تاریخ : 1395,شنبه 20 آذر14:58
کد خبر : 50856 - سرویس خبری : عکس

آرزوی عباس...!


آرزوی عباس...!

ساعت سه بعد ازظهربه یک موکب در عمود 257 رسیدیم و قرار شد در آنجا کمی استراحت کنیم. بعد از استراحت متوجه شدم که موکب خیلی درهم و برهم است و وسایلش به طور نامرتب می باشد.

جمشید طالبی

فاش نیوز - ساعت سه بعد ازظهربه یک موکب در عمود 257 رسیدیم و قرار شد در آنجا کمی استراحت کنیم. بعد از استراحت متوجه شدم که موکب خیلی درهم و برهم است و وسایلش به طور نامرتب می باشد. حوصله ام نگرفت، از جا بلند شدم و به طرف صاحب موکب رفتم و از او یک جارو گرفتم و افتادم به جان موکب! آنجا را مثل منزل خودم جارو و تمیز کردم. عصر که  می شد زائران دسته دسته وارد موکب می شدند و با خیال راحت در گوشه ای به استراحت می پرداختند.


 

شب، بعد از نماز و شام جوانان عراقی دورم را گرفتند و از من سوالاتی پرسیدند. من هم سوالاتی داشتم، ولی من عربی بلد نبودم و نمی دانستم آنها چه می گویند. پس یک مترجم ایرانی را صدا کردم که زبان فارسی- عربی را خوب بلد حرف می زد. اتفاقا او اهوازی بود. از مترجم خواستم تا چند سوال از جوانها بپرسد. می خواستم  بدانم کجایی هستند و از کجا حرکت کرده اند؟


 

یکی از جوانها اسمش عباس بود و در العماره زندگی می کرد. او با دوستان هم سن و سالش هشت بار پیاده این راه طولانی را آمده بود. عباس پدر نداشت و بیکار بود. او وقتی شرح زندگیش را برایم گفت فهمیدم که من خیلی عقب هستم. عباس سه بار در جبهه جنگ با داعش در صقلاویه عراق و شهر لاذقیه سوریه شرکت کرده بود. او در خلال صحبتمان از آرزوی بزرگش هم گفت. اینکه عشقش زیارت امام رضا در ایران است. ولی چون دست تنگ بود امکان آمدن به ایران برایش دشوار و آرزو شده بود.


 

وقتی او از پیش من رفت به خودم گفتم می شود روزی بیاید که ما ایرانی ها و خصوصا مشهدی ها درب منازل خود را مثل شیعیان عراق به روی زوار عراقی باز کنیم و از آنها بر سر سفره هایمان پذیرایی کنیم؟

فعلا که بعید است!



 

راوی : جانباز و رزمنده همدانی؛ جمشید طالبی


کد خبرنگار : 17