تاریخ : 1395,دوشنبه 05 مهر13:31
کد خبر : 49732 - سرویس خبری : بدون ویرایش از شما

درد می کشیم از نوع واقعی!



 

رضا امیری فارسانی - دوباره مهرماه و سال تحصیلی جدیدی برای ما آغاز شد ، فصـل نشستن های بیهوده ونشسته خوابیدن های پر از سئوال من آغاز شد،از یک طرف خودت دراین وضعیت دردآور و از طرفی فرزندانت در شرایط سخت تری باشند.

اما دردآور اینکه هرآنچه می نویسـی کسی تره ای هم برایت خردنمی کتد.البته این هم حق ماست و گلایه ای نباید داشته باشیم چرا؟چون ما دنبال ارزش هـا بودیم .

دلیل برای این سخن دارم ،سال ۵۳ مبارزات پدر من شروع شد او عاشق عاشورا و کربلا بود زندگی اش یک کلبه محقر و عبارت از ضبط صوت ناسینونال و چند تا کاست از حاج احمد کافی بود . او محرم متولد و در همان ماه شهیدشد.

با این توصیف برای همه بستگان طبیعی بود که  ماندنی نیست چرا که  ایثار در خونش بود ، اکتسابی نگرفته بود بلکه ژنتیکـــی بود، ایثارگرهای او که داستان آن را نمی خواهم بگویم زیرا مثنوی چند من می شود و  از حوصله مخاطب خارج است.

بعد از شهادت پدرم چندتائی عمو و فامیل دلسوز داشتیم که مرتبـــا به من تلنگـــرمی زدند که فلانی حالا دیگر پدر نیست وتو فرزند ارشدی بیا برو فلان جا زمین دارندمی دهند.

شما هم شش خواهر و برادر هستید شش پلاک زمین بگیر فردا برادرانت بزرگ می شوند خانه می خواهند، اما شعـــار و منطق من این بود که اسلحه پدر روی زمین افتاده است و بعثی های بی دین  قفسه سینه پدرم راپاره کرده اند و شما این را می گوید؟.

به هر حال مدتی بعد به جبهه رفتم و بعد از سه ماه که بهترین دوستانم  شهید شدند دوباره به خانه برگشتم پس از مدتی با جواد سلیمانی که جان باز  قطع پا بود به عنوان مسئول بنیادشهید شدم. و چندماهی به ارائه خدمات پرداختم

دوباره به جبهه رفتم اما هر که مرا را می دید می گفت فلانی برو   به درس ومشقت بچسب ، جنگ به تو نیازی ندارد ، اما صادقانه و به خدای محمد(ص)قسم بجز به جنگ و جبهه به هیچ مقوله دیگری فکر نمی کردم.

در نهایت سال 64 دچار مجروخیت ازنوع پوستی شدم که آن روزها به آن شیمیایی نمی گفتند و بیماری گال نام گرفته بود و پیشنهاد شد به نقاهتگاه بروم.

اما ما قلبمان تسخیرجایی دیگر بود درس و مشق ، حالت تهوع ، سرگیجه ، بیماری ، شیمیایی و اعصاب و روان جایگاهی در درون نداشت.

من به فکر اسفندیار بودیم که  مظلومانه شهید شده بود بفکر عبدالصمد بودم که به آرزویش رسیده بود و همه جسمش باگلوله توپ رفته بود به فکر پدرم بودم و سنگرهایی که روزهای قبل از ان بهترین بندگان خدا را در خود جای داده بود و من اصلا دنبال مدرک وبرنامه ایی نبودیم.

سال ها گذشت و  جنگ تمام شد قلب مان شکست طولی نکشید که امام هم هجرت کرد این بار درحقیقت یتیم واقعی شدیم ، کمرمان شکست و بعد از آن گوشه خانه کز کرده بودیم .

 سرمان را مثلا گرم یک زتدگی کاملا بسته و انحصاری کرده بودیم خداگواه است من نمی دانستم بنیاد شهید گجاست چند تا اتاق دارد و رئیسش کیست .

تاسال۸۴ اوضاع به همین روال بود ، فرمانده سپاه شهر محل سکونتم که همرزم پدرم بود به اتفاق همکارش به بنیاد شهید زنگ زدند که برویم سرکشی وقتی آمدند و بعد از سی سال وضعیت مرا دیدند ناراحت شدند و گفتند چرا پیگیر امور خود نشدی؟

همانجا تصمیم گرفته شد که دنیال کارم بروم و در نهایت با تکمیل پرونده درکمسیون بنیاد ۱۵درصدجانبازی داده شد و بعد از مدتی این سردار هم بازنشسته شد.

سال بعدکمسیون ، حالت اشتغال مرا  از کار افتاده تشخیص داد و یک مستمری داده شد  از آن سال تاکنون ۱۱سال می گذرد و من 30 سال است نشسته می خوابم وضعم هم نامساعد است هنوزهمان درصد قبلی برای من با سه فرزند دانشجو باقی است.

خداگواه است به سختی امور روزمره را سپری می کنیم و نه کسی سراغ مان آمده ونه ماسراغ کسی رفته ایم و به تنهایی  در  پیچ وخم های زندگی گرفتار شده ایم و توان ما تحلیل رفته است.

البته اگربه کسی برنخورد و یک دفعه یکی از ذخائر انقلاب نیاید مطلب بگذارد که چرا آیه یاس می خوانی باید بگویم دارم درد می کشیم درد ازنوع واقعی.

شما تصور کنید من اگر همین نکته را یک جا صد بار هم بنویسم درد همان درد است از هر سمتی که نگاهش کنی بازهم درد است درد.


کد خبرنگار : 17