تاریخ : 1396,پنجشنبه 08 تير13:32
کد خبر : 53980 - سرویس خبری : اخبار

دندان، نشانه ای برای پیدا شدنش!



شهید «حمید مختاربند» به روایت خانواده؛
قبل از شهادت خودش را در بهشت دیده بود
 
همسر شهید تعریف کرد: آخرین بار دندان شکسته‌اش را نشان داد و گفت: این نشانه باشد تا اگر شهید شدم پیدایم کنید. وقتی گریه‌ام را دید گفت: من می‌روم بهشت برای شما جا می‌گیرم تا شما هم به من ملحق شوید.

شهید مجید مختاربند قبل از شهادت خودش را در بهشت دیده بود

به این مطلب امتیاز دهید

0% 0%

به گزارش جام نیوز، در طول دوران جنگ مسئولیت های مختلفی را برعهده داشت، از فرماندهی محور در تیپ امام حسن (ع) و فرماندهی سپاه شوش تا جانشینی فرماندهی سپاه شوشتر و مسئول تیپ حضرت حجت (عج)، بعد هم به معاونت لجستیک لشکر هفت ولی‌عصر (عج) در اهواز منصوب شد. دقت و حساسیتش به بیت المال باعث شد 5 سال مدیریت شعب بانک انصار در خوزستان و 10 سال مدیریت شعب استان قم به وی اعطا شود.

 

با شروع درگیری ها در سوریه برای دفاع از حریم اسلام به آنجا رفت و دوشادوش رزمنده ها به مبارزه علیه کفر و تکفیر ادامه داد تا آنکه در 20 مهرماه سال 94 در منطقه قنیطره در نزدیکی بلندی های جولان به شهادت رسید. در ادامه روایت هایی از سیره اخلاقی شهید «حمید مختاربند» را از زبان خانواده ایشان می خوانیم:

 

قبل از شهادت خودش را در بهشت دیده بود

یک سفر که از سوریه آمده بود مرا صدا زد و دندان شکسته اش را نشانم داد. پرسیدم: «این کار برای چیست؟» گفت: «این ها نشانه است برای اینکه اگر نیاز بود مرا شناسایی کنید، در خاطرتان باشد.» من به شدت احساساتی شدم و گریه کردم. حاج حمید گفت: «تو می دانی شهادت یعنی چه؟ یعنی من زودتر می روم بهشت و برای شما جا می گیرم تا شما بیایید.» در سفر آخرش چندین بار گریه کرد و حالا که خوب فکر می کنم، متوجه می شوم که آن گریه ها گریه وداع بود. در آخرین پیامکش درست یک روز قبل از شهادت نوشته بود: «من در یک باغ میوه هستم» و فردایش به شهادت رسید. یکی از بستگان، ایشان را در خواب در باغ انگور دیده بود که با چهره نورانی در حال انگور خوردن است.

 

از قافله شهدا جاماندم

مادر شهید: یک روز آمد و گفت می خواهم به سوریه بروم. گفتم: «تو یک برادر شهید و یک برادر آزاده داری. من دیگر طاقت ندارم داغ شما را ببینم». حاج حمید جواب داد: «تو سال هاست پشت جبهه فعالیت کرده ای الان هم اگر جنگ شود، با این سن و سال حاضری باز هم فعالیت کنی، حالا از من می خواهی به جنگ نروم؟ من از قافله جا مانده ام. برادرهایم اجر و درجه خودشان را دارند.» من قانع شدم و جوابی ندادم و این طور شد که به مدت یک سال و چند ماه به سوریه رفت.

 

حضرت زهرا(ع) بر بالین تک تک شهدای شلمچه حضور یافته اند

دختر شهید: یکی از کارهایی که پدر بعد از جنگ برای ما انجام داد این بود که ما را برای بازدید از مناطق جنگی آبادان و خرمشهر برد. تابستان سال 69 بود، تعداد خیلی کمی از سکنه به شهر برگشته بودند و آثار خرابی جنگ کاملا مشاهده می شد. یک روز ما را به مناطق مختلف شهر بردند و توضیحاتی راجع به تصرف و بعد آزادسازی خرمشهر دادند و بعد هم در پارک محله ای کوچک که تازه باز شده بود نشستیم و ناهار خوردیم. بعد از کمی بازی به خانه بازگشتیم ولی خاطره های آن روز تا همیشه در ذهنمان باقی ماند. این بازدید از مناطق جنگی تا آخرین سال حضور پدر ادامه پیدا کرد. ما جزو اولین خانواده هایی بودیم که به منطقه شلمچه رفتیم. روزی که ما را به شلمچه برد به پهنای صورت اشک می ریخت و از شب های عملیات در این منطقه برایمان صحبت می کرد. قسم می خورد که ذره ذره این خاک با خون شهدا متبرک است. می گفت: «من مطمئنم که حضرت زهرا(س) بر بالین تک تک شهدا حضور پیدا کرده اند.» این گونه بود که خانواده های بیشتری از فامیل ها ما را همراهی می کردند و ایشان وظیفه خود را در رساندن پیام مظلومیت و شجاعت رزمندگان و شهدا به خوبی انجام می داد.


هیچ راه نفوذی به اعتقاداتش وجود نداشت

پسر شهید: یکی از خصوصیات پدر پرهیز او از اسراف بود. همیشه به ما توصیه می کرد تا وقتی کفش و لباسی قابل استفاده است از آن استفاده کنیم و از همان کودکی این را به ما آموزش می داد. در دوران دبستان کفشی داشتم که قسمت هایی از آن سفید و قسمت هایی سیاه بود، یک شب به پدرم گفتم من کفش هایم را دوست ندارم و نمی پوشم، چون خاک گرفته و کثیف شده است. ایشان با حوصله در کنار اتاق روزنامه پهن کرد، کفش های مرا واکس زد و قسمت های سفید آن را دستمال کشید، کفش ها مثل روز اول نو شده بود، اینگونه هم واکس زدن را یاد گرفتم،‌ هم اینکه از آن به بعد بدون اینکه از من بخواهد، پوتین های نظامی اش را با عشق و علاقه واکس می زدم تا همانطور که ایشان مرا خوشحال کرده بود من هم او را خوشحال کنم.

 

پسر شهید: انسان برای پرواز کردن نباید هیچ تعلقی به زمین داشته باشد. ایشان هربار که از سوریه می آمد ما این عدم تعلق به دنیا را کاملا در رفتارشان می دیدیم. یکی یکی از تمام بچه ها و نوه هایش که آن ها را خیلی دوست داشت، دل کند. همه ما را دوست داشت و دائما با ما در تماس بود ولی دیگر به هیچ کداممان وابسته نبود و این موضوع در سفر آخر کاملا به چشم می آمد. ایشان خیلی سبکبال و نورانی شده بود. دفعه آخری که من او را برای رفتن به سوریه به فرودگاه بردم حدود یک ساعت در مسیر بودیم، من از هر راهی که بلد بودم می خواستم در ایشان نفوذ کنم تا از رفتن پشیمان شود. یکی از کارهای مهمی که قبل از رفتن به سوریه انجام می داد کار فرهنگی در مسجد بود، من هم خواستم از این حربه استفاده کنم و گفتم ثواب کار فرهنگی که شما در قم و اهواز انجام دادید کمتر از جهاد نیست. این صحبت ها تا فرودگاه ادامه داشت. تا زمانی که پدر ساکش را به زمین گذاشت و آماده رفتن شد. گفتم نتیجه صحبت ها چه شد پس؟ ایشان پاسخ داد: «خیلی ممنون که من را رساندی، من رفتم، خداحافظ!» و آنجا فهمیدم که هیچ راه نفوذی به اعتقادات ایشان نمی توان پیدا کرد.

 

حتی اگر برادرم باشی ادب نظامی را رعایت کن

برادر شهید: برادرم حاج حمید مسئول پشتیبانی لشکر بود. محل خدمت من هم پادگانی بود نزدیکی شوشتر به نام عمار. این پادگان پیش از آن زیر نظر یک واحد دیگر از لشکر بود و به تازگی آمده بود زیر نظر ناحیه لجستیک یا همان پشتیبانی که ایشان مسئولش بود.

 

مدتی با حاج حمید کار می کردم و بر حسب نوع کاری که داشتیم مرتب با ایشان در تماس بودم. یک روز رفتم لجستیک و خواستم بروم پیشش. دفتردارش چون من را می شناخت تا خودم را معرفی کردم سریع گفت بفرمایید داخل؛ من هم بدون تشریفات نظامی در زدم و در را باز کردم. داخل اتاق، پاسداری با درجه سرهنگ تمام، مهمان حاجی بود. من وارد شدم و فراموش کردم احترام نظامی بگذارم و گفتم سلام. ایشان بی مقدمه برگشت و گفت برو بیرون. خیلی به من برخورد. تکرار کرد: «گفتم برو بیرون، برو بیرون احترام بگذار و برگرد داخل». من خشکم زد ولی خب دیگر آمدم بیرون و دوباره در زدم و رفتم داخل و احترام گذاشتم و ایستادم کنار تا آن آقایی که داخل بود کارش تمام شد و رفت. بعد حاج حمید بدون هیچ گونه اشاره ای به این ماجرا آرام مثل همیشه گفت: «بفرمایید کارتان چیست؟» گفتم: «برادر! خدا خیرت بدهد چرا اینطور با من رفتار کردی؟» گفت: «وقتی تو بدون رعایت ادب نظامی وارد می شوی مراجعه کننده که نمی داند تو برادر منی. اگر بخواهیم نظم و انضباط را همه گیر کنیم باید از خودمان شروع کنیم. اگر من به تو اینطور سخت نگیرم نمی توانم انضباط نظامی ایجاد کنم.»

دفاع پرس