یادی از روزهای حماسه و مقاومت
آخر و عاقبت رزمندهای که به کلاه آهنی و جلیقه نجات علاقهای نداشت
همیشه سعی میکردم به هر ترتیب کار خود را انجام داده و حرف خود را عملی کنم، کلاه آهنی را روی سرم نمیگذاشتم و در جواب بچهها که مدام اصرار میکردند کلاهات را بگذار میگفتم: «خیالتان راحت! اتفاقی نمیافتد».
* وقتی سرم کلاه گذاشتند
علی مشفق آریمی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس بیان میکند: سالهای دفاع مقدس سرشار از لحظههای تلخ و شیرینی است که دست خدا و اراده الهی به وضوح در آن قابل مشاهده است و بارها و بارها با صحنههایی روبهرو شدم که بیانگر این موضوع بودند که تا اراده الهی بر چیزی تعلق نگیرد، برگ از درخت نمیافتد.
روزی از روزهای حضورمان در مناطق عملیاتی، دشمن منطقه را زیر آتش سنگین گرفت؛ پشت خاکریز سنگر گرفته بودیم و امکان تکان خوردن را هم حتی نداشتیم.
از همه طرف به سمتمان گلوله میبارید، انگار گلولههای دشمن تمامی نداشت، از آن جایی که آدم لجبازی بودم و همیشه سعی میکردم به هر ترتیب کار خود را انجام داده و حرف خود را عملی کنم، کلاه آهنی را روی سرم نمیگذاشتم و در جواب بچهها که مدام اصرار میکردند کلاهات را بگذار میگفتم: «خیالتان راحت! اتفاقی نمیافتد».
تا اینکه در آن روز شهید احمد سلیمی و چند نفر دیگر، کلاهی را بر سرم گذاشتند و با اصرار فراوان از من خواستند که آن را بر ندارم.
با وجود اینکه خیلی سختم بود اما قبول کردم تا فقط برای مدت کوتاهی، کلاه آهنی روی سرم باشد، پشت خاکریز بودیم که یک دفعه دو سه گلوله توپ، نزدیک ما منفجر شد و گرد و خاک اطرافمان را فرا گرفت.
نفهمیدم چی شد اما ناخودآگاه سرم را حدود 90 درجه چرخاندم، چند لحظه بعد که دود آتش فرو نشست، متوجه بچهها شدم که همه با نگرانی به من نگاه میکردند، پرسیدم: «چی شده؟ چرا به من زل زدهاید؟!»
آنها با تعجب گفتند: «اگر کلاه را از سرت برداری خودت میفهمی!» وقتی کلاه را از سرم برداشتم متوجه شدم که کلاهم بر اثر ترکش خمپاره به اندازه یک بند انگشت سوراخ شده بود اما به لطف خداوند به سرم هیچ آسیبی وارد نشده بود.
شب عملیات والفجر 8 گروهان ما میبایست از نهر ابوفلفل به سمت اروند حرکت میکرد، قبل از اینکه سوار قایق شویم به تکتک بچهها جلیقه نجات دادند تا پیش از آغاز عملیات آن را بر تن کنند.
من که حال و حوصله این کارها را نداشتم، جلیقه را لوله کردم و پشت کوله پشتیام بستم، بچهها وقتی جلیقه لولهکرده را بر پشتم میدیدند، هر کدام چیزی گفتند، یکی گفت: «میخواهی بروی پیک نیک؟!» دیگری گفت: «حتماً شناگر ماهری هستی که جلیقه را پیچاندی!» و حرفهای دیگر، بچهها آن قدر حرف زدند که فرمانده گروهانمان هم متوجه موضوع شد و به زور جلیقه را تنم کرد.
سوار بر قایق به راه افتادیم، هنوز چند متری دور نشده بودیم که قایقمان روی سیم خاردار افتاد و باعث روشن شدن مین منور شد.
دشمن هم که انگار منتظر ما بود، منطقه را به زیر آتش برد و به شدت به سمت ما شلیک میکرد، بر اثر اصابت یکی از گلولهها در نزدیکی ما، قایق واژگون شد و همه افتادیم توی آب، تعادلم را از دست داده بودم، اسلحه کلاشم هم از دستم رها شد، هر چقدر تلاش کردم نتوانستم اسلحهام را پیدا کنم تا اینکه لحظه آخر که در حال بالا آمدن بودم پایم به اسلحه گیر کرد و توانستم با استفاده از جلیقه هم خودم و هم اسلحه را بالا بکشم.
* ماجرای 5 عراقی
هوا نم نم شروع به باریدن کرده بود، از ناحیه پا زخمی شده بودم، چون در گردان خط شکن بودیم خسته شده بودیم و به استراحت نیاز داشتیم، کمی گشتیم تا اینکه توانستیم یک سنگر زیرزمینی که چند پله پایینتر از سطح زمین قرار داشت را پیدا کنیم.
رفتیم توی سنگر، داخلش یک تخت بزرگ بود که رویش را با پارچه پوشانده بودند، روی تخت دراز کشیدم، سنگر یک پنجره داشت که از آنجا میشد پلههای بیرون را دید.
یکی از بچهها که از بیرون به داخل میآمد، متوجه حرکت چیزی در زیر تخت شد، کمی که دقت کرد و پارچه را بالا زد، دید که چند عراقی، در زیر تخت پنهان شدهاند.
با مشاهده این صحنه، فوراً فریاد زد: «عراقی! عراقی!» بچهها همه بیرون پریدند، من هم چون زخمی بودم، آخرین نفری بودم که لنگانلنگان خودم را به آنها رساندم.
بچهها اول به سمتشان تیراندازی کردند و بعد که التماس و فریادهای آنها را دیدند، دلشان به حال آنها سوخت و تصمیم گرفتند آنها را به اسارت درآورند.
چند دقیقه بعد مشخص شد که آنها 5 نفر بودند و زیر تخت پناه گرفته و منتظر بودند تا صبح شود و بتوانند خودشان را اسیر کنند.
چون میدانستند که در بیشتر اوقات، شبها اسیر گرفته نمیشود، به هر حال آنها را اسیر کردیم و من به همراه آنها برای مداوای پای زخمیام به عقب فرستاده شدم.
* افلاکی خاکی
یکی از دوستان شهید فضلالله وکیلی میگوید: یک روز برای دیدن شهید فضلالله به مدرسه روستای پاییندزای ساری رفتم، او معلم بود و در آن مدرسه به کار تعلیم و تربیت اشتغال داشت.
وقتی رسیدم در مدرسه حضور نداشت، آن روز دانشآموزان کلاسش امتحان نهایی داشتند و غیبت فضلالله برایم تعجبآور بود.
وقتی پرس و جو کردم متوجه شدم که با ماشین ژیانش بهدنبال یکی از دانشآموزانش که در یکی از روستاهای دوردست زندگی میکرد رفته بود تا او را سر وقت به امتحان نهایی آن روز برساند.
مدتی را منتظر ماندم تا او را ببینم، چند دقیقه بعد ژیان فضلالله وارد حیاط مدرسه شد، در حالی که یک کودک با شور و شوقی که در چهرهاش مشهود بود در صندلی جلوی آن نشسته بود و معلم و دانشآموز با شادی تمام بر سر جلسه امتحان حاضر شدند.
* اراده پولادین
سیده راضیه محرومی خواهر شهید سید رضا محرومی بیان میکند: یک روز با سید رضا قرار گذاشتیم که هر وقت از سرکارش برگشت با هم برویم سر زمین کشاورزی مان، من باید زودتر وسایل را میگرفتم و میرفتم، رضا هم بعد از تعطیلی از سر کارش در وسط جاده به من ملحق میشد.
از قضا آن روز نمنم باران میبارید، من به طرف زمین به راه افتادم و جایی که قرار بود به هم برسیم، منتظر رضا ماندم.
بعد از ساعتی داداش رضا آمد، قبل از رفتن به او گفتم: «داداش! هوا بارونیه، بیا امروز برگردیم!» رضا بدون توجه به حرفهای من به راهش ادامه میداد، زمین لغزنده و گِلی شده بود، قبل از رسیدن به زمین، یک پل چوبی بود که باید از آن عبور میکردیم.
داداش رضا گفت: «تو اول برو آن طرف پل تا من وسایل کار را به تو بدهم، بعد خودم هم میآیم».
چوبهای پل پوسیده و خراب شده بود، دوباره گفتم: «داداش! بیا امروز برگردیم، وضعیت پل مناسب نیست و خطرناک است». اما رضا جواب داد: «کار امروز را نباید به فردا انداخت!»
بالاخره به هر شکلی که بود مرا از پل رد کرد و وسایل را هم به آن طرف پل رساند، دستم را دراز کردم تا کمکش کنم، همین که دستم را گرفت و خواست سمت من بیاید، پایش سُر خورد و بهشدت با پل برخورد کرد و لای چوبهای خیس و گِلی پل گیر کرد و لاشههای چوب پایش را زخمی کرده بود.
نمیدانستم چه کار کنم، فقط گریه میکردم، خودم را داخل آب انداختم و پایش را از لای چوب درآوردم، پایش زخم عمیقی برداشته بود، خون زیادی از آن میرفت و قادر به حرکت نبود، فوراً چادرم را پاره کردم و پاهایش را بستم و به هر طریقی که بود خودمان را به خانه رساندیم.