تاریخ : 1395,یکشنبه 07 شهريور14:31
کد خبر : 48896 - سرویس خبری : متن ادبی

فراقنامه عروس یک جانباز شهید


فراقنامه عروس یک جانباز شهید

چند ماهی است که همه سعی می کنیم به چیزی مشغول بشویم تا آتش فراق عمو اسماعیل کمتر دل و جان ما را بسوزاند.

لیلا مزرعه عروس شهید جانباز شهابی طرفی

فرستنده جعفری - می خواهم از قهرمانی برایتان بگویم که در سن 27 سالگی و در اوج جوانی در اثر اصابت گلوله به او قطع نخاع شد و تمام اجزای بدنش به جز سر و گردن از حرکت افتاد. اسم او اسماعیل شهابی طرفی بود که مشی عاشقانه اش چنان شد که در زمره جانبازان نخاعی گردنی جای گرفت. قهرمان من، اسماعیلی به مسلخ عشق رفت و با مرام عباسی (ع) جانباز شد و ایوبی زندگی کرد. این تخت یادگار مردی ست که 28 سال صبح و شب با درد لبخند زد و طلوع و خورشید را فقط از یک نقطه نظاره کرد و آخ نگفت!
  من عروس کوچکتر او هستم. امروز که برای شما می نویسم، چندماهی است که به فراق جانکاه عمو اسماعیل مبتلا شده ایم. او اواخر اردیبهشت ماه در بیمارستان مهر اهواز به خاطر عوارض جانبازی به شهادت رسید. افت فشار داشت و ریه هایش به سختی کار می کرد. نمی دانم اطلاع داشتید که در حلبچه شیمیایی شده بود یا نه؟

 

  او وقتی که به جبهه غرب می رفت، بچه کوچکش که حالا شوهر من می باشد خیلی خیلی خردسال بود. شاید یکی دو ماهش بود. شوهر من وقتی معنای پدر را فهمید که او را بی حرکت بر روی تخت می دید. تصور کنید چه روزها که بچه های عمو اسماعیل آرزو می کردند ای کاش پدر لحظه ای از جای برخیزد و با آنها بازی کند. اما این فقط یک آرزو بود!

 بچه های عمو اسماعیل از همان کودکی مرد بار آمدند. حتی تنها دخترش رقیه خانم! با این حال عمو اسماعیل همیشه به بچه هایش روحیه می داد و به عشقبازی که با خدا کرده بود افتخار می کرد. نه سال عروس این خانواده هستم. یک بار عمو اسماعیل لب به شکایت باز نکرد و من دانستم او یک قهرمان است. قهرمان کیست؟

  قهرمان فقط کسانی نیستند که وزنه ای برمی دارند یا توی مسابقات کشتی و فوتبال و شنا و... اول می شوند. قهرمانان واقعی این سرزمین افرادی مثل عمو اسماعیل هستند که از جان خود و آرامش خانواده شان گذشتند تا این کشور و این انقلاب به دست نااهلان نیفتد. تا دشمنان ایران برای اولین بار در تاریخ یک وجب از خاک میهن را به یغما نبرند.

 من خیلی دلم داغدار است! عمو اسماعیلم آرزویی داشت که من هر وقت آن را می شنیدم دلم آتش می گرفت. او خیلی دوست داشت به عنوان مدافع حرم حضرت زینب به جبهه برود. این اواخر بیشتر به زبان می آورد. یک ماه از بی تاب شدنش نگذشته بود که به درجه رفیع شهادت رسید.
چند ماهی است که همه سعی می کنیم به چیزی مشغول بشویم تا آتش فراق عمو اسماعیل کمتر دل و جان ما را بسوزاند. اما مگر می شود؟ عمو جان! مگر می شود تو را فراموش کرد ؟ آن هم چون تویی که من دیدم مردم چه عاشقانه عکس تو را در بر می گرفتند و از ته دل می گریستند. حتی پا برهنه در مراسم تشییع تو شرکت کرده بودند و خاک قبر تو را به عنوان تبرک برای شفای مریض های خود می بردند!
به یاد می آورم آن زمان که دوستانت از صبوری و مهربانیت می گفتند تو با لبخندی دلنشین جواب می دادی خواهشا زیاد شلوغش نکنید. ما قابلی نیستیم. گل تواضع وجودت خیلی خوشبو بود و همیشه خود را کمتر از دیگران می دانستی. در حالی که تو کوثر معرفت و ایمان و جوانمردی بودی .
من عمو اسماعیل را خیلی دوست داشتم. وقتی حالش خیلی بد شد به دوستان همرزمش خبر دادم که برایش دعا کنند و این خبر را به گوش آقا برسانند. دوستانش تا دم صبح برایش دعا کردند. اتفاقا روز بعد حالش خیلی بهتر شد. اما انگار خدا مصمم بود که امانتش را دیگر از بین ما ببرد و بعد از آن هر چه دعا کردیم تاثیری در تغییر مشیت و تقدیر الهی نداشت. حالا او دیگر در بین ما نیست. سه پنج روزه که بوی گل نمیاد!

 عمو اسماعیل خیلی دوست داشت زیارت حضرت نبی دانیال برود. من خودم اهل شوش هستم. هر وقت می خواستم برای دیدن خانواده ام به شوش بروم، عمو اسماعیل با لحنی حزین که دلم را می سوزاند به من می گفت اگه رفتی حرم دانیال سلام مرا به او برسان. برایم دعا کن. سلام مرا به مردم شوش برسان. بخدا هیچ وقت این خواسته اش را فراموش نکردم . حتی از توی حرم برایش زنگ می زدم و به او می گفتم عمو جان من الان کنار ضریح ایستاده ام. گوشی را رو به حرم می گیرم تا تو دعا کنی. زیرا می دانستم او در میان اهل آسمان خیلی آبرو دارد و دعایش مستجاب می شود.

 او مردم شوش را خیلی دوست داشت. همیشه می گفت دوست دارم در گلزار شهدای شوش در کنار همرزمانم آرام بگیرم . مردم شوش هم ثابت کردند این محبت دو طرفه است. آنها با پای برهنه به دنبال تابوت عمو اسماعیل گریان و بر سر زنان ضجه می زدند. گرچه آنها با عمو اسماعیل وداع می کردند اما من با گوش دلم می شنیدم که عمو به آنها سلام می کرد!

 اینک چند ماه است مردی که در کشاکش دهر خود را به آغوش پر مهرش می سپردیم دیگر در بین ما نیست و خود را به خدا رسانده است. او خیلی درد کشید. از کدام دردهایش بگویم که گفتنی باشد؟ او در عین رنج هایی که کشید خیلی هم صبور بود . هر روز که می گذرد بیشتر از پیش خاطراتش برای ما زنده می شود و تحمل لحظه های بدون او بودن برایمان سخت است. ای کاش یک بار دیگر می آمد به درد دل های ما گوش می کرد و راه را از بیراهه به مانشان می داد . او استاد راهنمایی کردن بود. مخصوصا" وقتی که با مثل های قرانی کلامش را زینت می بخشید. چقدر آن روزها خوب بود! چقدر آن روزها زود گذشت!

فراقنامه لیلا مزرعه ، فرزند رزمنده اهل شوش و عروس کوچک جانباز شهید اسماعیل شهابی طرفی


کد خبرنگار : 20