تاریخ : 1395,یکشنبه 05 دي14:05
کد خبر : 51077 - سرویس خبری : باغ بهشت

یادی از شهید "سیروس دادگستر"

دوستی هایی که دیگر مثل و مانندی ندارد!


دوستی هایی که دیگر مثل و مانندی ندارد!

در سال 1363 به همراه رفقای شهیدم در یک سفر باحال به پابوس "حضرت معصومه"(س) رفتیم که آن لحظات خوش را هیچ وقت فراموش نمی کنم.

جانباز جمشید طالبی

فاش نیوز - یادش بخیر! در سال 1363 به همراه  رفقای شهیدم در یک سفر باحال به پابوس "حضرت معصومه"(س) رفتیم که آن لحظات خوش را هیچ وقت فراموش نمی کنم. یک جانماز و مهر کربلا دارم که از دوستِ همسفرم و از آن سفر برایم به یادگار باقی مانده است.

در آن سال؛ از طرف بسیج "دبیرستان علویان" همدان یک اردوی زیارت حرم حضرت معصومه سلام الله علیها برای ما تدارک دیده بودند. "سیروس دادگستر" هم همراهمان بود. با خوشحالی سوار مینی بوس شدیم و تا خود قم یک لحظه هم پلک روی پلک نگذاشتیم و بچه ها که اکثرشان رزمنده بودند شروع به نقل خاطرات جنگی از جبهه ها کردند.

وقتی به قم رسیدیم، ما را برای زیارت بی بی معصومه سلام الله علیها بردند. من بعد از زیارت یک گشتی در بازار اطراف حرم زدم و بی آنکه چیزی بخرم دوباره سوار مینی بوس شدم. راستش پول نداشتم که برای خودم یا خانواده سوغاتی بخرم. اگر چه توی بازار یک جانماز و مهر کربلا دیدم که خیلی نظرم را جلب کرد.

وقتی وارد ماشین شدم هنوز بیشتر بچه ها از حرم نیامده بودند. روی یکی از صندلی های آخر ماشین نشستم و صلوات گویان چشم به رفت و آمد زوار دوختم. در همین حین سیروس از پله های ماشین بالا آمد و یک راست پهلوی من نشست. در بین حرفهایم برایش تعریف کردم که دلم یک جانماز می خواست ولی ...

بعد از یک گپ و گفت کوتاهی سیروس به بهانه چرخ زدن در اطراف مینی بوس از کنار من بلند شد و پایین رفت. لحظاتی بعد همه بچه ها سر رسیدند و ماشین حرکت کرد. باز سیروس خودش را کنار من رساند در حالی که این بار یک بسته دستش بود. او با یک مهربانی خاصی که دیگر مثل آن را هرگز احساس نکرده ام آن بسته را به من داد. با ذوق هدیه ام را باز کردم و از مشاهده آن قلبم به تپش افتاد. سیروس همان جانماز و مهر دلخواهم را برایم خریده بود.


 

چند روز بعد به همدان برگشتیم و مشغول درس و فعالیت در بسیج شدیم. من به خاطر مجروحیتم در عملیات والفجر 5 هنوز نمی توانستم خوب راه بروم . ولی سعی کردم با کمک دو عصا هر چه زودتر از بستر بلند بشوم.

یک شب، من مسئول شبِ بسیج بودم و با بچه ها در دبیرستان می خوابیدیم. آن شب بعد از ساعتی خواب بر من غلبه کرد. اما نیمه های شب هراسان جهت سرکشی و تعویض پست بچه ها از خواب بیدار شدم. چشمانم را مالیدم. هیچ کس دور و برم نبود.

خوب که دقت کردم چند پتوی اضافه روی پاهایم بود. تا آنجا که یادم می آمد موقع خواب ما پتو کم داشتیم. لذا آن موقع شب از دیدن این همه پتو متحیر شده بودم! با خودم فکر کردم شاید بچه ها برای خواندن درس بلند شده اند یا کسانی که خانه شان نزدیک مدرسه است، از مدرسه رفته اند. با این حال برای پی بردن به صحت و سقم افکارم از جا بلند شدم و لنگان لنگان به طرف سالن راه افتادم .

درب یکی از کلاس ها باز بود و روشنایی خفیفی توی سالن می تابید. آرام درب را به جلو هول دادم. در آن نور کم متوجه شدم سه نفر در حال نماز خواندن هستند. که یکی از آنها سیروس بود.

سیروس همزمان با سال جدید و در ایام عید 64 به جبهه غرب رفت. چند روزی نگذشته بود که عراق در ارتفاعات آن جبهه، دست به  تک شدیدی زد. سیروس و همرزمانش در زیر آتش شدید دشمن، رشادت و شجاعت های زیادی از خود نشان دادند. اما در آن شرایط سخت بخاطر کمبود مهمات و ضعف جسمانی بچه ها، عده ای از آنها شهید و برخی هم اسیر شدند. تکه های استخوان بدن سیروس و چند نفر دیگر را چندین سال بعد به شهر آوردند.

یادش بخیر! حالا هر وقت دلتنگِ سیروس می شوم، به زیارت مزارش می روم و جانماز را رو به قبله نیاز پهن می کنم. بعد دو رکعت نماز به روحِ مطهر آن عرشی نشین با معرفت هدیه می کنم. سلام نمازم را که دادم، دقایقی سرم را روی مهر می گذارم و با به یاد آوردن چهره معصوم و مهربان دوستم سعی می کنم شمیم دل انگیز محبت او را در لابه لای تار و پود جانماز از ورای سال های گذشته تاکنون، با مشام جانم حس کنم و به آن دوستی ها که دیگر مثل و مانندی برایش نیست و به آن شبی که سیروس درکلاس مدرسه در قنوت نماز شبش دعای "اللهم الرزقنا توفیق الشهاده" راخواند با تمام وجود غبطه بخورم!

راوی: رزمنده و جانباز همدانی "حاج آقا جمشید طالبی"


کد خبرنگار : 17