تاریخ : 1396,چهارشنبه 28 تير14:00
کد خبر : 54236 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت وگو با جانباز نخاعی که 15 سال است پرونده اش مسدود شده

آبروی 33سال جانبازی ام در خطر است!


آبروی 33سال جانبازی ام در خطر است!

آنچه که روح او، خانواده اش و ما را به شدت جریحه دار می کند، جفایی است که درحق ایشان به ناحق روا داشته شده؛ جفایی که پس از 15سال تلاش و دوندگی هنوز بی نتیجه مانده است.

صنوبر محمدی

فاش نیوز - زمانی که تلفنی و به طور مختصر موضوع زندگی و رنجنانه آقای "احمد پورمحمد" توسط برادر اکبری (از مستندسازان یک گروه فرهنگی) برای فاش نیوز مطرح می شود، بی قرار می شویم تا هر چه زودتر گزارشی از وضعیت ایشان و خانواده محترمشان داشته باشیم. بنابراین در یک بعد از ظهر تابستان، میهمان دفتر این گروه مستندسازی دفاع مقدس می شوم و برادر "احمد پورمحمد" را به همراه خانواده شان در آن جا ملاقات می کنم. آن ها برای حل مشکلاتشان با توکل به خدا از مشهد مقدس، راهی پایتخت شده اند و به کمک این تیم، مشغول پیگیری حقوق از دست رفته شان هستند.

 در ابتدای گفت و گو با آقای پورمحمد، که این روزها مشکلات متعددی او را احاطه کرده است، اشک هایی است که به پهنای صورتش جاری می شود و تیک های عصبی و تشنج هایی که بر او مستولی می شود، برای دقایقی تمام عضلاتش را قفل و انجام مصاحبه را با وقفه روبرو می کند.

حال و روز جسمانی و روحی این یادگار دوران پرشکوه دفاع مقدس چنان سخت می شود که او و خانواده اش را دچار چالشی جدی می کند، طوری که دل های همه ما را  پُرغصه می سازد و اشک چشمانمان را سرازیر!

اما آنچه که روح وی، خانواده اش و ما را به شدت جریحه دار می کند، جفایی  است که بر حق ایشان به ناحق روا داشته شده است. جفایی که پس از 15سال تلاش و دوندگی هنوز بی نتیجه مانده است.

آقای «پورمحمد» مدت 33 سال است که قطع نخاع شده و جانباز اعصاب و روان نیز هست. خانواده اش این روزها از همه لحاظ در شرایط  دشواری به سر می برند. چرا که از سال 81 تاکنون نام او  به ناحق از لیست بنیاد شهید حذف شده است و حق و حقوق جانبازی او نیز قطع گردیده و با داشتن چهار فرزند (دو پسر و دو دختر) در یک خانه کلنگی که نیاز به مرمت و بازسازی دارد، زندگی می کنند و شرایط بسیار سختی را می گذرانند. 

درد آورتر آنکه دو فرزند ذکور ایشان که هر دو در دانشگاه امام رضا(ع) مشهد مشغول به تحصیل بودند، به دلیل  مشکلات جسمانی پدر، پیگیری رفع معضلِ پرونده جانبازی وی، عدم تمکن مالی و تلاش برای تامین معاش زندگی، از ادامه تحصیل باز مانده اند و هر دو نفر به کارگری مشغول شده اند.

"حسین شمس آریان" کارگردان، مستندساز و از عکاسان دوران دفاع مقدس که به کمک همکارش"اکبری" و تنی چند از دیگر عوامل، در تولید برنامه های مستندِ دفاع مقدسی، جبهه مقاومت و برون مرزی در عراق، سوریه و لبنان فعالیت می کنند و پیگیر مشکلات آقای پورمحمد هستند، نکات قابل توجهی بیان می کند.

وی در مستند "حقیقتِ عریان" در زمینه مشکلات جانبازان و خانواده هایشان  نمونه های بسیاری از این دست را به چشم خود مشاهده نموده است و برای همین درباره مشکلات ایثارگران و جانبازان بسیار شفاف، و البته "بی پروا" سخن می گوید و معتقد است: متاسفانه به دلیل عدم صلاحیت مدیریت در بنیاد شهید، تاکنون شاهد بسیاری از مشکلات جانبازان و خانواده هایشان بوده و هستیم.

پس ازصحبت های مقدماتی حسین شمس آریان از وی می خواهیم قدری در خصوص مشکلی که برای آقای پورمحمد و خانواده اش پیش آمده، توضیحاتی ارائه کند.

او می گوید: آقای احمد پورمحمد، برادری دارد که به دلایل نامشخص و در پی خصومتی که با ایشان دارد و با استفاده از نفوذ خود، مکاتباتی با سیستم های بنیاد شهید و سپاه خراسان شمالی و جنوبی و مرکزی انجام داده است مبنی بر اینکه برادرش اصلاً جانباز نیست. بنابر همین گزارشات و مکاتبات، از سال 1381 تا به امروز حقوق این جانباز قطع شده است. در صورتی که تمام اسناد و مدارک، کارت اعزام به جبهه، کارت جانبازی و حتی همرزمان ایشان هم می توانند بر صحت این موضوع شهادت بدهند. آنچه آقای پورمحمد و خانواده اش را بیشتر از همه رنج می دهد آن است که عنوان شده ایشان در کودکی فلج شده یا اینکه میکروبی ویروسی در جبهه وارد بدن ایشان شده و همین باعث ویلچرنشینی "احمد پورمحمد" شده است.

اما آنچه عرق شرم را بیشتر بر پیشانی ما می نشاند آنکه پورمحمد در طول گفت و گوهایش خالصانه عنوان می کند که "نمی خواهم با گفته هایم آبروی نظام را ببرم. فقط کمک کنند که مشکلم حل شود. آبروی 33سال جانبازی ام در خطر است!"

بعد از بهبودی حال عمومی آقای "احمد پورمحمد" برای آشنایی بیشتر با وی، از نحوه اعزامش به جبهه می پرسم که می گوید: متولد 1343 ساکن مشهد هستم. سن کمی داشتم که در پادگان کاشمر آموزش دیدم. از آن جا به پادگان امام حسین(ع) مشهد و جمعی گردان جابر، تیپ 21 امام رضا(ع) به باختران آن زمان (کرمانشاه) اعزام شدم.

فاش نیوز: در چه عملیاتی به افتخار جانبازی نایل شدید؟

- در تاریخ 1361/8/10 در عملیات مسلم بن عقیل(ع) که با رمز یا زهرا(س) شروع شده بود، بر اثر اصابت خمپاره و موج انفجار جانباز شدم.

فاش نیوز: زمان مجروحیت چه حسی داشتید؟

- سن کمی داشتم. فقط رفتن به جبهه را می دیدم و گوش به فرمان امام(ره) بودم. وقتی مجروح شدم، تشنج شدیدی داشتم و اصلاً حالم خوب نبود. تنها چیزی که به خاطرم بود، روی برانکارد بودم و افرادی مرا حمل می کردند. از روی برانکارد درختان بلندی را می دیدم. مرا به بیمارستانی که پله های زیادی با شیب تند داشت می بردند و تنها  کلمه "امام خمینی" و تنها همین صحنه ها را به یاد دارم. مدتی هم در بیمارستان های مشهد و تهران بستری بودم.

فاش نیوز: زمانی که از روز اعزامش به جبهه سووال می کنم، به فکر فرو می رود؛ گویی خاطرات آن روزها و تلاش هایی که برای اعزام به جبهه کرده، مقابل چشمانش تداعی می شود!

اشک صورتش را می پوشاند. به آرامی اشک هایش را با دستان خالی پاک می کند اما حمله های عصبی که بر جسمش غالب می شود، بالاجبار چند لحظه ای مصاحبه را قطع می کند! لختی صبر می کنیم تا حملات عصبی اش فروکش نماید اما باز هم بی اختیار چشمانش به اشک می نشیند و بریده بریده ادامه  می دهد.

- من اهل نیشابورم و بسیجی. زمانی که می خواستم از مشهد اعزام شوم، به خاطر سن کم، مرا اعزام نمی کردند. البته موقع آموزش نظامی هم از کوه به پایین پرت شده بودم، به خاطر همین دیگر نمی خواستند مرا اعزام کنند. اول این که بهانه عکس آوردند که عکسی نداشتم که روی کارت اعزامم بزنند، گفتند: فردا عکس بیاور تا ما اعزامت کنیم. خب من ساده بودم، فکر کردم می خواهند مرا سرکار بگذارند. با یکی از دوستانم به نام "شهید قنبری" از پادگان بیرون آمدیم تا شب را در حرم بمانیم و فردا صبح عکس بگیریم. صبح زود به تمام عکاسی های اطراف حرم سر زدیم تا بتوانیم عکس فوری بگیریم، نشد. 

یک نفر به شوخی می گفت: "می خواهی من دو تا عکس  قرضی به تو بدهم که روی کارت اعزامت بزنی؟" من هم چون بچه بودم، گفتم: اگر بشود که خوب است. من واقعاً درک نمی کردم که نمی شود عکس فرد دیگری را به روی کارت من زد. دوباره جستجو کردیم تا اینکه در یکی از خیابان ها دیدم که عکاسی عکس فوری می گیرد. منتظر ایستادیم، عکاس یکی دو تا مشتری را که داشت رد کرد و از من هم عکس گرفت. شتابان خود را به پادگان رساندیم. دائم  احساس می کردم حالا هم که عکس آورده ام، باز هم مرا نمی برند، اما شکر خدا عکس ها را که بردم، کارت اعزامم صادر شد و از آن جا با قطار به سوی پادگان الله اکبر باختران اعزام شدیم.

فاش نیوز: درباره مشکلی که برایتان پیش آمده، توضیح بدهید.

- از سال 1361 تا 1381 تحت پوشش بنیاد شهید بودم و کارت جانبازی ام هم موجود است. از سال 81 به بعد به بهانه های مختلف مانند اینکه شما مدارک اولیه را ندارید و یا درخواست پرونده بالینی می کردند و.... هزار بهانه مختلف دیگر و امروز و فردا کردن ها مدت 15سال است که حقوق مرا قطع کرده اند!

سال 1384 درخواست مدرک از پادگان امام حسین کردند و گفتند: اگر این مدرک را از پادگان بیاورید، مشکل حل است. به کمیسیون پزشکی رفتم و آن ها هم مجروحیت جنگی مرا تایید کردند. وقتی مدرک آوردم، باز هم بهانه آوردند و گفتند: نه! حتی  با پزشک کمیسیون تماس گرفته بودند و گفته بودند که چرا شما جانبازی ایشان را تایید کرده اید!

سپس به تیپ 21 امام رضا(ع) مشهد مراجعه کردم و آن ها نامه ای توجیه شده و با اسناد و با مهر و امضای سپاه صادر کردند که به  نیشابور نرسیده بودیم، تماس گرفتند و گفتند: نامه ای که به شما داده ایم را فوراً برگردانید. وقتی علت را پرسیدم، گفتند: یک نفر این دستور را داده. حالا نمی دانم چه کسی و یا چه کسانی پشت پرونده هستند. به دادگاه نظام هم شکایت کردیم. آن ها رسیدگی کردند و حکم به بازگشایی پرونده جانبازی ام دادند. قبل از آن برادرم را هم به دادگاه احضار کردند و از او توضیحات خواستند. ایشان گفت: من هیچ دخالتی در موضوع ندارم. من از سپاه به جبهه اعزام شدم و ایشان از بسیج. مجروحیت من سال 64 و مجروحیت ایشان سال 61 اتفاق افتاده است. اعزام ایشان از کاشمر و اعزام من از نیشابور است. البته این ظاهر قضیه است. آن ها مستقیماً چیزی به ما نمی گویند اما از دستخط و امضای برادرم و همسرشان که با خودکار سبز نامه نگاری کرده بودند، نوشته بودند که ایشان (احمد) از جانبازیِ بنده سوءاستفاده کرده اند. البته سردار قیاسی هم زمان جنگ فرمانده ما بودند که باز هم در نامه ای مجروحیت بنده را تایید کردند. پس از صدور حکم دادگاه نظام که دیوان هم آن را تایید کرد که هم حکم دیوان و هم حکم نظام موجود است. حتی فرمانده سپاه را به دادگاه احضار کردند که چرا پس از این همه سال مشکل ایشان را حل نمی کنید! اما متاسفانه به هر جا مراجعه می کنیم، ما را ده قدم به عقب برمی گردانند.

 

احمد پورمحمد در ادامه می گوید: برادر من زمانی که مجروح شیمیایی شده بود، بنده در بیمارستان لبافی نژاد تهران به ملاقات ایشان رفتم و خاطره ای هم که دارم، این که زمانی که  در کنار نرده های بیمارستان منتظر ماشین بودم و ماشینی نگهداشت که راننده آن جوانی با لباس بسیار ساده بود. صحبت می کردیم. گفتم: از مشهد آمده ام. گفت: برای چه؟ گفتم: برادرم در جبهه شیمیایی شده و بدنش خیلی سوخته است. اینجا به ملاقاتش آمده ام. یکی دو ساعت دیگر دوباره باید برگردم. آن بنده خدا مرا سوار ماشین کرد و به خانه شان برد و برایم ناهار آوردند.  پس از بازگشت با راننده  بعدی که صحبت می کردم، موضوع آن جوان راننده را برایش گفتم، ایشان گفتند: آن جوان فرزند شهید باهنر بوده است. خیلی خوشحال شدم و امیدوارم هر جا که هستند، صحیح و سلامت باشند.

فاش نیوز: از تشنجی که هر چند دقیقه یک بار بر او اتفاق می افتد، سووال که می کنیم، می گوید:  تشنج من آن قدر زیاد است که  گاهی - در آسایشگاه بستری می شوم. موقع تشنج در آسایشگاه دست هایم را به تخت فیکس می کنند و برای اینکه سر و صدایم دیگران را آزار ندهد، مرفین به بدنم تزریق می کنند.

فاش نیوز: با این شرایطی که برایتان پیش آمده، آیا شده از رفتن به جنگ احساس پشیمانی  کنید؟

- و اینجاست که اشک امانش نمی دهد و بریده بریده اما قاطعانه می گوید: من اصلاً پشیمان نیستم. فقط از این ناراحتم که چرا از جنگ زنده برگشتم. کاش زنده نمی آمدم و  امثال شماها را این همه به زحمت نمی انداختم.

 او را بر توکل بر خدا و صبر دلداریش می دهیم اما زلالی کلامش آتش بر جانمان می ریزد و بغضمان را فرو می خوریم و خود در دل می گرییم. در سکوت به او می نگرم و دلگیر می شوم از نامهربانی هایی که این روزها بر افتخار آفرینان میهنمان روا داشته می شود. او به آرامی اشک چشمانش را که پاک می کند، می گوید: دلم خیلی پر است و بار دیگر اشک مجالش نمی دهد.

 

 فاش نیوز: آیا تا کنون به بنیاد شهید مرکز هم مراجعه کرده اید؟

- بله آن ها هم می گویند: چون سپاه جانبازی شما را ابطال کرده، باید رفع ابطال آن را هم صادر نماید و تنها با پاس و پاسکاری وقت را تلف  می کنند. خودشان برای بنده کارت اعزام به جبهه و کارت جانبازی صادر کرده اند، حالا خودشان زیر همه چیز می زنند.

زمانی که از مخارج درمانی اش سووال می کنم، می گوید: تمام هزینه های زندگی بر دوش فرزندانم است. البته هزینه داروی تشنج و اعصاب بسیار گران است، به طوری که 15 روز پیش چیزی حدود هشتصد و هفتاد هزار تومان پول داروهایم شد.

فاش نیوز: خدمات درمانی شما چگونه انجام می شود و یا  تجهیزاتی نظیر ویلچر و تخت را چگونه تهیه می کنید؟

من تا سال 1392 بیمه بودم و دفترچه بیمه داشتم. از سال 92 به بعد دفترچه بیمه ام را هم باطل کرده اند و در این شرایط سخت من ماهیانه بیش از دویست هزار تومان هم بابت بیمه و صدور دفترچه بیمه ام پرداخت می کنم. البته بنیاد مرا به بهزیستی معرفی کرد تا ویلچرم را از آن ها بگیرم که حقیقتاً رویش را نداشتم، چرا که من جانباز نخاعی هستم و در حال حاضر کمیسیون پزشکی جانبازی 83درصدی را تایید کرده است. این وظیفه  بهزیستی نیست که بخواهد ویلچر مرا تهیه کند و حتی مراجعه نمی کردم چون وضعیت بسیاری از آنان بدتر از من بود. من باید به آن ها کمک می کردم. امکانات ویلچر و تخت را به صورت آزاد تهیه می کنیم.

 

از خانم معصومه خزایی همسر جانباز پورمحمد که از ابتدای گفت و گو در کنارمان است نیز در خصوص ازدواجشان با این برادر جانباز جویا می شوم که می گوید:

ما در روستای "مقان" که فاصله کمی با کاشمر داشت، ساکن بودیم. در سال 1364 برادر ایشان به اتفاق همسرشان و خانم حسینی از بنیاد شهید برای خواستگاری به منزل ما آمدند. ازدواج ما یک ازدواج ساده و مذهبی بود. چون ایشان به دنبال یک خانواده مذهبی و انقلابی بودند و ما هم بحمدلله این ویژگی را دارا بودیم. آن زمان من 14سال داشتم و حاج آقا 22ساله بودند. در روستا می گفتند: شما امروز بروی فردا برمی گردی! و اینکه خانواده،دخترشان را به پول فروخته اند و از این دست صحبت ها!

مادرم گفتند: ما راضی به رضای خدا هستیم و البته دخترم هم باید به این ازدواج راضی باشد.  من تنها با خدا راز و نیاز می کردم و از خدا می خواستم که مرا یاری دهد. حاج آقا می گفتند: ما ممکن است بچه دار هم نشویم. من در شک و تردید بودم و سه مرحله گفتم که توانایی چنین امری را در خود نمی بینم اما یک شب در عالم خواب باغ سرسبزی را دیدم که حاج آقا هم در آن باغ بودند و گفتند: دل مرا مشکن! صبح که خواب را برای مادرم تعریف کردم، گفتند: ان شاءالله که خیر است و جواب مثبت دادیم.

فاش نیوز: از زندگیتان راضی هستید؟

- بحمدالله از زندگیم خیلی راضی هستم. خداوند چهار فرزند (دو پسر و دو دختر) سالم به ما عنایت کرده است و زندگی با یک جانباز واقعاً برای من مایه افتخار است.

فاش نیوز: آقای شمس برایم توضیح می دهد که از بنگاه خبرپراکنی «بی بی سی» به طور ناشناس و البته حساب شده، با تجهیزات کامل فیلمبرداری به منزل آقای پورمحمد در مشهد رفته اند و با سووالات مغرضانه سعی در تهیه گزارش و مصاحبه داشته اند که همسر ایشان اجازه صحبت و فیلمبرداری را به آنان نداده است.

 می پرسیم آیا تا کنون به نهاد و یا سازمان هایی هم برای حل مشکلاتتان مراجعه کرده اید؟

- بله از دفتر ریاست جمهوری و بنیاد شهید هم مشکلمان را پیگیری کرده ایم اما آن ها هم ما را به بنیاد شهید مشهد پاس داده اند.

فاش نیوز: درخواست شما از مسئولین چیست؟

- تنها در خواست من این است که آبروی جانبازی 33 ساله ام را به من برگردانند. خطا و گناه من و خانواده من چه بوده که این طور با آبروی جانبازی من بازی شده است.

**درپایان گفت و گویمان با جانباز احمد پورمحمد، از شنیده هایم و جفایی که در حق وی و خانواده اش شده، سخت دلمان می گیرد و با خود می اندیشیم آیا بهای جانبازی و عشق به ولایت فقیه و امام(ره) و رنج 33سال ویلچرنشینی و جانباز اعصاب و روان بودن را با تمام مشقات و سختی هایش به جان خریدن، سزاوار چنین رفتاری است؟! گیریم که اصلا جانباز اصطلاحی نباشد، آیا همین که در جبهه بوده و جانش را در راه این مرز وبوم در طبق اخلاص گذاشته کافی نیست تا حالا که به این وضعیت افتاده مورد رسیدگی قرار گیرد؟! چه رسد به این که حتی از یک دفترچه بیمه درمانی هم که حق هر شهروند معمولی است نیز محروم باشد!

گفت وگو از صنوبر محمدی


کد خبرنگار : 23