تاریخ : 1395,شنبه 14 اسفند20:20
کد خبر : 52158 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

قدرت ارادهِ جانبازی «نکونام»، از خطه خوزستان


قدرت ارادهِ جانبازی «نکونام»، از خطه خوزستان

نام نیکویش، نکو نام بود. هر جمله ای که به زبان می آورد مرا بیشتر مبهوت می کرد. دلم می خواست به جزمن افراد دیگری هم رو در روی او می نشستند.

جعفری

فاش نیوز - نام نیکویش، نکو نام بود. هر جمله ای که به زبان می آورد مرا بیشتر مبهوت می کرد. دلم می خواست بجز من افراد دیگری هم رو در روی او می نشستند.

دیدار با چنین جانبازانی برای دوستان جوانم لازم است، البته همه هم و غم من رسیدن به این هدف است. زیرا کلامش روح اعتماد به نفس، استقلال، استقامت و انسانیت را در کالبدهای نا امید و فسرده به جریان می اندازد. تلاش خستگی ناپذیر او برای برآورده شدن خواسته هایش تحسین برانگیز است. او حق دوستی را با زخم برداشتن بدنش در راه گرفتن تسهیلاتی برای همرزمانش تمام و کمال انجام داده و قدرت اراده در وجودش موج می زند. فکر اینکه او با ویلچرش از منزل خارج می شود و تمام طولِ "پل نادری" اهواز را طی کرده تا خود را به مرکز برساند، برایم باور کردنی نبود.


 

من پای صحبت های جانبازی نشسته بودم که با کلام صادقانه اش نقش زیبایی از چهره یک جانباز مخلص و ایثارگر را در دل جویندگان حقیقت حک می کرد. شنیدن کلام یک جانباز از جنس جانباز "علی محمد نکونام" نگاهت را به زندگی تغییر می دهد و تو به خودت می گویی برای مقاوم ماندن چه الگویی بهتر از جانباز!
 

جانباز "نکونام" نگاه کلانی هم به مدیریت شهری داشت و دلش می خواست بیشتر دغدغه های خود را درباره افراد کم توان به گوش مدیران راه و شهرسازی استان برساند. وقتی با دلسوزی از بهبودی شرایط جامعه شهری برای سالخوردگان و معلولین حرف می زد، مهربانی اش دلنشین بود. این یعنی جانباز همه چیز را برای خود نمی خواهد و در همه حال به فکر آرامش هموطنان خود است. دیدار با جانباز نکونام درس های زیادی داشت که هر کسی به فراخور درکش آن را درمی یابد. پس با دقت به این گفت و گو توجه کنید.

 

فاش نیوز: جناب نکونام!  لطفا مختصری از فضای خانواده و فعالیت های قبل از انقلاب خود بفرمایید.


- من علی محمد نکونام، متولد 1338 در اهواز هستم. من و خانواده از همان موقع که شهر اصلا گسترش و توسعه نیافته بود در محله ای که الان مرکز شهر است زندگی می کردیم. من پا به پای رشد شهر بزرگ شدم و شاهد تحولات زیادی در اطرافم بودم. فضای حاکم بر خانواده من یک جو مذهبی - سنتی داشت. من وقتی هنوز پانزده سال بیشتر نداشتم قاری برتر در مسجد قدیمی به اسم مسجد نمکی شدم. این مسجد فعالیت های دینی و مذهبی خیلی خوبی داشت. بیشتر نمازهای یومیه خود را با جماعت ادا می کردم. بر خودم واجب می دانم در همین جا یادی از مادربزرگ مرحومم داشته باشم که آیین مسلمانی را به نیکی به من آموخت. با شروع زمزمه های انقلاب، در تمام تظاهرات های ضد طاغوتی شرکت می کردم.

یک روز مادربزرگم کتاب قرمز رنگی به دست من داد که رویش نوشته بود: «توضیح المسائل آیت الله روح اله خمینی». مادربزرگ امام را می شناخت. از طرفی ایشان با خانواده شهید "علم الهدی" خیلی ارتباط گرم و خوبی داشت. اطلاعات مادربزرگم از طریق آن ها بود. بعد که عده ای از جوان های انقلابی در مسجد فعالیت خودشان را آغاز کردند من بیشتر با آرمان های انقلاب آشنا شدم. حتی یک بار همان اوایل حرف های این جوان ها را به خانه انتقال دادم. ناگهان پدرم به طرف من خیز برداشت. او می خواست بداند چه کسی مرا با افکار انقلابی آشنا کرده است؟ پدرم می ترسید برای انقلابی ها درد سری درست کنم اما من هیچ نگفتم و در اولین فرصت ماجرا را به همان جوان ها گفتم . آن ها به من یاد دادند یک انقلابی هرگز هر چه را می شنود همه جا بازگو نمی کند. باید رازدار باشی تا وقت عمل فرا برسد، این طور شد که ما هم توفیق پیدا کردیم تو خط بچه های انقلابی قرار بگیریم. توی مسجدی نزدیک حسینیه اعظم یا خود حسینیه فعالیت های خوبی در راستای انقلاب می شد که ما با بچه های آنجا هم ارتباط داشتیم. در آنجا آقای رضا گلسرخی و آیت الله خزعلی و مرحوم کافی سخنرانی های خوب و رهایی بخشی داشتند. روی افکار مردم خوب کار می کردند. اکثر شب ها تظاهرات راه می افتاد و ما بعد از سخنرانی ها تو خیابان شعار می دادیم. این کارها و فعالیت های ما تا پیروزی انقلاب ادامه داشت.


فاش: بعد از پیروزی انقلاب در چه زمینه ای به نشر ارزش های انقلاب کمک کردید؟


- من در حالی که درس می خواندم به صورت خودجوش در فعالیت نهادهای انقلابی هم شرکت داشتم و با بچه های مسجد تو فعالیت جهادسازندگی تو روستاها شرکت می کردیم. سال 58 دیپلم گرفتم و خودم را برای پوشیدن لباس مقدس سربازی آماده کردم و خدمتم را در تیپ 55 هوابرد شیراز گذراندم. همین که غائله کردستان پیش آمد به ما گفتند: هر که می خواهد به کردستان اعزام شود. آن موقع هیچ اجباری برای رفتن به کردستان نبود اما من خودم با رغبت اعلام آمادگی کردم و عده دیگری از بچه ها هم داوطلب شدند.


فاش: از مظلومیت رزمنده ها در کردستان بیشتر تعریف کنید!


- خیلی از بچه ها تو کردستان شهید و جانباز شدند. احساس می کنم امروز خیلی کم از این شهدا در رسانه ها و محافل صحبت می شود. اگر دشمن دستش به نیروهای ما می رسید، آن ها را به طرز فجیعی به شهادت می رساند. باور بفرمایید عموماً بچه هایی که به کردستان اعزام شدند، داوطلب و بدون هیچ توقعی رفتند. بعضی ها هم از طرف بسیج و از نیروهای مردمی اعزام شدند. آن زمان شهید صیاد شیرازی هم با ما در محور بانه - سردشت بود. ما توی این منطقه 5 روز در بی آب و غذایی شدید قرار گرفتیم. بچه هایی که به دست دشمن می افتادند، خیلی شکنجه و عذاب می شدند. بعد جنازه های آن ها را به آتش می کشیدند. اما بچه ها از اعتقاداتشان دست برنمی داشتند و با شجاعت در مقابل آن ها ایستادگی می کردند. من تا شروع جنگ در کردستان بودم که خبر حمله عراق به جنوب را شنیدم.


 

فاش: فکر کنم سراسیمه داوطلب اعزام به جنوب شدید؟


- بله. نفرین به دو نفر اصلا از زبان من نمی افتد. یکی رجوی خائن و دیگری صدام یزید کافر است. این دو نفر بهترین سرمایه های ایران را پرپر کردند. حمله عراق به جنوب خشم مرا برانگیخت. به همین دلیل با تعدادی از نیروها به جنوب اعزام شدیم.


فاش: شما را در کدام جبهه مستقر کردند؟


- وقتی ما رسیدیم سوسنگرد هنوز دست عراقی ها بود. عراقی ها آن طرف رودخانه بودند، ما هم این طرف. ما یک گروهی متشکل از سی الی چهل نفر نیروی پاسدار و سرباز بودیم که ما را به آن طرف رودخانه در فاصله 150 متری عراقی ها بردند و ما آنجا سنگر گرفتیم. کار ما استراق سمع و زیر نظر گرفتن تحرکات دشمن بود. عده ای در خفا برای ما از آن طرف غذا می آوردند و ما آن را به سنگرهای خودمان انتقال می دادیم، قرار شد یک عملیاتی به اسم امام علی (ع) در سی اردیبهشت 60 انجام شود. سه الی چهار ماه قبلش به ما گفتند ما می خواهیم تا پشت خط دوم عراق یک کانال در نزدیک روستای اِحِمِر بکشیم که شش ماه کار ما طول کشید.

 

فاش: به نظرم کار سختی بوده؟


- بله بچه ها با عشق کار می کردند. ما غروب حرکت می کردیم، دوازده شب به محل مورد نظر می رسیدیم. بعد از دو ساعت کار وقتی برمی گشتیم اذان صبح شده بود. در همین زمان ما مقداری مهمات هم همراه خودمان می بردیم و تو حفره های کانال جاسازی می کردیم. خدا دشمن را کور کرده بود. ما در فاصله 150 متری جاده سوسنگرد - بستان بودیم که اگر کار ما لو می رفت چقدر از بچه های ما به شهادت می رسیدند. شب عملیات که رسیدید. ما از پشت خط دوم به عراقی ها شلیک می کردیم. آن ها هاج و واج مانده بودند. در عرض یک ساعت سنگر عراقی ها را فتح کردیم. وقتی ما اطلاع دادیم که سنگرها را فتح کردیم عملیات خط اول شروع شد.  این عملیات از نزدیک هویزه تا تپه های الله اکبر ادامه داشت.


فاش: شما کی مجروح شدید؟


- من روز سی و یکم اردیبهشت سال 60 با ترکش های متعددی مجروح شدم. انگشتان دستم قطع شد و ماهیچه دستم از بین رفت. پایم تیر خورد ولی من جای زخم  پایم را بستم و هر طور بود خودم را به عقب رساندم. آنجا دیگر بی حال افتادم. به شدت مجروح شده بودم و خون زیادی از من می رفت که دیگر هیچی نفهمیدم!



فاش: شما را به کجا انتقال دادند؟


- بعد از 72 ساعت به هوش آمدم و متوجه شدم ترکش های متعدی در بدن دارم. در همان حال یکی توانست فقط شماره ای از زیر زبان من بیرون بکشد و دوباره بیهوش شدم. وقتی چشم باز کردم، فرودگاه اهواز بودم و خانواده ام بالای سرم بودند. مرا بردند شیراز و هشت ماه در بیمارستان آنجا بستری بودم. در آن زمان مادرم برای یاری من می آمد. او یک پتویی زیر تخت می انداخت و شبانه روز مراقب من بود و حتی به مجروحان هم اتاقی من هم کمک می کرد.


فاش: توانستید بازم به جبهه بروید؟


- بله. بعد از مرخص شدن از بیمارستان دیگر سربازی ام تمام شده بود. کمی که سرپا شدم با نیروهای بسیجی به جبهه اعزام شدم و افتخار 17 ماه سابقه حضور در جبهه به صورت نیروی بسیجی و داوطلبانه را در کارنامه دارم.


فاش: از کجا اعزام شدید؟


- ما از طریق نیروهای مردمی و بسیجی مسجد امام صادق (ع) اعزام شدیم و زیر نظر قرارگاه کربلا بودیم. حضور ما در جبهه ها ادامه داشت تا اینکه جنگ تمام شد و به سرکارمان برگشتیم.


 

فاش: در ایام جنگ شاغل شده بودید؟


- بله من کارمند اداره بازرگانی بودم که بعد ادغام شد و اسمش به صنعت و معدن تغییر پیداکرد. سال 70 لیسانس مدیریت گرفتم. سال 78 در حین ماموریت اداری قطع نخاع شدم. طبق قانون در گروه جانبازان نخاعی قرار گرفتم و سعی کردم برای جانبازان مفید باشم.


فاش: چه طوری؟


- قبل از اینکه گروه هیئت پیگیری امور جانبازان نخاعی تشکیل شود، ما یک گروه خودجوش داشتیم که دنبال مشکلات جانبازان و مطالبات آن ها بودیم. من با دیدن آسایشگاه های سایر شهرها مصمم شدم که با همکاری بچه های گروه یک آسایشگاه برای جانبازان خوزستان احیا کنیم. بعد هم که عضو هیئت پیگیری جانبازان نخاعی شدم، آن قدر موضوع مشکلات جانبازان را پیگیری کردیم تا توانستیم یک اتاق برای استراحت جانبازان در فرودگاه اهواز بگیریم. حتی برای مناسب سازی در سطح شهر هم خیلی دوندگی کردیم.


فاش: به شما اجازه اظهار نظر دادند؟


- حدود 6 سال پیش در یکی از جلسات در استانداری یکی از مسئولین بهزیستی اعلام کرد که حدود 60 هزار نفر معلول و کم توان در سطح شهر اهواز وجود دارد! این افراد حق زندگی دارند و باید شرایط شهر برای آن ها هم مناسب سازی شود. من در جلسات زیادی حرف زدم و گفتم: شرایط سطح اهواز برای معلول و جانباز مناسب نیست. بعضی بانک ها هفت الی هشت پله دارند و خیلی از بانک ها در سطح صاف قرار داشتند ولی بعد از بازسازی ساختمان پله دار شدند! بعضی از سطح شیبدارها هم اصلاً قابل استفاده نیست.

یک بار با حضور مدیر بانک کنار سطح شیبدار همان بانک رفتیم. حتی با کمک دو نفر باز هم نتوانستند مرا از آن شیب بالا بکشند. وقتی در حال بازسازی خیابان نادری بودند، من از جیب خودم برای کارگران کیک می خریدم و پیش مهندسان می رفتم و از آن ها می خواستم نسبت به احداث رمپ برای کم توان ها عنایت بیشتری داشته باشند. حتی درباره ساخت مسیری خاص در نادری برای افراد نابینا هم با شهردار صحبت کردم و با نظرات ما تغییراتی ایجاد شد.


 

فاش: وقتی جانباز شدید، ازدواج کرده بودید؟


- بله دو تا بچه هم داشتم. همسرم، خواهر آزاده "محمد نجیبی فر" و از بستگان دور مادرم بود.


فاش: واکنش همسرتان به شرایط جدید چه بود؟


- من الان در شرایطی هستم که به هر خانه و هر مکانی نمی روم. به ندرت به مهمانی ها می روم. نمی توانم حس همسرم را شرح بدهم. فقط خدا خودش اجر همراهی او و سایر همسران جانبازان را عطا کند. آن ها بدون هیچ اظهار شکایتی پا به پای ما خانه نشین شده اند. من نمی دانم وقتی همسرم به مجالسی می رود که همه خانم ها با همسرانشان آمده اند ولی همسر او همراهش نیست چه حسی به او دست می دهد و از دلش چه می گذرد؟ اما با این وجود مهربانی های او مرا پرتوان و با انگیزه نگه داشته است. خیلی با من زجر کشید. مسافرت هایمان با محدودیت بسیار بسیار زیاد است. همسرم در حال حاضر فوق لیسانس می خواند و دو دخترم نیز تحصیلات دانشگاهی در سطح فوق لیسانس دارند. 


فاش: شاغل هستند؟


- نسبت به اشتغال فرزندان ایثارگران در بعضی ادارات و از دید بعضی مدیران کم لطفی می شود. هر جا می روند به دید افراد سهمیه ای به آن ها نگاه می شود.

همیشه درباره اعمال قانون 25 درصد پذیرش ایثارگران از مدیران سوال داشتم.

یک بار در یک جلسه گفتم: بچه من چند سال است که فوق لیسانس گرفته ولی در خانه نشسته اما زیر دیپلم را استخدام کردید! از رسانه ها ناراضی هستم. مطالبی درباره خدمات دهی به ایثارگران می گوید که در عمل اینطور نیست. بچه های تحصیل کرده جانبازان و بقیه ایثارگران هم مثل بقیه مردم پنج شش ساله در خانه بیکارند، بالاخره بعد از چند سال بچه من هم مثل بقیه در زمان دولت آقای روحانی استخدام شد. 

  

 

فاش: لاش شما برای گرفتن ساختمان جانبازان نخاعی مربوط به چه زمانی است؟


- مربوط به آن وقتی که آقای حجازی استاندار ما بود. خدا پدرش را بیامرزد. او خیلی در این زمینه به ما کمک کرد. وقتی می خواستند آسایشگاه ما را از خیابان 5 کیانپارس به ساختمانی در آخر آسفالت ببرند، من خیلی مخالف بودم. اعتقاد داشتم که تردد بچه ها به آنجا با مشکل رو به رو می شود.

به هرحال وقتی به آنجا رفتیم، بعد از مدتی گفتند حالا تصمیم این است که به طبقه دوم انتقال پیدا کنید! من خیلی نگران بچه ها بودم. نسبت به انتقال و جا به جایی آنها با آسانسور نگرانی هایی داشتم که اتفاقا ترس من درست بود. یعنی آسانسور چند بار آتش گرفت. بچه ها تو آسانسور محبوس شدند. به همین دلیل به دیدن استاندار رفتیم. شب از استانداری به ما زنگ زدند و گفتند: استاندار محترم با شما کار دارد.

آقای حجازی آن زمان تازه آمده بود. ایشان به من گفت: چته؟

گفتم: ما یک آسایشگاه می خواهیم. در سراسر کشور جانبازان آسایشگاه دارند الا ما! بعد برایش توضیح دادم که ما در چه وضعیتی هستیم. او قول داد یک فکری به حال ما بکند. اولش فکر کردیم یک حرفی زده و نباید به آن دلخوش کنیم. اما بعد از مدتی دوباره به ما زنگ زدند که استاندار محترم کارتان دارد. وقتی خدمت ایشان رسیدیم، او به ما گفت: آسایشگاه می خواستید؟ گفتم بله. گفت: ساختمان جهاد کشاورزی مال شما.


فاش: خیلی خوشحال شدید؟


- خوشحال شدم؟! می خواستم پَر در بیارم.

 اولش باورم نشد. جهاد سازندگی چند ساختمان وسیع داشت که نیروهای خودش در آنجا کار می کردند. به خاطر همین فکر کردم سید با من شوخی می کند. اما او مصمم سر حرفش ایستاده بود و در نهایت گفت: نیروهای جهاد از ساختمانی که نزدیک بیمارستان رازی است در حال انتقال به جای دیگر می باشند و ما آن ساختمان را به جانبازان استان اختصاص داده ایم. وقتی خبر را به بچه ها دادیم، آن ها هم باورشان نشد. اما به هر ترتیبی بود، نیروهای جهاد از ساختمان رفتند و آن را برای جانبازان تخلیه کردند.


فاش: شما چه زمانی به اینجا انتقال پیدا کردید؟


- حکایت همچنان ادامه دارد. متاسفانه بعد از مدتی زمزمه هایی شنیدیم مبنی بر اینکه قسمتی از ساختمان را به پیام نور اختصاص دادند. بعد از مدتی باز هم تکه ای دیگر از ساختمان را جدا کردند. الان یادم نیست قطعات جدا شده را چه کسی برد. به همین دلیل با بچه های هیئت پیگیری که آن زمان دیگر تشکیل شده بود، پیش استاندار رفتیم و اعتراض خودمان را اعلام کردیم. به هر حال بعد از مدتی این قطعه را به ما پس دادند. من سه ماه تمام در هوای گرم تابستان سر زمین می آمدم تا از روند کار مطلع باشم. بارها به خاطر این رفت و آمدها زخم برداشتم. گاهی من به همراه جانباز ذاکری و جانباز غلامی و برادر دغلاوی از پرستارهای مرکز به اینجا می آمدیم و پلاکارد نصب می کردیم. ما بر روی تل خاک ها با مسئولین و "سردار شاهوارپور" جلسه می گرفتیم. جانباز غلامی هم که از دزفول می آمد.

وقتی ساختمان جهاد به ما واگذار شد کامل بود. اما بعد از مدتی شروع به تخریب آن کردند و خیلی وسایل از بین رفت! حتی در ساختمان بغلی سقف کاذبش را هم برده بودند. در ضمن اینجا یک فضای سبز خوبی داشت که خیلی به خاطر آن خوشحال بودیم. اما متاسفانه آن را هم از ساختمان جدا کردند. خیلی دلم می خواهد آن قسمت را به ما پس بدهند. در نهایت مرکز توانبخشی جانبازان نخاعی استان خوزستان همزمان با هفته دولت با همت همه جانبازان نخاعی سال 95 افتتاح و مورد بهره برداری واقع شد.



فاش: تعداد جانبازان نخاعی خوزستان چه نفرند؟


- در حال حاضر صد نفر هستیم. اما عده زیادی از آن ها به خاطر مشکلاتشان از اهواز به شهرهای دیگر رفتند.


فاش: چه نهادهایی به شما کمک کردند؟


- خدا پدر استاندار آقای حجازی را بیامرزد. خدا پدر سردار شاهوارپور را بیامرزد. آن ها خیلی به ما کمک کردند.

سردار بارها توی آن خاک و خُل با ما نشست و نقشه ساختمان را بررسی کرد. روی همین خاک ها جلسه می گرفت و کنار ما نشست. استاندار جدید آقای "مهندس شریعتی" هم خیلی لطف کردند و در هزینه های اینجا مشارکت نمودند تا اینجا به صورت آبرومند راه اندازی شد. مدیر کل وقت بنیاد آقای "عچرش" هم برای گرفتن بلوک ها از ساختمان جهاد خیلی کمک کرد. علاوه برآن آقای "مهندس عاقلی"، مسئول مرکز هم خیلی زحمت کشیدند. از وقتی که به این ساختمان آمده ایم، برنامه های خوبی در راستای درمان جانبازان طرح می شود، مرتب برنامه چکاب دوره ای برای پایش سلامت جانبازان برگزار می شود. گروه هیئت پیگیری هم از اول پای کار بودند و با جدیت برای رفع مشکلات و نیازهای بچه ها تلاش می کنند. دست همه آن ها درد نکند.


فاش: در راستای تبیین جایگاه و نقش جانبازان در جامعه به شخصه کاری انجام داده اید؟


- هنوز آن ساختمان بودیم که رئیس کل صدا و سیمای استان به دیدن ما آمد. ما پیشنهاد دادیم برنامه ای ترتیب بدهند که بچه ها در تلویزیون صحبت کنند. قول داد ولی هنوز اجرا نشده. فقط یک بار از شبکه خبر آمدند و آقای ذاکری جانباز نخاعی - گردنی آسایشگاه را بردند و از وضعیت او یک برنامه درست کردند.


فاش: نسل امروز چطور باید روحیه فعال و پویای وجود جانبازان را درک کند؟


- من خودم را در خانه محبوس نکردم و سعی می کنم در جامعه حضور فعال داشته باشم. تمام کارهای خانه را خودم انجام می دهم. گاهی همین مردم به من لطف دارند و در بعضی کارها به ما کمک می کنند. لذا مسئولین هم باید به اندازه همین مردم به ما توجه داشته باشند. وقتی ما را می بینند، به خاطر درخواست هایمان از پیش ما فرار نکنند. من سی و پنج سال کار کردم و از این مدت هفده سال روی ویلچر بودم. در تمام این سال ها هرگز کم کاری نکردم و از زیر کار در نرفتم. این ها حالت یک جانبازی است که برای رضای خدا و دفاع از مملکت به جنگ رفته و در هنگام کار و تلاش باز هم با توان خدمت می کند و اظهار عجز نمی نماید. روحیه من در برابر اعتماد به نفس جانباز نخاعی - گردنی آقای"ذاکری یا بناری" چیزی نیست. شما باید پای حرف های آن ها بنشینید و روحیه بگیرید. 


فاش: روزی شده از خستگی و کم لطفی ها از راهی که رفتید پشیمان شده باشید؟


- نه بخدا. این حرفا نداریم. من قبل از جنگ خودم برای سرکوبی غائله کردستان از شیراز داوطلب شدم. کردستان جهنم بود، وقتی به جبهه جنوب آمدیم فاصله ما با عراقی ها آن قدر کم بود که صدای آن ها را می شنیدیم. پشت سرمان رودخانه بود. اگر مقاومت نمی کردیم و به طرف ما می آمدند ما راه فراری نداشتیم اما باز هم با تعصب خاصی از وطن دفاع کردیم. بعد سربازی هفده ماه دیگر به طور بسیجی به جبهه اعزام شدم. الان هم آرزو می کنم هرگز جنگ در کشور رخ ندهد چون سرمایه مملکت را از بین می برد و جوانان زیادی پرپر می شوند. اما اگر قرار به دفاع باشد، من آن چنان توانی دارم که با روحیه عالی به جبهه می روم و از کیان و امنیت کشورم باز هم دفاع می کنم. دشمن با وجود امثال جانبازان و ایثارگران محاسبه و دو دو تا کردند که تا به حال به ما حمله نکردند. آن ها می دانند ما چند مرده حلاجیم.


فاش: شما با این همه همت و توان کاری، حیف نیست در خانه بنشینید؟


- راستش گاهی به موضوع کاندید شدن برای شورای شهر فکر می کنم. یک بار هم کاندید شدم ولی بنا به دلایلی انصراف خودم را اعلام کردم. اما الان بیشتر مصمم هستم.


فاش: بسیار عالی. ان شاءالله امت حزب الله از حضور جانبازان دلسوز و پرتوانی چون شما حمایت می کنند.

- ممنون از شما که بدون چشم داشتی در راه معرفی چهره جانبازان استان قدم برمی دارید.


کد خبرنگار : 21