تاریخ : 1395,چهارشنبه 08 دي17:23
کد خبر : 51206 - سرویس خبری : اخبار

یادی از شهدای ارامنه؛

این مسلسل به دست عراقی‌ها نمی‌افتد/ تصاویر



«ژوزف» عزیز دارای اراده‌ای قوی و پشتکاری عجیب بود، به گونه‌ای که از ادای هیچ کاری که به عهده او گذاشته می‌شد، سر باز نمی‌زد/ «ژوزف» می‌گفت: الان این افرادی که مستقیم در جنگ حضور دارند، اندکی از آن ارتش بیست میلیونی است و دشمن خواهد دید، به ازای شهادت هر رزمنده ایرانی، صد نفر جایگزین پیدا خواهند شد، بنابراین ...

فاش نیوز: وجود فرهنگ شهادت از دیدگاه مسیحیت ناب و تأثیر بی‌چون و چرای آن در روحیات قومی ارامنه، زمینه را  برای قیام و همراهی‌شان با مردم مسلمان ایران آماده کرده بود. سخنان قصار «نعیشه»، مورخ روحانی ارمنی قرن پنجم میلادی، به خوبی در حافظه تاریخی ارامنه نقش بسته است؛ آنجا که می‌گوید: «مرگ آگاهانه، ابدیت است و مرگ ناآگاهانه، موت».

به راستی، چه اتفاقی در جبهه‌های جنگ تحمیلی رخ می‌داد که غیر مسلمانان نیز از خود رشادت نشان می دادند و به استقبال خطر می رفتند؟ چگونه است که سرباز ارمنی، همرزم مسلمان خود را در آغوش می گرفت تا ترکش‌های خمپاره به او اصابت نکند؟ یا با کدام منطق می‌توان کتک خوردن بسیجی و سرباز مسلمان به خاطر همرزم مسیحی اش را در اردوگاه‌های بعث توجیه کرد؟

هفته گرامیداشت دفاع مقدس بهانه ای شد تا مروری ولو اندک بر خاطرات شهدای ارمنی میهن عزیزمان داشته باشیم.

1
شهید «ادیک نرسسیان»، در سال1339در تهران متولد شد. او تحصیلات ابتدایی و راهنمایی خود را در مدرسه «تونیان» گذراند و پس از پایان دوره متوسطه در دبیرستان «طوماسیان» در رشته ریاضی فیزیک، فارغ التحصیل شد.
 
وی پس از شرکت در امتحانات کنکور سراسری همان سال، در دو رشته الکترونیک (دانشگاه شیراز) و برق (دانشگاه تهران) پذیرفته شد. با آغاز جنگ تحمیلی و تعطیلی دانشگاه‌ها، پس از دو ترم تحصیل در دانشگاه، تصمیم به کار گرفته و به عنوان دبیر در مدرسه راهنمایی «سوقومونیان»، مشغول به کار گشت. 

پس از پنج سال تدریس و بازگشایی دانشگاه‌ها و اعلام سازمان آموزش عالی مبنی بر ادامه تحصیل دانشجویان، با وجود پافشاری والدین، وی خدمت مقدس سربازی را انتخاب کرد.

او پس از گذراندن دوره آموزشی در پادگان «افسریه» به جبهه «سرپل ذهاب» قصرشیرین منتقل شد. در محل خدمت، معاون گروه خود بود. هنگام مرخصی پانزده روزه، مراسم نامزدی «ادیک» نیز برگزار شد.

روز اول ماه مهر بود که به منطقه عملیاتی برگشت. در روز پنجم مهر «ادیک» عزیزم پس از نزدیک هجده ماه خدمت به شهادت رسید و صبح هشتم مهر 1362 نیز پیکر او را آوردند. بعدازظهر همان روز نیز او را به خاک سپردیم...».

«آیت‌الله العظمی خامنه‌ای» با حضور خویش در منزل شهید، از خانواده ایشان دیدار داشته و خانواده شهید «ادیک نرسسیان» را مورد دلجویی و تفقد قرار داده اند.



راوی: مادر شهید

2
شهید «آلبرت الله دادیان»، دومین فرزند «تادِئوس» و «هاسمیک» در بهار 1345 در تهران متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در مدارس ارامنه «آرارات» و «نائیری» گذراند.

پس از پایان تحصیلات راهنمایی در مجتمع تحصیلی «حضرت مریم مقدس» (انستیتو مریم)، به دنبال فراگیری حرفه فنی رفت. وی در عین حال، عضو تیم فوتبال «آرارات» نیز بود. با هوش ذاتی فوق‌العاده‌ای که داشت، در کوتاهترین زمان ممکن به مکانیک ماهری تبدیل شد، به گوناگونی که در تعمیرگاه شماره (1) «ب.ام.و»، مشغول به کار شد.

پس از رسیدن به سن خدمت، بی درنگ خود را به مرکز نظام وظیفه معرفی کرده و دوره آموزشی را در «عجب شیر» به پایان رساند. پس از آن برای گذراندن دوره تکاوری به کرج منتقل شد.

لازم به ذکر است «اِدوین شامیریان»، دیگر شهید ارمنی نیز در دوره تکاوری با او همراه بود. در این مدت، به منظور دیدار از خانواده، دو نوبت به مرخصی آمد. پس از پایان دوره، وی به جبهه «سومار» اعزام شد. سرانجام پس از شش ماه خدمت، تکاور «آلبرت ا... دادیان» در اثر اصابت ترکش توپ دشمن بعثی در منطقه جنگی «سومار» به شهادت رسید.

3
شهید «زوریک مرادیان»، نخستین شهید نظامی ارمنی تاریخ جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به شمار می‌رود. با شهادت «زوریک» کوچه‌ای که وی در محله «حشمتیه» (سردارآباد) در آن ساکن بود، در سوگ فرو رفت. همسایگان مسلمان اطراف منزل خانواده مرادیان دسته دسته با گریه همدردی خود را اعلام می‌کردند. آن‌ها، دو حجله نیز برای شهید مرادیان در سر کوچه قرار دادند.

پیکر نخستین شهید نظامی ارمنی زوریک مرادیان، پس از انجام مراسم مذهبی در روز بیست‌ و چهارم مهر ‌1359 در گورستان ارامنه (در جاده خراسان) در میان حزن و اندوه جمعیت کثیری به خاک سپرده شد.




شهید زوریک از زبان مادرش:

پس از سه ماه (از آغاز خدمت زوریک) ما نمی‌دانستیم که جنگ شروع خواهد شد. نزدیک بهار بود که او (زوریک) به دخترم زنگ زد و گفت که می‌خواهند ما را ببرند اطراف ارومیه. ایام «عید پاک» بود و گفت که با قطار ما را می‌برند. ما هم جمع شدیم، آجیل و تخم‌مرغ رنگ شده و چیزهای دیگر با خود بردیم. رفتیم پیش زوریک. گفتند: آماده‌باش است. ما آن موقع نمی‌فهمیدیم که آماده‌باش یعنی چه؟ بالاخره آن‌ها را از آنجا بردند به پیرانشهر.

یک روز صبح بیدار شدم به پدرش گفتم: خیلی نگران و دلواپس هستم. شب خواب دیدم، مثل اینکه زانوی «زوریک» تیر خورده و خونی شده بود. جیغ کشیدم، ولی «زوریک» دست گذاشت روی پایش و گفت چیزی نشده است.

تقریبا نوزده روز پس از آغاز جنگ تحمیلی به شهدای دوران هشت سال دفاع مقدس پیوست.

روز بعد در کوچه دو سرباز را دیدم که به درب ما نگاه می‌کردند، مثل اینکه دنبال آدرسی باشند. گفتم، خدایا اینها کی هستند؟ چند قدم نرفته، باز ایستادم. همسایه‌های ما همه مسلمان بودند. ما در «حشمتیه» زندگی می‌کردیم و در آن موقع همسایه روبه‌رویی ما از آن طرف آمد. از زبان سربازها فقط نام «مرادی» را شنیدم: سرباز زوریک مرادی خانه‌شان کجاست؟ برگشتم، گفتم: بله پسرم است، من مادرش هستم. چیه، شما دوستان «زوریک» هستید؟

یک کاغذ در دستش بود و آن کاغذ را توی دستش جمع می‌کرد. گفت: مادر، تو خونه‌تون مرد هست؟

این را که گفت، من جیغ کشیده و از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. چشم باز کردم و دیدم تمام همسایه‌ها و فامیل جمع شده‌اند. فهمیدم که پسرم شهید شده است.

4
شهید «ژوزف شاهینیان» به روایت پدر و مادرش:

«ژوزف» عزیز دارای اراده‌ای قوی و پشتکاری عجیب بود، به گونه‌ای که از ادای هیچ کاری که به عهده او گذاشته می‌شد، سر باز نمی‌زد. از طرفی، ورزشکار هم بوده و دارای روحیه ورزشکاری، برای همین، قاطعیت و قدرت را همراه با لبخندی همیشگی در چهره داشت تا جایی که در بسیاری اوقات، این چهره و اراده او به من قوت قلب می‌بخشید. ایشان در جبهه ترکش خورده و در همان جا قرار می‌شود که روی ایشان عمل جراحی صورت گیرد. اصرار شهید این بوده که با چشم باز و بدون بی هوشی، این کار صورت گیرد؛ یعنی این قدر به خودش اعتماد به نفس داشت».

«وی پسر زرنگ، خاکی و بی‌شیله و پیله‌ای بود. قهر کردن نداشت. در کارها خیلی به من {مادر} کمک می‌کرد. تمام کارهای دوخت و دوز خود و برادرش «ژیریک» را که از ناحیه پاهایش فلج بوده و توان راه رفتن را ندارد، انجام داده و اجازه نمی‌داد که مادر خسته و تازه از کار برگشته، این کارها را انجام دهد. 

«ژوزف» علاقه خاصی به ساختن ابزار داشت و وسایلی مانند چکش و پیچ گوشتی درست کرده بود. او یک سندان خریده و روی آن، کفش‌های ما را تعمیر می‌کرد. یک روز به مرخصی آمد و به ما گفت: شاید ما را به جبهه ببرند. به او گفتیم: اگر رفتی، مواظب خودت باش. 

«ژوزف» وقتی از مرخصی به خانه می‌آمد، چیز خاصی از آن جا تعریف نمی‌کرد. فقط از تیراندازی و کارهای روزمره خود صحبت کرده و می‌گفت که در تیراندازی، همیشه نفر اول بوده است. فرماندهان «ژوزف» خیلی از او راضی بوده و می‌گفتند: «ژوزف» همیشه کارها را قبل ازاینکه از او خواسته شود، انجام داده و منتظر دستور نمی‌ماند».




بنا به روایت مادر شهید، چند شب پیش از به شهادت رسیدن «ژوزف»، وی در خواب دید که شخصی درب خانه آن‌ها را می‌بندد! مادر «ژوزف» می‌گوید: نگذاشتم، رفتم و او را راندم. در را باز کردم، بعد، آن مرد رفته و چوب بلندی آورد و با آن، چراغ خانه مرا خاموش کرد. صبح که از خواب بیدار شدم، مدام دلواپس بودم. آرام و قرار نداشتم. در همین موقع سربازی در جلوی من ظاهر شد و گفت: مادر «ژوزف شاهی»؟ رفتم دنبال پدرش و گفتم: از «ژوزف» خبر آورده‌اند. شوهرم آمد. آنها گفتند: «ژوزف» زخمی شده و در بیمارستان است، بیاید برویم پیش او. «ژوزف» من شهید شده بود...!

ناگفته نماند که پیکر مطهر شهید «شاهینیان» نخست از پزشکی قانونی به مسجد محل منتقل و سپس روی دستان صدها نفر مسلمان و مسیحی اهل منطقه، به خانه پدری وی حمل شد.

«قضیه شهادتش را ابتدا به ما {پدر} نگفتند، بلکه اول با دامادمان در میان گذاشته بودند. با مراجعه هیأت‌های سینه زنی به منزل ما، که به مناسبت ایام محرم مشغول مراسم عزاداری بودند، متوجه قضیه شدم. انصافاً مردم مسلمان، استقبال و بدرقه خوبی از پیکر شهیدمان به کردند و ثابت نمودند که احترام آن‌ها {مسلمانان} به شهید، احترام به مقام و منزلت الهی بوده و این امر، مافوق تصورات عادی است.

آخرین باری که شهید شاهینیان به جبهه می‌رفت، با اطمینان خاصی می‌گفت: این اعزام را، برگشتی نخواهد بود. وقتی ما می‌گفتیم: این چه حرفی است که می‌گویی؟ می‌گفت: مگر خون من رنگین‌تر از دیگر شهداست. از مهمترین صحبت های ایشان، که همواره در ذهنم است، تأکید وی بر واقعی بودن ارتش بیست میلیونی بود که «امام خمینی» (ره) مطرح فرموده بودند. 

«ژوزف» می‌گفت: الان این افرادی که مستقیم در جنگ حضور دارند، اندکی از آن ارتش بیست میلیونی است و دشمن خواهد دید، به ازای شهادت هر رزمنده ایرانی، صد نفر جایگزین پیدا خواهند شد؛ بنابراین، همیشه به این پشتوانه بزرگ افتخار می‌کرد. شاید برایتان جالب توجه باشد که من {پدر شهید}، هر هفته به اتفاق یکی از دوستان، به حرم مطهر «امام خمینی» (ره) رفته و در آنجا، همه دلتنگی‌هایم را با ایشان در میان می‌گذارم. ما (ارامنه)، در زبان خودمان {ارمنی} از شهید با عنوان «ناهاتاک» یاد می‌کنیم؛ یعنی کسی که تا آخرین لحظه، مردانه در برابر ظلم مبارزه کرده و سرانجام «نه سازش را می‌پذیرد و نه تسلیم را»، لذا شهادت را، که بهترین نوع مرگ است، برمی‌گزیند.

برادر بیمار وی مرتباً «ژوزف» را در خواب می‌بیند: «برادر شهیدم یک بار در خواب به من گفته: اگر می‌خواهی، توهم با من بیا بریم، آن جا، جای سبز و زیبایی است، پر از گل».

ژوزف در تاریخ 25/06/1364 در جبهه عملیاتی حسینیه به دست نیروهای رژیم بعث عراق به شهادت رسید.

مقام معظم رهبری پس از شهادت «ژوزف شاهینیان» با حضور خود در جمع خانواده شهید گرانقدر، خانواده دل سوخته و زحمتکش «شاهینیان» را مورد تفقد خاص قرار دادند.

5
شهید «ژیلبرت ملکم آبکاریان»، تنها فرزند ذکور خانواده در سال 1339 در آبادان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاهش گذراند.

پس از آن خود را به اداره نظام وظیفه معرفی و در اردیبهشت همان سال به خدمت مقدس سربازی اعزام شد. با آغاز جنگ تحمیلی و هجوم نیروهای تا دندان مسلح بعثی به سرزمین مقدس ایران، به همراه دیگر نیروهای نظامی و مردمی به صحنه‌های نبرد شتافت. 

وی در درگیری‌های مستقیم نخستین ماه جنگ به شهادت رسید. شهید «ژیلبرت آبکاریان» در زمره اولین گروه از شهدای نظامی ارمنی جمهوری اسلامی ایران در دوران هشت سال دفاع مقدس به شمار می‌رود. پیکر پاک غرقه به خون «ژیلبرت» پس از انتقال به تهران و انجام مراسم خاص مذهبی در میان بدرقه صدها نفر از هموطنان مسیحی و مسلمان در قطعه شهدای ارامنه در تهران برای همیشه به خاک سپرده شد.

6
شهید «مگردیچ طوماسیان» در تابستان 1342 در یک خانواده کارگری شرکت نفت در مسجد سلیمان به دنیا آمد. دوران کودکی را در مسجد سلیمان گذراند.

در روز دوازدهم آبان ماه، پس از سی و شش روز حضور در جبهه، هنگام دیده بانی، بر اثر برق گرفتگی ناشی از صاعقه شدید به شدت مجروح شد. پس از این حادثه بلافاصله «مگردیچ» را برای مداوا با آمبولانس به بیمارستان منتقل کرده، لیکن وی در آمبولانس به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید «مگردیچ طوماسیان» در قبرستان ارامنه اهواز به خاک سپرده شد.

شهید به روایت مادرش:

«او جوان فعالی بود، هم در زمینه ورزش و هم در زمینه فرهنگی. همرزمان و فرمانده او تعریف می‌کردند که او پسری شجاع و خوبی بوده و هرگز از او گله‌مند نبودند. «بچه» مرتب و منظمی بود. در حادثه شهادتش، البته دوستش نیز از ناحیه چشم آسیب دیده، اما معالجه شد. 

«مگردیچ» آسیب شدیدتری دید. ساعتش از بین رفته و صلیبی را که در گردن داشت، سیاه شده بود.
وقتی برق او را گرفت، فریاد کشیده و روی زمین غلتیده و همچنان مرا صدا زده و می‌گفت که اگر مادرم بیاید، من خوب می‌شوم. فقط مادرم را صدا کنید. اما متأسفانه من در کنار او نبودم... .

رعد و برق مستقیم به قلب او آسیب رسانده بود. پیکر او را به تهران آورده بودند، اما ما در اهواز زندگی می‌کردیم و از وضعیت او هیچ آگاهی نداشتیم. تا اینکه دوباره او را به اهواز انتقال دادند. شبی که جسد او را به نزدیک درب منزل ما آورده بودند، همسایه‌ها اطلاع دادند که مادر شهید با پسر یازده ساله‌اش «آلِن» در خانه تنهاست و همسرش، مرحوم «آلبرت» نیز شیفت شب دارد. این بود که او را دوباره به سردخانه بیمارستان منتقل می‌‌کنند. 

پسرم «آلِن»، برادرش را بسیار دوست داشت و خیلی به او وابسته بود. همان شب به من می‌گفت که مادر برو در را باز کن، «مگردیچ» پشت در است. چرا در را باز نمی‌کنی؟ من بوی عطر «مگردیچ» را احساس می‌کنم، صدای پای مگردیچ را می‌شنوم.... مدام تکرار کرده و گریه می‌کرد. من هم تصور می‌کردم اگر پشت در باشد، زنگ می‌زند و این بچه، ناطاقتی کرده و نمی‌خوابد.

صبح ما منتظر «مگردیچ» بودیم، چون دوستانش خبر داده بودند که وی به مرخصی خواهد آمد. وقتی همسرم به خانه برگشت از «مگردیچ» پرسید. گفتم: تعجب می‌کنم، چرا این بار فرزندم دیر کرده! نکند خدای ناکرده برایش اتفاقی افتاده باشد؟ زنگ در را زدند و همسرم رفت و در را باز کرد. چند نفر جلوی در منزل ایستاده بودند. همسرم گفت که کاری پیش آمده و من بایستی برگردم سر کار! هر چه از او خواهش کردم که چه اتفاقی افتاده که از خانه خارج می‌شود و آنها چه کسانی هستند، او مرا آرام کرد و گفت که از هیچ چیز ناراحت نباشم و خیلی زود برخواهد گشت. دلم شور میزد. مرا تنها گذاشت و رفت.

«آلِن» را به زور به مدرسه فرستادم، چون امتحان داشت. اما به او قول دادم که وقتی برادرش آمد، حتماً او را می‌فرستم به مدرسه تا خیالش راحت شود. پس از مدتی همسرم به خانه برگشت. پرسیدم چه شده؟ گفت: هیچ چیز، پسرت را داماد کرده اند و به خانه فرستاده اند. فقط این را به خاطر می‌آورم که شب شده بود و از آنها تقاضا کردم که دست‌کم برای آخرین بار پسرم را ببینم. 

مرا به بیمارستان بردند. او را آوردند. او را بوسیدم...، چهره ای مظلوم داشت، با آرامش کامل خوابیده بود. اصلاً معلوم نبود ده روز است که شهید شده بود. همه لباسهای او سوخته و پاره پاره شده بود. رعد و برق لباس‌های او را سوزانده بود. من پوتین ها و شلوار او را که سوراخ و پاره پاره شده بود، دیدم. هیچ زخمی روی بدنش نبود. او را غرق بوسه نمودم، هر چند نگذاشتند که زیاد در کنار او بمانم.

7
«شهید «روبرت لازار» به سال 1345 در تهران متولد شد. پس از ناتمام ماندن تحصیلات مدرسه، به خدمت سربازی اعزام شده و دوران آموزشی را به مدت یک ماه و نیم در لشگر 84 لرستان گذراند.

با پایان دوره آموزشی، وی به جبهه غرب منتقل شد و در مناطقی همچون «سومار» و «مهران» به پاسداری از کشورش پرداخت. وی در روزهای آخر خدمت سربازی به شهادت رسید.

بنا به روایت برادرش، آخرین بار وی در منطقه عملیاتی «میمک» مستقر بود. فرمانده شهید «روبرت لازار» به برادرش گفته بود: به «روبرت» بگویید: بیش از چند روز به پایان خدمتش باقی نمانده و لازم نیست، اینجا بماند و می‌تواند به پشت خط بازگردد، لیکن وی نپذیرفت.





مادر شهید روبرت لازار


فرمانده شهید «روبرت لازار» نقل می‌کند که او گفته است: تا آخرین روزی که اینجا هستم، این مسلسل مال من است و نمی‌گذارم تپه به دست عراقی‌ها بیفتد. همین کار را هم کرد و سرانجام شهید شد... .

بنا به روایت مادر شهید، بیسیم چی همرزم «روبرت» موقع شهادت در کنار او بوده و نقل می‌کند که روبرت آنجا تیر خورد و مرا به اسارت گرفتند. «روبرت» به او گفته بود: من تا آخرین قطره خونم با عراقی‌ها می‌جنگم».

منابع:

1ـ گل مریم، نوشته دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر ـ 1385
2ـ روزنامه قدس ـ پنجشنبه دوازدهم دی ماه 1387