تاریخ : 1395,سه شنبه 10 اسفند13:35
کد خبر : 52205 - سرویس خبری : داستان

آخرین لبخندِ مریم...


آخرین لبخندِ مریم...

کنارش نشستم،دستاش سرد بود. داشت می لرزید... رنگش پریده بود. می تونستی نگرانی رو از چشماش بخونی !نمی دونستم باید چه کاری کنم؟

فاطمه زارعیان

فاطمه زارعیان فرزند جانبازنخاعی(حمیدرضا زارعیان) -

بسم الله الرحمن الرحیم


کنارش نشستم،دستاش سرد بود.

داشت می لرزید...

رنگش پریده بود. می تونستی نگرانی رو از چشماش بخونی! نمی دونستم باید چیکارکنم؟

صداش کردم - مریم
جواب نمی داد. نگران بودم. چه کار میتونستم کنم! دوباره صداش کردم... مریم...

جوابی شنیده نمی شد. همین طوری داشت می لرزید. نتونستم خودمو کنترل کنم.

توی بیمارستان داد زدم: مریم...مریم؟ چی شده آبجی؟
یک لحظه به خودش اومد. هر دو مات و مبهوت به هم نگاه می کردیم.

زد زیر گریه. از جام بلند شدم، اومدم رو به روش،دستاشو توی دستم گرفتم.
- گریه نکن. بگو چی شده؟

عصبی شده بودم.بالاخره آروم شد.

گفتم توضیح بده من...

هنوز جمله من تموم نشده بود که مریم کمی بلند شد.

- چی شده... چی شده.؟
پرستار از اتاق روبه رویی بیرون اومد.مریم رو کرد به اون و گفت:

- خواهش میکنم بگید بهم چی شده؟

پرستار گفت متاسفانه پدرتونو از دست دادین!

اشک آروم آروم از روی گونه مریم پایین اومد.

آخه پدر مریم جانباز شمیایی بود.
از اون موقع به بعدلبخند مریم هیچ وقت دیده نشد...


کد خبرنگار : 17