نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه آمده بودند تا کار مبادلۀ آزادگان را انجام دهند . من مترجم بودم.
بعد داد زدم: «حاج آقا این جاست ».
بچه ها پشت پنجره جمع شدند. برای ما خیلی سخت بود بدون حاجی برگردیم . همه گریه می کردیم. از پشت میله ها روبوسی کردیم . به ما دلداری می داد. می گفت: « آقا جون چرا ناراحتید؟ خوشحال باشید شما بر می گردید ایران. اگر دیدید ده سال سجده کردم ، اگر نماز خواندم و دعا کردم. آرزویم این بود که این لحظه را ببینم. من ده سال دعا کردم که اسرا آزاد بشوند . دست خدا به همراهتان . موفق باشید . من به آرزویم رسیده ام ».
این ها را که گفت ، صدای گریۀ بچه ها بلندتر شد.