صبح روز قبل برای شرکت در راهپیمایی از خانه بیرون رفته بود. دلهره داشتم و از پسرم بیاطلاع بودم. فکر کردم برای او مشکلی پیش آمده؛ با خودم گفتم:
نامه
وقتی فاروج درس میخواندیم، شبها در خانه کوچکی که جلالالدین اجاره کرده بود جمع میشدیم و او درباره امام خمینی برایمان حرف میزد. یک روز به نانوایی میرفتم که ناگهان مرد درشت هیکلی سد راهم شد، گوشم را محکم کشید و گفت:
- «شبها چه جلسه ای دارید؟»
گفتم:
- «هیچی!»
میدانستم که او رئیس خانه اصناف است، گوشم را محکمتر کشید و پرسید:
- «چرا بچهها با شما اینقدر رفت و آمد دارند؟»
درحالیکه سعی میکردم خودم را از دستش رها کنم جواب دادم:
- «... آخ گوشم! فقط جمع می شیم و درس میخوانیم .»
مرد چند فحش رکیک داد و گفت:
- «من از برنامة شما اطلاع دارم...»
آن وقت لگد محکمی به پایم زد و ادامه داد:
- «دیگر نبینم از این کارها می کنید.»
***
وقتی به خانه رسیدم جریان را برای جلالالدین گفتم. او در نامهای خطاب به آن مرد نوشت:
- «آقای فلانی، ما کسانی را که با رژیم شاه همکاری میکنند، می شناسیم واسامی آنها را هم داریم. اگر یکبار دیگر مزاحم انقلابیون باشید، با شما به شدت برخورد خواهد شد.»
نامه را شبانه داخل منزل رئیس خانه اصناف انداختیم.
نامه جلالالدین کار خودش را کرده بود، چون از فردای آن روز هر وقت ما را میدید نه تنها چیزی نمیگفت، بلکه با گرمی سلام میکرد و از سویی دیگر میرفت.
خاطرهای از شهید جلالالدین موفق یامی
راوی: ن.م قانعی، دوست شهید
خواستگارِ انقلابی
مدتی بود برای برادرم خواستگاری میرفتیم، ولی دختری که دنبالش بودیم را پیدا نمیکردیم. روزی حین صحبتها همسایهمان گفت:
- «دختر عمهای دارم که بسیار متدین است. فکر میکنم برای علی مناسب باشد.»
پرسیدم:
- «چند سالش هست؟»
جواب داد:
- «چهارده سال.»
برادرم آن زمان هجده سال داشت. وقتی خواستگاری رفتیم علی خودش شروع به حرف زدن کرد؛ او اصلاً در مورد سن، تحصیلات و حرفهایی که معمولاً در خواستگاری رد و بدل میشود صحبت نکرد؛ تمام حرفهایش درباره انقلاب بود. مثلاً میپرسید:
- « امام خمینی کی وارد ایران شده؟ نظرتان درباره شخصیت امام چیست؟و...»
و سؤالاتی از این قبیل.
***
خدا را شکر با همان دختری که دنبالش میگشت ازدواج کرد؛ چون همسر علی از همه نظر مناسب او بود .
خاطرهای از شهید علی شفیعی
راوی: خواهر شهید
بیت المال
صبح روز قبل برای شرکت در راهپیمایی از خانه بیرون رفته بود. دلهره داشتم و از پسرم بیاطلاع بودم. فکر کردم برای او مشکلی پیش آمده؛ با خودم گفتم:
- «شاید زخمی شده؟ شاید ساواک رضا را گرفته... شاید ....»
شب را با هزار فکر و خیال به صبح رساندم. بالاخره برگشت، علت تأخیرش را پرسیدم؛ او گفت:
- «بابا! تمام شب مشغول نگهبانی بودم.»
متعجب گفتم:
- «نگهبانی از چه؟»
جواب داد:
- «از اجناس فروشگاه ارتش که به آتش کشیده شده بود مراقبت میکردم تا انبار بیتالمال را غارت نکنند.»
خوشحال شدم که رضا آن قدر به بیتالمال اهمیت میداد.
خاطرهای از شهید رضا لیاقت
راوی: محمد لیاقت، پدر شهید