تاریخ : 1396,دوشنبه 02 مرداد18:10
کد خبر : 54358 - سرویس خبری : متن ادبی

روز دختر از نگاه "معصومه" های زمان!


روز دختر از نگاه

خیلی وقت است پای حرف هایم ننشستی. همیشه توی این سال ها که حالت بدتر شده، توی رویاهایم با تو نجوا کرده ام.

صدیقه راستگو

صدیقه - سلام پدر جان. فردا روز دختر است، روز ولادت "حضرت معصومه (س)".

شما خوب می دانی که دخترها بابایی هستند.

خیلی وقت است پای حرفهایم ننشستی. همیشه توی این سالها که حالت بدتر شده، تو رویاهایم با تو نجوا کرده ام.

اما این بار ما فرزندانِ جانبازان، درغالب نامه ای با شما حرف داریم.

بله... من به نمایندگی از دختران همرزم دیگرت این نامه را تنظیم و به سایت "فاش نیوز" ارسال کردم تا همه همرزمانت(که دخترانی مشابه سرنوشت ما دارند) ببینند، احساس ما نسبت به پدران جانباز و ایثارگرمان چیست؟


بابا جان!
خیلی دلت می خواست ما در جاده عفاف و حجاب چنان حرکت کنیم که به ما افتخار کنید.

   سال ها، مقید بودن به ارزش های دین و مبارزه کردن برای حفظ آنها و بعد همرزم بودن با بهترین انسان هایی که امروز یا در اعلی عِلِییین و نشسته بر سفره الهی هستند و یا نام مقدس جانباز و شهید زنده را دارند احساسی را در شما ایجاد کرد که می اندیشیدید باید دخترانتان با حفظ حجاب و متانت خویش، بیش از همه و به نحو احسن از ایثار و جانفشانی همرزمانتان قدردانی کنند.

  از آن زمان به بعد فهمیدیم که باید "مادرِ پدرهایمان "باشیم تا حضرت زهرا (س) از ما راضی باشد؛ تا مثل حضرت زینب (س) سهمی در نشر ارزش هایی عاشورایی داشته باشیم که شماها به خاطرش جنگیدید. تا ما نیزگوشه ای از لقب دختر شایسته را مثل حضرت معصومه (س)پیدا کنیم. اما انصافا برخی اوقات عصبانی می شوی و بد اخلاقی میکنی که البته دست خودت نیست و مشکلات جسمی و روحی باعث این کار شده.
اما خداوکیلی حفظ این ویژگی(حجاب و متانت و شایسته بودن) خیلی سخت است، مخصوصا وقتی که می بینید در شرایط بیماری پدر و کمرنگ بودن سایه اش بر سرمان، جامعه زندگی مان را به چالش می کشد!
بابا جان !
من با چندنفر از دختران همرزمانتان دوست هستم.

وقتی با سیما آشنا شدم  و دردِ دل هایم را برایش گفتم، گفت: " دختر چرا ناراحتی؟... تو که وضعیتت از من بهتره! تو اگه در مقابل همه دستورات پدرت،بگویی چشم، همه چیز حل می شود دیگر. صبر داشته باش تا خدا حساب همه را برسد... اما من چه بگویم که پدرم جانبازِ" اعصاب و روان" است؟ چشم و غیر چشم گفتن را متوجه نمی شود... خدا نکند از چیزی ناراحت بشود... خدا نکند دارویش تمام شود و به هم بریزد... هزار بار هم که به او بگویم چشم، فایده ندارد. تازه، خیلی وقتها از دست دیگران که ناراحت می شود، ناراحتیش دامان ما را می گیرد...

 من فکر می کنم هیچ دخترِ جانبازی وضعیتش بدتر از ما نیست. چون خیلی ها که نمی دانند پدرم جانباز است، فکر می کنند با دیوانه ای رو به رو هستند که ظرف و ظروف خانه را سر زن و بچه اش می شکند و آنها را از خانه بیرون می کند!...بله من هم مثل تو از حق مادری و زندگی محروم هستم، چون همسایه ها به خواستگارانم می گویند: این دختر بابایش روانی ست! آنها هم می گذارند و می روند. من که قیدِ زندگی را زده ام... تازه اعصاب خودم هم چنان درب و داغون است که حالِ درس خواندن ندارم. شغلی هم ندارم که سرگرم بشوم... همه اینها را که فراموش کنم، وقتی از خانه بیرون می روم، وحشت دارم که دیگر نه پدرم را ببینم نه مادرم را ... خودت فکر کن، چرا؟ "


بابای خوبم!
  یکی دیگر از دوستانم، دختر جانباز نخاعی است. من و سیما فکر می کنیم "معصومه" خیلی مظلومتر از ماست. یک چیزهایی از وضعیتِ جسمانیِ پدرش تعریف می کند که دل ما را ریش ریش می کند.

یادت است یک بار دستم با چاقو برید و ضعف کردم و شماهم چقدر ناراحت؟

معصومه طوری از "زخم بستر" پدرش حرف می زند که تا کسی نبیند، باورش نمی شود. دیدن یک زخم بزرگ و عفونی در توان من نیست. 

  هر وقت در جمع ما او «معصومه» باشد من اصلا حرف نمی زنم. چون از او خجالت می کشم که در مقابل او درد دل کنم! دردِ دل که نه، اظهار عجز می کنم. فکر نکنم راضی باشد برایت بنویسم که مادر معصومه برای مراقبت از شوهرش چه کارهایی که نمی کند؟ من و او هم دانشگاهی هستیم. بعضی وقتها که به دانشگاه نمی آید، می فهمم که در خانه مانده است تا کارهای مادرش را انجام بدهد. معصومه واقعا (البته بِلا تشبیه) مصداق "ام ابیها" است.

 پدر عزیزم، من هنوز یک شلوار کثیف از تو نشسته ام، اما معصومه چیزهایی برایمان گفت که هر چه به آن فکر می کنم به خودم می گویم، اگر جای او بودم، اوج عطوفتم نسبت به پدرم شاید این باشد که یک پرستار برایش بگیرم!

 راست گفتند که هر که بامش بیش،برفش بیشتر! "معصومه" به معنای واقعی انسان است. چون می گوید: تا هر وقت که لازم باشد در کنار مادرم می مانم و از پدر مراقبت می کنم.

هرچند من بااین نظرش مخالفم!

نورچشمم، پدرم!

 صابره هم پدرش جانباز شیمیایی است. من پدرش را از نزدیک دیده ام. خدا نکند یک بوی تحریک کننده را استنشاق کند؛ آن چنان سرفه می کند و حالت خفگی به او دست می دهد که رنگش به کبودی می زند. بگذارید دیگر از تاول های ریز و درشتِ روی بدنش چیزی نگویم که درک آن برای همه سخت است و باور ناپذیر!

 بین همه ما،فقط صابره متاهل است. اما او روزی هزار بار به ما می گوید: "بچه ها خوشا به حالتان، قدر لحظات خودتان را بدانید. بعضی روزها حالِ پدرم  خیلی بد می شود. همسرم می گوید: برو خانه پدرت و کمک کن! ولی آخر چقدر می توانم بروم آنجا بمانم؟ بچه های خودم دارند از دست می روند، زندگی ام دچار نابسامانی شده است."


داغ "نورا "دوست دیگرمان از همه ما بیشتر است. او دختر یک شهید می باشد. مدتی است از او خبر ندارم. نورا، بعد از شهادت پدرش زیر نظر دایی هایش بزرگ شده. یک قاب عکس از پدر، همه درک او از محبت های پدرانه است. اول و آخر حرف هایش اشک است و اشک. او به من می گفت: "کاشکی جای تو بودم، دیگه از خدا  هیچی نمی خواستم ."


  نورا، هم درد دل خودش را داشت اما من به او می گفتم، ما نباید فکر کنیم دردی که در دل داریم نسبت به دیگری خیلی بزرگتر است! همه ما دخترانی هستیم که جنگ و عوارض آن هیچ وقت برای ما تمام شدنی نیست. نورا جان، پدرت یک بار شهید شد و اینک نزد پروردگارش متنعم است، اما پدران ما روزی هزار بار شهید می شوند، و فردا هم روز از نو ... روزی از نو!



بابای مهربان!
می دانم منتظر هستی تا منظورم را از این همه حرف زدن برایت بنویسم.

یک چیزی می گویم، خنده ات نگیرد؟ یک بار دیگر به من بگو چند سال طول کشید تا خدا مرا به شما هدیه بدهد؟ یعنی خدا بعد از چند سال ما را  به شما پدرهای جانباز، عنایت کرده؟

باورتان می شود، سرنوشت من و همه دوستانم شبیه هم است. اصلا" به این موضوع فکر کرده بودید؟

حتما" حکمتی داشته که ما دختر  بشویم!

خوب فکر کنید.

پدر جان: یادت هست. وقتی حالت خوب بود شعر زیبایی را برام زمزمه می کردی:
تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی
و بهترین غزل توی دفترم باشی
تو آمدی که  اگر روزمان بد بود
تو دست کوچک باران باورم باشی
تو آمدی و خدا خواست از همان اول
تمام دلخوشی روز "آخرم" باشی...


بابای جانبازم !
به همرزمات بگو هر چه بر سر زندگی ما بیاید، ما دختران با نجابت شما باز هم دوستتان داریم.

امروز همان "روز آخر تو" است که همه در حقتان نامهربانی می کنند و هیچ کس شان شما را به شایستگی به جای نمی آورد!
 اما ما دخترانی که با میل و رغبت به درس های انسان سازانه شما از مکتب اسلام ناب محمدی (ص)، گوش کردیم و عمل نمودیم.

به شما قول می دهیم هر چه بشود  هیچ وقت تنهایتان نمی گذاریم... بابا جان!


صدیقه راستگو؛ دختر جانباز بی درصد!


کد خبرنگار : 20