تاریخ : 1396,دوشنبه 02 مرداد14:41
کد خبر : 54400 - سرویس خبری : زنگ خاطره

بخش نخست/

گلوله، فرمان‌ ماشین را شکافته بود


گلوله، فرمان‌ ماشین را شکافته بود

همه چیز خیلی ساده رخ داد. در یک صحرای بی انتها که تا چشم کار می‌کرد خاک بود و خاک. ما هشت نفر بودیم در دو تویوتای دو کابین، یکی مشکی و دیگری سفید.

علیرضا آل یمین

علیرضا آل یمین - همه چیز خیلی ساده رخ داد. در یک صحرای بی انتها که تا چشم کار می‌کرد خاک بود و خاک. ما هشت نفر بودیم در دو تویوتای دو کابین، یکی مشکی و دیگری سفید.

مشکی که ما بودیم جلوتر بود و آن دیگری سایه ‌به سایه‌مان می‌تاخت. من نشسته بودم پشت فرمان. حاج حمید کنارم بود و دوربینش را آماده‌تر از اسلحه‌ی آن دو محافظی که عقب نشسته بودند نگه داشته بود. در جاده‌ای می رفتیم که هیچ چیز جز جنگِ کسالت‌بار خورشید و صحرا نبود.

آنقدر که محافظانمان به چُرت افتاده بودند و گاهی سرشان روی شانه لَق می‌خورد. حاج حمید ساکت، چشم دوخته بود به آن دورها و رفته بود توی فکر. من سینه‌کش تپه‌ماهور را پُر گاز می‌رفتم که حاج حمید فریاد زد؛ داعش!
و بعد من دیدمشان. ایستاده بودند بالای تپه. چند ماشین و پشت هر کدام یک مسلسل دوشکای وحشی که انگار کف به دهانش آمده بود و آماده‌ی حمله. دوشکاچی‌ها چکاندند و من فرمان را پیچاندم به دل صحرا. گلوله‌ها آمدند توی ماشین و سوت‌کشان از جلوی چشممان گذشتند.

ماموران محافظ از خواب پریدند و خودشان را چپاندند زیر صندلی. ماشین پشت‌سریمان نپیچید. فرصت نکرد که بپیچد یا شاید لحظه‌ای تردید کرد، یا ترسید. مستقیم رفت توی دلشان و نرسیده به آنها ایستاد. خون می‌پاشد روی لباسم. یک گلوله، فرمان‌ ماشین را شکافته و خودش را رسانده به انگشتهایم. انگار که بخواهد برود توی مشتم یا بخواهد نوازشش کنم.

در آینه نگاه می‌کنم. یکی از ماشین‌ها دنبالمان می‌آید. هم خودش، هم گلوله‌هایش. و آن دیگران جمع شده‌اند دور تویوتای سفید...
 
ادامه دارد ...