تاریخ : 1396,شنبه 05 فروردين16:34
کد خبر : 52453 - سرویس خبری : زنگ خاطره

به یاد محمد دوست داشتنی


به یاد محمد دوست داشتنی

"خدایا تو خود می دانی که چه گلی را گلچین کنی. دلم می خواهد من هم یکی از آن گل ها باشم که گل چینم کنی."

جانباز جمشید طالبی

فاش نیوز -  محمد پسر ارشد خانواده بود. پدر و مادرش بی اندازه او را دوست داشتند و به او متکی بودند. محمد هم از مهربانی و احترام به آن ها کم نمی گذاشت. اصلاً مهربانی در وجود محمد موج می زد. هر کسی به اندازه ظرف وجودش از جام محبتش سیراب می شد و من تا ابد مست صهبای عشق و مردانگی و مروت محمد شدم.

من به علت مجروحیت عصب پایم کوتاه شد. مجبور شدم برای ادامه درمان به تهران بروم. همراهان من محمد و حسین بوجار بودند. وقتی پای مرا عمل کردند، هر دو دوست باوفایم بالای سرم ماندند. من قادر به انجام دادن کارهایم نبودم. از طرفی کادر نقاهتگاه فقط اجازه می داد یک نفر در اتاق بماند. آن شب محمد هم ماند. او برای پنهان کردن خود زیر تختم رفت اما من این لطف  محمد را وقتی فهمیدم که صبح شده بود. او با لباس های خاک آلود به اموراتم رسیدگی می کرد و من از چشمه زلال اخلاص و معرفتش بهره می بردم.

حتی وقتی برای اولین بار بعد از مجروحیت مرا از شیراز به روستایمان انتقال دادند، سه ماه بدون هیچ تحرکی روی جا افتاده بودم. امکانات زندگی و خانه مان مناسب وضعم نبود. باز این محمد بود که به همراه سایر دوستان به داد من رسید و تمام وقت کارهای مرا انجام می داد.

محمد خطاط چیره دستی بود. اصلاً از هر انگشت یک هنر می بارید. مثلا طراحی می کرد و با وسایل چوبی و فلزی انواع طرح ها و ماکت ها را درست می نمود. روی در و دیوار مدرسه شعارهای انقلابی و مذهبی می نوشت. وقتی در بیمارستان بستری بودم، قسمتی از گچ پایم محل نمایش هنر او بود. هیچ کس حق نداشت در آن قسمت یادگاری بنویسد. او با نوشته هایش مرا سرگرم می کرد تا برای لحظاتی دردم را فراموش کنم. وقتی دیگران نوشته های او را برایم می خواندند، از خنده ریسه می رفتم و گاهی هم نوشته هایش نقبی داشت به آسمان لایتناهی معرفت خدا و تحمل صبر. در همین دوران متوجه تیزبینی و ذکاوت سرشار این یار همراه شدم. گرچه در طی دوران دوستی مان سجایای اخلاقی زیادی از او دیدم.

محمد ورزشکار بود. به ورزش کشتی علاقه عجیبی داشت. او ناچار بود وقت تمرین، لباس مخصوصی به اسم دوبند بپوشد. یک بار مسئول بسیج و انجمن اسلامی مدرسه به او گفت: "محمد دیگه کشتی نگیر"

همین یک جمله برای محمد کافی بود که دیگر کشتی را کنار بگذارد. چون او با هوش سرشارش فهمید که منظور مسئولش برهنگی او حین کشتی است و او دوست ندارد محمد را در سالن به آن هیبت ببیند. 

دقت و توجه محمد خیلی جاها به درد مسئولین هم می خورد. روستای ما در مرکز و مسیر راهی بود که بسیجیان به جبهه اعزام می شدند. آن ها حین عبور از کنار روستا حتماً به خانه ما هم می آمدند. در یکی از همین اعزام ها پسری به اسم غلامرضا با بچه بیسجی ها پا به خانه ما گذاشتند. او می گفت: فرزند شهید است و پدر و مادرش در اثر بمباران شهید شده اند. آثار زخم در دست و صورت پسر نوجوان دیده می شد که ما را به حرفش مطمئن می کرد. اما فقط محمد توانست ماهیت او را شناسایی کند و آن بچه فراری را تحویل خانواده اش در شهرستانی از کرمانشاه بدهد. 

من هر وقت به محمد نگاه می کردم در سیمای او حالت عرفانی خاصی می دیدم. او مدت ها قبل به لقاء الله نایل شده بود و جلوه های کبریایی را با دیده دل می نگریست. انس و الفتی خاص نسبت به عالمان دینی داشت. آثار آن ها را با دقت می خواند. یادم هست من و او به یک کتابفروشی سپاه رفتیم. محمد به من پیشنهاد داد کتاب رساله لقاء الله را بخرم. با مطالعه کتاب های بی شمار با خصوصیات اخلاقی میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، اساتید و هم دوره ای های او آشنا شده بود. این کتاب سرشار از اطلاعات با ارزش اخلاقی برای تهذیب نفس است. هر بار که کتاب پیشنهادی محمد را به دست می گرفتم با خودم فکر می کردم: محمد کی بود؟ روحش به کجا رسیده بود که در عنفوان جوانی چنین کتابی با مضامین عرفانی را درک کرد؟

سیر و سلوک روح  محمد در عالم معنا به قدری عمیق بود که وصیت کرد روی سنگ قبرش از قول یکی از علمای دین به اسم آیت الله جوادی آملی بنویسند: "خدایا تو خود می دانی که چه گلی را گلچین کنی. دلم می خواهد من هم یکی از آن گل ها باشم که گل چینم کنی."

عاقبت دعای او مستجاب شد و خدایش گلچین کرد. پاییز 64 او آموزش آبی - خاکی را در منطقه جنوب شروع کرد. در این مدت برای مرخصی به همدان نیامد الا چند روز مانده به عملیات والفجر هشت.

او از طریق دوستان به من پیام داد که پیشش بروم. عصر بود که با عصا از روستا به طرف میدان امام همدان راه افتادم. وقتی چشمم به او افتاد گویی ماه شب چهارده را می نگرم. رنگ رخسارش مهتاب گون شده بود. او مرا به یک رستوران برد و شام خوبی مهمانم کرد اما از بس دلم آشوب بود، اشتها نداشتم. بعد با هم به مدرسه علویان رفتیم. محمد حرف می زد و من محو جمال زیبایش شده بودم. ناگهان حرف آخر را از دو لب مبارکش شنیدم و به راز این همه آشفتگی ام پی بردم. محمد با چهره ای شاداب و بشاش گفت: جمشید! این دفعه آخر است!

اشک پهنای صورتم را پر کرد اما من بارها نجواهای او را در شبستان نیایش دیده بودم. در آن لحظات از برق نگاهش استجابت دعای اللهم الررقنا توفیق الشهاده به خوبی مشهود بود. پس دست در گردن او آویختم و مستانه عطر وجودش را بوییدم و بر روزهای نبودش اشک فراق ریختم.

محمد آن شب را برای دوستان خاطره انگیز کرد. صدای خنده او و بچه ها فضا را پر کرده بود اما من یک گوشه ای کز کرده بودم و به آخرین جمله محمد فکر می کردم. او با مهربانی هر چند دقیقه یک بار متوجه من می شد و با طنازی هایش یک لبخند بر روی لبم ظاهر می کرد حتی نیمه های شب اوج مهربانیش را به جانم ریخت و پتویش را روی من انداخت. آن شب همه حالات محمد به گونه ای بود که مرا مست و مفتون ابدی دوستی شهداییش کرد. فردا با طلوع خورشید او از پیش ما رفت تا در آسمان وصل به آرزویش برسد. کمتر از یک ماه نشده بود که با یک تماس تلفنی غم هجرش بر روی دلم نشست.

شهید "محمد نیکبخت" در عملیات والفجر هشت شکارچی تانک بود. به گفته دوستانش آن قدر تانک شکار کرد که از دو گوشش خون روان شد. او بعد از رزمی بی امان در خاک فاو، به تیر خصم دون بر زمین افتاد. او را به عقب انتقال می دهند اما آمبولانس او مورد هجوم هواپیماهای دشمن قرار می گیرد و محمد با تنی مجروح و خونین به لقاءالله می پیوندد تا روحش در کنار یار آرام گیرد.

راوی: جانباز جمشید طالبی

 


کد خبرنگار : 23