تاریخ : 1396,شنبه 19 فروردين14:15
کد خبر : 52630 - سرویس خبری : اخبار

چطور فرزند یک جانباز به این روز افتاد!


چطور فرزند یک جانباز به این روز افتاد!

تا اینکه سال ۸۷ المپیاد جهانی ریاضی قبول شدم ولی به دلایلی نتونستم اقدام کنم و دنبالش نرفتم.

حمزه علیپور- من حمزه علیپور ۲۳ سالم. پدر من جانباز ‌مملکته ولی متاسفانه جانبازی شو ندادن. با وجود اینکه بارها اقدام کردیم ولی به دلیل وضع بد مالی جانبازیشونو ندادن.

 پدرم موجیه. طوری که نمیتونه سرشو ثابت نگه داره و همش سرش میلرزه و پرده گوش راستشونم پاره شده و کر شدن و چند تا ترکشم خورده به پشتشون٬ به دلیل خوردن خمپاره به نزدیکیشون٬ تا حالا سه عمل رو پدرم انجام شده که الان بهترن خداروشکر.

 ناشکر نیستم ولی من از بچگی با فقر بزرگ شدم چون پدرم زیاد توانایی کار نداشت و مادرمم که خانه دار و منم که اولین فرزند. با وجود تنگدستی و کمبود امکانات من همیشه شاگرد ممتاز مدرسه بودم و عاشق زندگی بودم و واقعا مهر خدا تو دلم بود و وجود خدا رو احساس می کردم و با وجود مشکلات زیاد همیشه شاد بودم.

 تا اینکه سال ۸۷ المپیاد جهانی ریاضی قبول شدم ولی به دلایلی نتونستم اقدام کنم و دنبالش نرفتم. اون موقع من سال اول دبیرستان بودم. یک سال گذشت. پدر من یه مغازه الکتریکی کوچیک داشت که اجاره ای بود و به دلیل خراب شدن وضع بازار نتونستیم ماهیانه اجاره شو بدیم و خلاصه من دوم دبیرستان بودم که پدرم دیگه کاملا بیکار شد و به دلیل ناتوانی جسمی از قسمت نخاع و سر، نتونست دیگه کار کنه و اون موقع بود که ضربه روحی خوردم.

 سال بعد باید کارگری ساختمان می کردم یعنی سوم دبیرستان من مجبور به کار کردن شدم ولی وضع درسم که عالی بود، داشت به هم می خورد. چون در طول روز فشار کار زیاد بود و شب ها دستام از درد میلرزیدن و واقعا نمیتونستم بخونم. تا اینه وضع همینجور گذشت و از درسام فاصله گرفتم و سال سوم دیگه شاگرد ممتاز نبودم.

 یک سال بعد سال چهارم تجربی بودم. یعنی سال ۹۱ و وضع درسم بدتر شده بود. از یه طرف درس و از یه طرف اجبار کار و من بهم ریخته بودم تا اینکه سال اول کنکور تربیت دبیری مجاز به انتخاب رشته شدم ولی بنابه وضع مالی نتونستم دنبال دانشگاه برم و کار کردم چون خونواده م کسی رو نداشت.

 من و یه پدر جانباز که مملکتم اونو زمین زده بود و یه آبجی و یه داداش کوچولو و یه مادر خانه دار. بد شکست خورده بودم و واقعا وضع روحیم داغون بود. تا اینکه به دلیل فشار کار مهره کمرم ضربه دید و اون موقع بود که بدبختیای زندگیم شروع شد. از خدا هم  فاصله گرفتم. احساس می کنم اونم نگاهشو ازم گرفته و دستمو نمیگیره. من زمین خوردم و دلیل زمین خوردنمم فقط ناعدالتی و جاه طلبی بعضی آدما بوده.

 من از ملتم گله دارم. چرا استعدادمو کشت؟ چرا نذاشتن منم مثل بقیه زندگی کنم و خوش باشم؟ چرا بعضیا هرچقدر که پولدارتر میشن، طمعشون بیشتر میشه؟ چه گناهی کردم که پدرم بیست درصد جانبازی داره؟ ها چه گناهی داره؟ ظلم اینه! چه خوبه گاهی باهم بگیم مرگ بر ظلم و ناعدالتی! اگه آدم عادلی هستی و به من که ناامیدم کردن حق میدی، اینو بگو (مرگ بر ظلم).


کد خبرنگار : 20