم هست "عدنان" یکی از سفاک ترین و خبیث ترین نیروی بعثی عراق، یکی از دوستانمان را به نام "رضایی" صابون در حلق او می ریزد و روی شیشه های خردشده می غلتاند و او را شهید می کند و جسدش را هم می سوزاند. در سال 1391 من  به عنوان اولین معلم آزاده به نیت تمام شهدا، سراسر ایران را با دوچرخه رکاب زدم. زمانی که سر مزار این شهید مظلوم رفتم، او در شهر خودش به عنوان شهید دفن نشده بود. البته بعدها با پیگیری دیگر دوستان مرتفع شد. یا شهید پیراینده را زمانی که پذیرش قطعنامه را اعلام می کنند، او را با تیر می زنند و شهید می کنند. زمانی که پیکر شهید پیراینده به ایران می آید، با وجودی که دشمن مواد شیمیایی روی بدن او ریخته بود تا جسد او را بپوساند اما جنازه کاملا سالم بود. این ها همه  نشانه هایی از یک مومن خدایی است.

فاش نیوز: از آزادیتان چگونه مطلع شدید و چه حسی داشتید؟

روز ششم شهریور سال 1369خبر آزادیمان را شنیدیم. اما باور نداشتیم. صلیب سرخ قبل از ظهر ما را دید و شب ما درایران بودیم. در راه باز هم نیروهای عراقی  دوتا از اتوبوس های حامل اسرا را دزدیدند و به اردوگاه بازگرداندند و 4 ماه بعد آزادشان کردند. زمانی  که به اسلام آباد غرب رسیده بودیم، هنوز هم باورمان نمی شد. البته خود آزادی برای ما معنایی نداشت چرا که من بسیاری از دوستانم را از دست داده بودم اما شور و شعف مردم کشورمان در استقبال از ما واقعا بی نظیر بود. ما انتظار چنین استقبالی را نداشتیم. کرد، لر و فارس و ترک همه در جلوی اتوبوس ها می دویدند و به ما خوش آمد می گفتند. من آن لحظات را "لحظات مهربانی" نام می گذارم. لحظاتی که دیگر در تاریخ ایران تکرار نخواهد شد و این گونه استقبال ها را در تنها در سفرهای حضرت آقا (مدظله) مشاهده می کنیم.

عباس پیرهادی یکی دیگر از آزادگان بزرگواری است که ساکن اصفهان است و دستی در صنعت دارد. وی نیز  قبول زحمت نموده و در این گفت و گوی صمیمی حضور یافته است.

او می گوید: ما با پنجمین گروه از اسرا و در 6 شهریور آزاد شدیم. همانطور که دوستان اشاره کردند، صلیب سرخی ها هم مایل به آزادی ما نبودند. چرا که چند تن از دوستان، وجود ما را به گوش صلیب سرخ رسانده بودند اما آن ها توجهی به موضوع نداشتند.  اما در آخر، 5 شهریور ما را به بند 1 و 2 آوردند و صلیب ما را دید و بچه ها هم از حضور نیروهای صلیب سرخ استفاده کردند و یک نماز جماعت باشکوه را در اردوگاه برپا کردند که نیروهای استخبارات عراقی آمدند ولی دیگر نمی توانستند کاری بکنند. ما بعد از ظهر آزاد شدیم و آخرهای شب بود که به خاک ایران رسیدیم.

فاش نیوز: در آن لحظه چه حسی داشتید؟  بیشتر حالت  خلسه را داشت. بین باور و ناباوری.

 

محمد سلیمانی از اسرای اردوگاه تکریت 11 است که در عملیات کربلای 5 به اسارت دشمن در آمده است که اسارت ایشان نیز حدود 4 سال است.

از حس او از زمان شنیدن پذیرش قطعنامه توسط ایران می پرسم که می گوید: زمانی که شنیدیم حضرت امام با پذیرش قطعنامه جام زهر را نوشیدند، دولت عراق این خبر را به فال نیک گرفته بود اما تغییر چندانی در رفتار عراقی ها نداشت چرا که بعد از پذیرش قطعنامه و آتش بس باز هم نیروهایی را به اسارت گرفت تا بتواند تبادلی بین اسرای خودش با اسرای ما برقرار کند تا اینکه رسما پذیرش قطعنامه اعلام شد. البته ما انتظار آزادی نداشتیم چرا که اردوگاه تکریت 11 اولین اردوگاه مفقودین در عراق بود. شما فکرش را بکنید یک فرد مفقودالاثر در کشور دشمن چه معنایی می تواند داشته  باشد. ما حتی یک شماره صلیب سرخ هم نداشتیم یعنی به راحتی می توانستند ما را از بین ببرند بدون اینکه آب از آب تکان بخورد. زمانی به ما شماره صلیبی دادند که چند ساعت بعد قرار بود تبادل شویم. 5شهریور نوبت به اردوگاه مفقودین رسید که اولین اردوگاه هم تکریت 11 بود. ما جمعا 1000 نفر بودیم که ما را به مرز خسروی آوردند. زمانی که به مرز خسروی رسیدیم، دوستانمان از قبل تصویری را از حضرت امام با پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران روی پارچه کشیده بودند که قرار بود زمانی که سوار اتوبوس ها می شویم، آن ها را به لباس هایمان نصب کنیم اما زمانی که نیروهای سپاهی وارد اتوبوس های عراقی که ما را حمل می کردند شدند، تا ما را تحویل بگیرند، به ما گفتند: به هیچ عنوان  عکس العملی نشان ندهید که برای دوستان بعدی که قرار است آزاد شود، مشکلی پیش نیاید. شما در حال حاضر در خاک عراق هستید. اجازه بدهید زمانی که وارد خاک جمهوری اسلامی ایران شدید، آن وقت  عکس ها را روی سینه هایتان نصب کنید. ما هم قبول کردیم و زمانی که از مرز رد شدیم شب بود. اتوبوس ها ترمزها را کشیدند و همه 1000نفر پیاده شدیم و سجده شکر به جا آوردیم وخاک وطن را بوسیدیم.

 فاش نیوز: و اما خاطره بعدی: خاطرم هست به کرمانشاه که رسیدیم ما را به اردوگاهی برای قرنطینه بردند. طبق عادتی که در اسارت، اسرا را که درون آسایشگاه می کردند و بعد هم در را به رویمان قفل می کردند. همان شب اول ما را به قرنطینه بردند. یک پاسدار وظیفه آمد که قفل را از روی در بردارد. ناگهان بچه ها برحسب عادت همیشگی گفتند: اینجا هم می خواهید در را به روی ما قفل کنید؟ بنده خدا آن پاسدار وظیفه به قدری خجالت کشید که قفل را برداشت و بدون کمترین حرفی رفت.

این گزارش گرچه به دلیل کمی وقت و در آستانه سالروز  ورود آزادگان به میهن اسلامی کوتاه و مختصر بود؛ اما حرف های ناگفته زیادی را در دل خود داشت که امیدواریم در فرصت های بعدی بیشتر به آن پرداخته شود.

یا علی!

 

گفت و گو از صنوبر محمدی


کد خبرنگار : 17