تاریخ : 1395,چهارشنبه 28 مهر18:07
کد خبر : 49139 - سرویس خبری : داستان

جانباز کوچه غیرت!


جانباز کوچه غیرت!

یکدفعه دید که پشت دیوار آخرین خانه در آن محوطه، یک دختر جوان با ظاهری بسیار زننده نشسته و به دیوار تکیه داده و یک پسر جوان هم روبروی او نشسته و دستش را به حالت خفه کردن صدایش جلوی دهان او گذاشته...

شهید گمنام

شهید گمنام - عرشیا کمی صدایش را بالا برد و گفت: آخه شما جانباز این مملکتید پدر! خب حالا من میخوام تو سن کمتر ازدواج کنم ولی پول ندارم. نباید پدر من که جونشو واسه این کشور و مردمش داده، یه وام درست و حسابی بتونه برای من بگیره؟!... پس فرق من و یه جوون دیگه چیه؟ اون که باباش سالمه، با پارتی بازی و این جور کارا به هرچی میخواد میرسه ولی شما که سال هاست روی این چرخ نشستی، فقط یه سری امکانات محدود بهتون میدن. الان خب من باید بتونم یه خونه حداقل رهن کنم. باید بتونم خرج عروسی رو بدم. ریحانه میگه باباش دیگه داره شاکی میشه و دیگه نمیتونه بیشتر از این معطل کنه. میگه اگه نتونم زودتر خودمو جمع و جور کنم، نامزدی رو به هم میزنه و تمام.

بعد صدایش را پایین آورد و زیر لب غرولند کنان گفت: انگار اصلا" براتون مهم نیست که دختر به این خوبی رو از دست بدم! یعنی براتون مهم نیست که ریحانه یا هر دختر دیگه ای! ریحانه با اونهمه پولدار بودن خانواده اش و معتقد نبودنشون، دختر باایمانیه. من نمیخوام از دستش بدم.

 مادر ابروهایش را درهم کشید و به عرشیا چشم غره ای رفت و آهسته گفت: اینجوری با پدرت حرف نزن! ناراحت میشه!

عرشیا هم درحالیکه لوبیا پلو را با قاشقش داخل بشقاب می چرخاند و فقط با غذایش بازی می کرد، ساکت شد و اخم کرد و سرش را پایین انداخت و به بشقابش خیره شد.

یوسف که احساس دلسوزی پدرانه قلقلکش میداد، از ته دل از حرف های عرشیا ناراحت نمی شد اما به هرحال وقتی می دید پسرش ناراحت است، او هم دلتنگ می شد. یوسف می دانست که حرف های عرشیا برای تحقیر او نیست. او می دانست عرشیا به خاطر وضع مالی خوب خانواده ریحانه، عروس آینده اش، تحت فشار است اما او هم نمی توانست کاری خارج از حد توانش بکند. دو تا وامی که قول جور شدنش را گرفته بود، شاید می توانست جواب خرج عروسی را بدهد ولی خرج خانه و ... یکسری لوازم منزل و ...همه مانده بود. عرشیا هم که خود به تازگی در یک شرکت کامپیوتری مشغول شده بود و هنوز نه درآمد بالایی داشت و نه پولی از قبل جمع کرده بود. دست یوسف هم به خاطر ازدواج خواهر عرشیا، دختر بزرگش که به تازگی به خانه بخت رفته بود، حسابی تنگ بود و مستأصل مانده بود.

یوسف غذایش را نیمه کاره رها کرد و یک لیوان آب برای خودش ریخت و خورد. بعد با طمأنینه، بدون اینکه چیزی دیگر به عرشیا بگوید، از همسرش تشکر کرد و چرخ خود را به عقب کشید و از آشپزخانه بیرون رفت. به اتاقش آمد و لباس هایش را عوض کرد و به طرف در می رفت که راحله همسرش از آشپزخانه بیرون آمد و با نگرانی پرسید: آقا یوسف! ناهارتو که نصفه خوردی! سر ظهره، تو این آفتاب کجا می خوای بری؟!

یوسف در خانه را باز کرد و آهسته درحالیکه کفش هایش را در پاهایش فرو می کرد جواب داد: چیزی نیست، میرم یه دوری میزنم برمی گردم. کلاه میذارم سرم. خداحافظ.

و از خانه بیرون رفت. دم درب آسانسور ایستاد و دکمه آن را زد. خانه او طبقه سوم بود و به خاطر شرایط خاصش برای پیدا کردن خانه ای که مناسب حرکت ویلچر به داخل حمام یا سرویس بهداشتی باشد، مجبور شده بود خانه ای در طبقه سوم آپارتمانی تهیه کند که طبقه اول و دومش قبلاً خریداری شده بود.

آسانسور که آمد، یوسف داخل شد و پایین رفت. در فکر بود و وقتی به طبقه  همکف رسید و درب آسانسور باز شد. چون در افکار خودش غرق بود و حواسش نبود، زمانی چرخ را به طرف بیرون حرکت داد که درب داشت دوباره بسته می شد و برای همین یک لحظه دست یوسف بین درب و چرخ ویلچر ماند و ساییده شد.

درب که دوباره باز شد و بیرون آمد، صبر کرد و نگاهی به دستش انداخت. پوست دستش رفته بود و کمی می سوخت. توجهی به درد دستش نکرد و حرکت کرد و از درب آپارتمان خارج شد. نگاهی به آسمان انداخت. خورشید به گرمی می تابید و انگار می خواست دلگرمی ای باشد بر دردهای دل یوسف که شاید هیچ کس جز خودش از آنها خبر نداشت!

کوچه خلوت بود و تا سر خیابان هیچ جنبنده ای غیر از چند یاکریم روی درخت، دیده نمی شد. کوچه پهن نبود و انتهای آن به زمینی خالی ختم می شد که چند سالی بود گفته بودند می خواهند در آن بیمارستانی بسازند؛ اما پروژه تقریبا" درحد حرف مانده بود و بیشتر اوقات، محل بازی فوتبال بچه های محله بود.

یوسف که تقریبا" در ابتدای کوچه بود، درحالیکه با دلتنگی به حرف های عرشیا فکر می کرد، چرخ ویلچرش را به طرف انتهای کوچه چرخاند و آهسته آهسته شروع به حرکت کرد... حرف های عرشیا در ذهنش مرور می شد اما یوسف تمام تلاشش را برای خوشبختی سه فرزندش کرده بود... به خاطر عوارض شیمیایی و بیماری قلبی هم که داشت، نمی توانست کار کند و زندگی اش با حقوق حالت اشتغال می چرخید.

  آتنا دختر اولش را که به تازگی عروس کرده بود و عرشیا هم که مدتی بود در دانشگاه دلبسته یکی از هم دانشگاهی هایش شده بود و او را برای ازدواج زودتر تحت فشار گذاشته بود. نه اینکه خیلی دستش تنگ باشد، اما به هرحال یوسف به تازگی یک جهاز کامل را با همه هزینه های عقد و هدیه برای دخترش و کلی مخارج دیگر که عروسی دارد متحمل شده بود و از این طرف، عرشیا هم صبر نمی کرد. پسر کوچکش عرفان هم که به تازگی وارد دانشگاه آزاد پذیرفته شده بود و هر سه طی این چند سال اخیر، فشار مالی شدیدی به یوسف آورده بودند. نامزد عرشیا هم که از خانواده متمولی بود و بااینکه خیلی پرتوقع نبود اما به خانه پایین شهر هم برای زندگی راضی نمی شد...

 همه اینها انگار مقابل چشم یوسف صف کشیده بودند و شاید آخرین جمله عرشیا بیشتر دلتنگش کرده بود؛ این که عرشیا فکر کند که برای پدرش مهم نیست با چه دختری ازدواج می کند یا حتی اعتقادات عروسش برایش اهمیتی نداشته باشد... این افکار رنجش می داد اما می دانست که عرشیا هم درباره او اینگونه قضاوت نمی کند و از سر فشارهای روحی این حرف را زده است.

 یوسف آهسته اهسته داخل کوچه پیش می رفت و گرمای آفتاب کم کم بدن او را خیس عرق می کرد و نم نمک قطرات عرق از زیر لبه کلاه روی پیشانی اش غلطید... یوسف ناگاه از حرف های عرشیا پرتاب شد به خاطرات سی سال پیش... خاطراتی که تمام سال های عمرش را پس از جنگ با آنها گذرانده بود و گنجینه ای از اسرار نهفته و نگفته در اعماق دریای دلش بود...

یکدفعه صحنه دعوایش با مجتبی، دوست شهیدش به یادش آمد و چرخ را یک لحظه همانجا وسط کوچه نگه داشت. حالا داخل مغزش هم از خاطره ای که به یاد می آورد، داغ شده بود!... ذهن یوسف یکباره به یکی از کوچه های خرمشهر رفت... و در کنار یک درخت... و یک جنازه... بدن یک دختر جوان... که بعثی ها پس از اذیت وآزار و کشتن و شهادتش، بدن خونین او را نیمه عریان با سری برهنه به یک درخت بسته بودند و یوسف هنوز صحنه موهای بافته و بلند و آغشته به خون آن دختر جوان را به یاد داشت که چگونه غرق خون بود و آنها بر سر آوردن جنازه با هم جدل می کردند... که دست آخر هم مجتبی برای آوردن پیکر نحیف آن دختر مظلوم از تیررس بعثی ها رفت و با تیر مستقیم دشمن به شهادت رسید...

یوسف تمام این صحنه ها را در ذهن خود مرور می کرد و دلش می لرزید از تصور اینکه چند تن از دوستان و برادرانش جان داده اند تا صدها دختر مانند آن دختر خرمشهری، طعمه گرگان بعثی نشوند!...

... صحنه ها و خاطرات آن روزهای خرمشهر و آنچه از جنازه ها، کشته ها و خانه ها در خرمشهر دیده بود، تلخ ترین خاطرات ذهن یوسف بود که هربار به یادش می افتاد، بیش از چند دقیقه طاقت نمی آورد که به آنها بیندیشد... برای همین سرش را تکان داد و دوباره به طرف انتهای کوچه حرکت کرد...

  به انتهای کوچه که نزدیک شد، صدای گریه ریز و آرامی انگار که صدایی را خفه کرده باشند، آهسته به گوشش رسید... توجه یوسف جلب شد و بااینکه گرمای ظهر، کمی بی حالش کرده بود اما تندتر چرخ های ویلچرش را چرخاند تا زودتر به انتهای کوچه برسد...

وارد محوطه خالی پشت کوچه شد، یکدفعه دید که پشت دیوار آخرین خانه در آن محوطه، یک دختر جوان با ظاهری بسیار زننده نشسته و به دیوار تکیه داده و یک پسر جوان هم روبروی او نشسته و دستش را به حالت خفه کردن صدایش جلوی دهان او گذاشته و با دست دیگرش چاقوی کوچکی را کنار پلوی او نگه داشته است!

 یوسف که متعجب مانده بود، نگاهش به سوی دختر جوان رفت که بی صدا اشک می ریخت، طوری که تمام خط چشم های سیاهش با قطرات اشکش آمیخته بود و صورت او را مانند میله های قفس خط خطی کرده بود... پسر جوان هم که مشخص بود در آن خلوتی ظهر و پشت کوچه، چه قصدی از این حرکت شوم دارد، به محض دیدن یوسف، رنگ از صورتش پرید و جا خورد و دهان دختر را رها کرد. با عصبانیت و با لحنی تهدیدآمیز گفت: صدات دربیاد، زدمت... و  به سرعت از جایش بلند شد و چاقو را به طرف یوسف گرفت و با التهاب گفت: چی میخوای یارو؟!... توی فلج دیگه اینجا چه غلطی می کنی؟!

... یوسف که از دیدن این صحنه رگ غیرتش بالا آمده بود، اخم هایش را در هم کشید و با لحنی محکم جواب داد: تو یه الف بچه با ناموس مردم چیکار داری؟!... من اینجا چی کار می کنم؟!... الان وقتی زنگ زدم پلیس می فهمی من اینجا چی کار می کنم؟!

محوطه باز پشت کوچه که با خانه های کوچه های اطراف محصور شده بود، راه فراری نداشت و جوان باید از همان انتهای کوچه یوسف و از او می گذشت تا بتواند فرار کند... دختر جوان از همین فرصت بگو و مگوی یوسف با جوان استفاده کرد و به طرف دیگر محوطه فرار کرد اما پسر جوان که انگار گیر افتاده بود و با شنیدن اسم پلیس ترسیده بود، مستأصل و خشمگین به طرف یوسف آمد. یوسف هم که دید او قصد فرار دارد، هی چرخش را در عرض کوچه جلو و عقب می کرد تا جلوی راه جوان را ببندد...

یوسف یک لحظه فکرکرد که هیچ کس هم در کوچه پیدایش نمی شود که از او کمک بگیرد و تا گوشی اش را درآورد که شماره پلیس را بگیرد، پسر جوان همان طور که چاقو در دست داشت، به طرف یوسف حمله کرد تا اجازه ندهد یوسف شماره بگیرد و سعی کرد که فرار کند اما یوسف کمر او را در بغل گرفت و محکم او را نگه داشت که...

پسر جوان چاقو را در پهلوی یوسف فرو برد و یوسف فریاد بلندی زد و چون هر دو مقاومتشان زیاد بود، پسر با یوسف از پشت با گردش ویلچر چرخیدند و به روی زمین پرتاب شدند... یوسف بااینکه درد زیادی را تحمل می کرد، بازوی جوان را محکم گرفت به امید اینکه کسی پیدا شود و او را بگیرد اما پسر با تمام قدرت دستش را از دستان یوسف که خون زیادی از او رفته بود، بیرون کشید و فرار کرد...

یوسف که نمی توانست از روی زمین بلند شود،روی آسفالت داغ کف کوچه افتاده بود و به خون قرمز رنگ تازه ای که کف کوچه را رنگین می کرد، نگاه می کرد... در طی درگیری او با جوان، گوشی از دستش دورتر افتاده بود و به آن دسترسی نداشت!...

 پس از دقایقی انگار که ترس دختر بعد از رفتن آن جوان، کمتر شده باشد، کم کم از محوطه به طرف کوچه آمد و وقتی دید که خبری از پسر جوان نیست و تنها یوسف است که با چرخی واژگون و خونین روی زمین افتاده، از ترس جیغ بلندی کشید و به طرف نزدیک ترین درب خانه دوید و در را محکم می کوبید.

 مردی که سراسیمه از خانه بیرون آمد و با سر و وضع نامرتب آن دختر مواجه شد، ابتدا جا خورد و وقتی دخترجوان، یوسف را به مرد نشان داد، مرد بر سرش کوبید و به طرف یوسف که بی حال روی زمین افتاده بود دوید و زانو زد و سر یوسف را روی زانوانش گذاشت و با التهاب گفت: اینکه آقا یوسفه! خانوم چه خبره؟! اینجا چه اتفاقی افتاده؟! کی این طوریش کرده؟!... زنگ زدی به اورژانس؟!... و دختر که انگار ترس، قدرت هرگونه فکر کردن را از او گرفته بود، گوشه کوچه نشست و همان جا به گریه کردن ادامه داد...

 مرد که دید او کاری نمی کند، چند بار به صورت یوسف زد و از او پرسید:" آقا یوسف چی شده داداش؟ کی این جوریت کرده؟ .. بعد رویش را به طرف خانه اش برگرداند و بلند صدا کرد: علیرضا! علیرضا ! بابا بدو زنگ بزن اورژانس... بدو. به پلیس هم زنگ بزن. به مادرتم بگو بره راحله خانوم رو صدا کنه... یوسف آهسته جواب داد: یکی مزاحم این خانوم شده بود...

مرد همسایه نگاهی به دختر کرد و سری تکان داد و گفت: بابا بازم به غیرت شما جانبازا... آخه مرد مومن! کسی با این شرایط از تو انتظار نداره که... از روی چرخت افتادی اینجوری روی زمین و آش و لاشت کردن... کاش زنگ میزدی پلیس...

در همین حین، عرشیا که دیده بود پدرش دیر کرده و نیامده، بیرون آمده بود تا ببیند که یوسف کجاست. از در خانه که بیرون آمد، توجهش به طرف انتهای کوچه جلب شد... و وقتی از دور دید که ویلچری در انتهای کوچه واژگون شده و دقیق تر نگاه کرد و دید پدرش است که روی زمین افتاده، شروع به دویدن کرد!...

 عرشیا که رسید، تقریبا" چند نفری دور یوسف جمع شده بودند و خانم همسایه هم مادر او را خبر کرده بود. عرشیا خون پدر را که روی آسفالت دید، یکدفعه جا خورد و روی زمین کنارش نشست و به چشمان نیمه بازش خیره شد و شروع کرد به گریه کردن و درحالیکه به این طرف و آن طرف نگاه می کرد، با گریه پرسید: بابا! چی شده؟! چرا اینجوری شدی؟ کی زدتت بابا؟ ... و یوسف که خیلی رمقی برای باز نگه داشتن چشمانش نداشت، لبخند کم جانی زد تا عرشیا خیلی نترسد و آهسته جواب داد: نترس بابا! الان اورژانس میاد. چیزیم نیست... یه دعوای کوچیک کردیم... بعد نگاهش را به طرف گوشه کوچه چرخاند و گفت: مزاحم دختر مردم شده بودن. با اون جوون مزاحم درگیر شدم... فرار کرد...! به مادرت بگو به داد اون برسه... دختره خیلی ترسیده!

مرد همسایه بلند شد و گفت من میرم کمی آب برای بابات بیارم و ببینم اورژانس چی شد. ما زنگ زدیم. تو هوای باباتو داشته باش.

...عرشیا نگاهی به دختر جوان کرد که با آن سر و وضع نامناسب گوشه کوچه بی حال نشسته بود...و باحیرت و چشمان اشکبار سر پدرش را در بغل گرفت و سرش را به گوشش نزدیک کرد و با صدای لرزان گفت: بابا! شما به خاطر این خانوم با این سر ووضع این بلا سرت اومده ؟! از اون دفاع کردی؟!

... یوسف دستش را آرام بالا آورد و دور گردن عرشیا انداخت و آهسته گفت: باباجون ناموس ناموسه. اونم فقط ظاهرش خوب نیست بابا. هیچ دختری دوست نداره که مزاحمش بشن. وظیفه من دفاع بود بابا...

 اورژانس رسید... عرشیا همین طور که اشک می ریخت، کمک کرد تا یوسف را داخل ماشین اورژانس گذاشتند و خودش هم همراه پدر رفت... ماشین که حرکت کرد و مأمور اورژانس خونریزی پهلوی یوسف را کنترل کرد، عرشیا دستانش را روی سرش گذاشت و درحالیکه اشک هایش تمامی نداشت، زیر لب آهسته گفت: خدایا! چرا من صبح اون حرفو به بابام زدم؟! ... اشتباه کردم... بابای من که واسه یه دختر جوون اونم با این سر و وضع، خودشو به این شرایط انداخته، مگه میشه قدر ریحانه رو ندونه؟!... ببخشید بابا... ببخشید...

عرشیا این حرف ها را تقریبا" زیر لب می گفت، اما یوسف که در همان حال به عرشیا خیره شده بود و حرف های صادقانه جوانش را می شنید، لبخندی زد و چشمان بی رمقش را بست و در دل با خودش می گفت: من همون کاری رو کردم که باید می کردم... همین...


کد خبرنگار : 20