تاریخ : 1395,شنبه 25 دي17:51
کد خبر : 51233 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

در خاطر این دیار می مانی تو!


در خاطر این دیار می مانی تو!

تصویر حک شده شهید بر سنگ مزار، خاطرم را به سال های دور می برد. سال های قبل از انقلاب بود. سعید را از کودکی می شناختم. از زمانی که هنوز مدرسه نمی رفتیم. آن زمان ها زندگی، رنگ و بوی سادگی داشت و کودک بودم که برای زندگی در یکی از طبقات خانه خانواده سعید ساکن شدیم.

صنوبر محمدی

 فاش نیوز -  تصویر حک شده شهید بر سنگ مزار، خاطرم را به سال های دور می برد. سال های قبل از انقلاب بود. سعید را از کودکی می شناختم. از زمانی که هنوز مدرسه نمی رفتیم. آن زمان ها زندگی، رنگ و بوی سادگی داشت و کودک بودم که برای زندگی در یکی از طبقات خانه خانواده سعید ساکن  شدیم. خانواده ها خیلی زود به هم عادت کردند. صبحانه و ناهار و شام را درکنار هم بودیم. دعواها و قهر و آشتی های کودکانه مان  تمامی نداشت و خانواده ها رفتارهای کودکانه ما را، بدون کمترین دخالتی، تنها با لبخند از دور نظاره می کردند. چون می دانستند دل های کوچکمان جایی برای کینه ندارد و  خیلی زود با هم آشتی خواهیم کرد.


حالا که خوب می نگرم می بینم سعید آن موقع ها هم با همه ما فرق داشت. از همان کودکی محجوب بود. با یکی دو سال اختلاف سن، بسیار جدی اما مهربان بود. چند سالی که گذشت ما بزرگتر شدیم و بنا به شرایط، از خانه آنان رفتیم اما هرازگاهی خانواده ها همدیگر را می دیدند. درخت انقلاب خیلی زود در خانه آن ها جوانه زد و خاطرم هست یک جمعه میهمان خانه شان شدیم. از مادر سراغ سعید را که گرفتیم گفت به نمازجمعه رفته است و همان روز دانستیم به تازگی در حوزه علمیه درس طلبگی می خواند. صبر کردیم تا آمد. بازهم آرام،  محجوب، مهربان و جدی. چهره اش تغییر چندانی نکرده بود، تنها موهای نازکی پشت لب و روی چانه اش روییده بود که چهره اش را مردانه تر کرده بود.


دشمن که بی رحمانه به سرزمینمان تاخت، می دانستم که او نیز همچون دیگر جوانان غیور سرزمینمان غیرتمند است و تجاوز به خاک میهنش را بر نمی تابد. خیلی  زود خبر اعزامش به جبهه های جنگ رسید و چند ماه بعد خبر شهادتش را ناباورانه شنیدیم و برای عرض تسلیت به دیدار خانواده شان رفتیم.
پدر و مادر انقلابی اش گرچه از هدیه ای که در راه اسلام و انقلاب داده بودند خشنود بودند و از این آزمایش الهی سربلند بیرون آمدند  اما داغ فرزند پدر را در جوانی پیر کرد و خاک او را به آغوش کشید. اما مادرش سال هاست  بر سر عهد و پیمانی  که با خدایش بسته با صبوری داغ آنان را تحمل می کند. گرچه این روزها او نیز بسیار ناتوان شده است.


از آن زمان با خود عهد کردم که  کوتاهی نکنم و هرازگاهی به دیدار این مادر بروم.
گوشی تلفن را برداشتم تا حالش را جویا شوم که دانستم سخت دلتنگ فرزند است. قراری گذاشتیم و با هم برسر مزار فرزند شهیدش حاضر شدیم. گل هایی را که با خود آورده بودیم روی سنگ مزار نهادیم.  ساعتی فاتحه ای خواندیم و قرآنی، و با اشک دیدگانمان گل ها و  سنگ مزار را شستشو دادیم.
مادر که حالا  درکنار مزار فرزند آرامش یافته بود  از به دنیا آمدن سعید تا لحظه وداع را چنان با جزییات برایم می گفت که گویی تالحظاتی پیش  درکنارش بوده، اما آه های پی درپی  او  حکایت از سال ها دلتنگی در فراغ فرزند داشت. او می گفت و می گفت و... و  اشک های من که پایانی نداشت.


عصر پاییز و هوایی که رو به سردی می رفت به خاطرم آورد که وقت رفتن است. به مادر که یادآور  می شوم چیزی نمی گوید.  گویی نمی خواهد از فرزندش دل بکند.  اما  ناگزیر به وداع است. دو سه قدمی از مزار فاصله می گیرم تا راحتتر با فرزندش وداع کند.  مادر به آرامی قرآنش را از  سنگ مزار جدا می کند. قامتش را به سختی بر سنگ مزار خم می کند. دستی بر  تصویر حک شده فرزند شهیدش  می کشد  و رخش را بوسه باران می کند و آهسته  زیرلب با خود نجوامی کند:  "مادر به قربانت! کسی چه می داند شاید این آخرین دیدارمان در این دنیا باشد".... و به سختی و  آهسته آهسته از مزار دور می شویم. چند قدمی که با هم برمی داریم سربرمی گرداند. گویی سعید را می بیند.  دستان نحیفش را بالا می برد و برایش دست تکان می دهد.


در دلم طوفانی به پا شده اما چیزی نمی گویم. تنها براین اندیشه ام که به راستی غم فرزند داغ بزرگی است بر سینه پدران و مادران شهدا که پاداش این همه صبر، تنها برعهده خداست. اما کمترین وظیفه و رسالت ما این است که هرازچندگاهی به دور از هیاهوی زندگی سری به این پدران و مادران بزرگوار بزنیم و به خودمان یادآورشویم که هیچگاه این پدران و مادران و فرزندانشان

از خاطر 8سال دفاع مقدسمان  پاک نخواهد شد و یادشان برای همیشه تاریخ در قلب و جان مردم این آب و خاک زنده خواهدماند.
به روح تمامی مادران آسمانی شهدا صلوات!
گزارش از صنوبر محمدی

 


کد خبرنگار : 17