تاریخ : 1396,شنبه 28 مرداد18:10
کد خبر : 54595 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت و گویی خواندنی باجانباز قطع نخاع کرمانشاهی

جانبازی با کلکسیونی از مجروحیت، اما ثابت قدم و پُرتلاش


جانبازی با کلکسیونی از مجروحیت، اما ثابت قدم و پُرتلاش

به مناست سالگرد عملیات مرصاد، بر آن شدیم تا با یکی از افتخارآفرینان این عملیات گفت و گویی داشته باشیم. بنابراین در سالروز تولد دوباره و آسمانی شدن پاهای برادر جانباز نخاعی "جهانبخش کریمی" با هماهنگی به دیدارش رفتیم.

صنوبر محمدی

فاش نیوز - به مناست سالگرد عملیات مرصاد، بر آن شدیم تا با یکی از افتخارآفرینان این عملیات گفت و گویی داشته باشیم. بنابراین در سالروز تولد دوباره و آسمانی شدن پاهای برادر جانباز نخاعی "جهانبخش کریمی" با هماهنگی به دیدارش رفتیم.

وی که دارای مدارج علمیِ بالای دانشگاهی و همینک دانشجوی دکترا می باشد و همزمان در شهرداری مشغول به کار است، ما را با رویی گشاده به حضور پذیرفت. شهرداری منطقه 7 تهران مکانی است که قرار گفت و گویمان با این قهرمان ملی است.

امروز سخن گفتن و نوشتن از مردی که طولِ 8 سال دفاع مقدس را در جبهه ها بوده، کار آسانی نیست. چرا که وقایع بسیاری را به چشم خود دیده و وجودش مملو از خاطرات و خطرات جنگ تحمیلی است. از شهادت دوستان و هم سنگرانش که خونشان لباسش را رنگین ساخته گرفته، تا به آن جا که پس از اتمام جنگ، رسالت تفحص و پیکریابی شهدا را بر دوش کشیده است. اما آنچه خاطر او را مکّدر می سازد، نامهربانی هایی است که این روزها از بسیاری از مسئولان نظام در قبال حفظ ارزش ها و ایثار و خون شهدا می بیند، چرا که او خود را در قبال خون های ریخته شده همسنگرانِ رزمنده اش مسئول می داند. در میان گفت وگویمان بارها دل دریایی اش به یاد دوستان شهیدش پرستاره  می شود!

در ابتدای این دیدار، وقتی سر صحبت را باز می کند، متوجه می شوم، دلاوری از خطه کرمانشاه و متولد شهرستان هرسین است که در یک خانواده مذهبی و از یک طبقه متوسط و شاید بتوان گفت ضعیف جامعه رشد یافته است. در مرز نوجوانی و زمانی که کودکان هم سن و سال امروزی او هنوز به دنبال بازی کودکانه و اسباب بازی های رنگارنگ هستند، در 12 سالگی بینش و مرامِ مردانه ای می یابد و با یک انتخاب درست، راه سعادت را بر می گزیند و یک شبه ره صد ساله را می پیماید. جالب است بدانید که این جانباز دلیر از اولین روزهای جنگ تا آخرین روزها در جبهه حضور داشته است. هر چند که در طول 8 سال دفاع مقدس، بارها آماج گلوله، تیر و ترکش و حملات شیمیایی قرار گرفته اما هیچ کدام از اینها باعث نشده سنگر دفاع مقدس را رها کند، تا اینکه در عملیات غرور آفرین "مرصاد" خداوند پاهایش را آسمانی می کند و برای همیشه مدال پرافتخار جانبازی را بر سینه اش می نشاند.

دیدار و گفت و گوی ما به صورت کاملاً اتفاقی مقارن با سالروز مجروحیت و به اعتقاد خودش " تولد" اوست. کسی که با اراده ای تحسین برانگیز در جامعه حضوری فعال دارد و در حال حاضر دانشجوی دکتری حقوق است و به عنوان مدیر حقوقی شهرداری منطقه 7 تهران به خدمت مشغول می باشد.

 

ابتدا از چگونگی ورود و حضورش در جبهه در آن سن کم می پرسیم:

جهانبخش کریمی - هنوز جنگ آغاز نشده بود. پس از پایان امتحانات نهاییِ کلاس پنجم ابتدایی، منزل خواهرم در اهواز میهمان بودیم که جنگ شروع شد. در همسایگی آن ها خانواده ای بود که دو پسر داشتند که از نظر سِنی از من بزرگتر بودند. زمانی که جنگ به دروازه های شهر اهواز رسیده بود، پدرم به دنبال خواهرم آمده بود که ایشان را با خود به کرمانشاه ببرد. پدرم  به من گفت: شما هم می آیید؟ گفتم: نه می خواهم بمانم و بجنگم! گفتند: می توانی اسلحه به دست بگیری؟ گفتم: پدر جان ما عشایر هستیم و اسب و تفنگ از کودکی با ما عجین است. ایشان ابتدا تاملی کرد و نفسی کشید و گفت: خون تو از خون حضرت علی اکبر(ع) رنگین تر که نیست. می خواهی بمانی بمان. این توفیق الهی بود که از اوایل جنگ تا آخرین روز جنگ که با مجروحیتم در عملیات مرصاد پایان یافت در جبهه بودم.

 

فاش نیوز: با توجه به اینکه شما دانش آموز بودید، وضعیت تحصیلیتان چگونه بود؟

- من تا کلاس سوم راهنمایی، یک وقت هایی از جبهه مرخصی می گرفتم، می آمدم امتحاناتم را می دادم و مجدداً اعزام می شدم.  اما از کلاس سوم راهنمایی به بعد دیگر توفیق درس خواندن را نیافتم چرا که مشغله جنگ آن قدر زیاد بود که در آن مقطع زمانی نتوانستم درسم را ادامه بدهم و یکسره در جبهه بودم.

تصویری از جوانی جانباز کریمی در زمان جنگ تحمیلی

فاش نیوز: گویا در طول حضور در جبهه، مجروحیت هایی هم  داشته اید، درست است؟

- بله دو بار شیمیایی، اصابت گلوله و ترکش و آخرین مجروحیتم هم در عملیات مرصاد اتفاق افتاد. در واقع من دیشب یعنی سوم مرداد 1367 در درگیری با منافقین در شهر اسلام آباد مورد اصابت گلوله و ترکش های متعدد قرار گرفته و مجروح شدم.

زمانی که تولد جانبازیش را که مقارن با سالگرد مجروحیت اوست تبریک می گوییم، با لبخند رضایت می گوید: زمانی که مجروحیت و جانبازی برای خدا باشد، آن روز، روز متولد شدن است. باید قبول کرد و منت داشت که خداوند  قسمتی از وجود ما را به عنوان قربانی در راه خودش پذیرفته است؛ پس آن روز، روز تولد ماست.

 

فاش نیوز: نحوه مجروحیت این جانباز گرانقدر از زبان خودشان شنیدنی تر است:

- شهر اسلام آباد که به اشغال منافقین در آمده بود، جزو نیروهای ستادی در معاونت نیرویِ انسانی تیپ نبی اکرم(ص) بودم و در منطقه سرپل ذهاب با دوستانمان حضور داشتیم که مطلع شدیم درگیری شروع شده. با چند تن از دوستان با گردان حمزه سیدالشهدا(ع) از تیپ قهرمان و پیروز نبی اکرم(ص) وارد عمل شدیم. فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا(ع) هم برادر اکبر نظری بود که سال گذشته ایشان توفیق شهادت در سوریه را به دست آورد.

ما با گردان ایشان وارد درگیری با دشمن شدیم. در منطقه سر پل ذهاب، منافقین دو تیپ مکانیزه در آن جا مستقر کرده بودند و نیروهای جلودارشان در منطقه گردنه حسن آباد (تنگه مرصاد) مشغول درگیری بودند که ما از پشت سر که عقبه آنان در اسلام آباد بودند، درگیر شدیم تا فشار بر اسلام آباد کم شود تا نیروهای ما برسند و کمک کنند تا دشمن را به عقب برانند.

گردانی که در آن جا حضور داشت، دو تیپ مکانیزه را در اسلام آباد تا غروب متلاشی کرد. غروب مجبور شدند که به خاطر عقبه شان که سقوط نکند، دو تیپ از چهار سو، عقب بِکِشند. در همان لحظات بود که گردان سیدالشهدا(ع) تقریباً متلاشی شده بود، به طوری که فرمانده گردان مجروح شده بود. چند نفر از فرماندهان گروهان و دسته ها شهید شده بودند. خیلی از بچه ها هم مجروح و شهید شده بودند. تعداد کمی از بچه ها هم که مانده بودند، مقاومت می کردند. از فرماندهی به ما گفتند که دستتان درد نکند. شما کار خودتان را انجام دادید. همین حرکت باعث شده بود که همان شب آرایش دشمن به هم بریزد و یک شب پیشرویشان عقب بیفتد. فردا نیروی "هوا نیروز" به کمک آمد و روز پنجم هم دشمن را درهم کوبیدند و با عنایت خداوند دشمن شکست سنگینی خورد اما همان شب سوم که اسلام آباد آزاد شد و فردایش دوباره به چنگ دشمن افتاد، من همان شب با چند نفر از بچه ها در درگیری مانده بودیم که با پوشش آتش حواس دشمن را پرت کنیم تا بچه ها خودشان را بالا بکشند و پس از عقب نشینی بچه ها، ما هم خودمان را بالا بکشیم. در این گیر و دار بود که غروب همان شب مورد اصابت گلوله قرار گرفتم و مجروح شدم.

 

فاش نیوز: لحظه مجروحیت چه حسی داشتید؟

- چون قبلاً بارها مجروح شده بودم، به شهادت فکر می کردم و حتی به جانبازی، اما تنها چیزی که در فکرم گردش نکرده بود اینکه برای همیشه روی ویلچر بنشینم.

 

 

فاش نیوز: در ادامه چه اتفاقی افتاد؟

- در حین درگیری، آخرین مطلبی که در ذهن من آمد ذکر "یامهدی، یا زهرا" بود. گلوله به سینه ام اصابت کرد و مقداری از قلب و نخاعم آسیب دیده بود. در حین بیهوشی دوباره ترکش های متعددی خورده بودم که از چند نقطه ریه ام سوراخ شده بود و از سر تا پایم نزدیک به چیزی حدود 45 تیر و ترکشِ ریز و درشت به بدنم اصابت کرده بود.

هوا کاملا تاریک شده بود. برای لحظاتی فکر کردم که شهید شده ام. بدنم سنگین شده و نمی توانستم نفس بکشم. بعد متوجه شدم که شهادت این گونه دردناک نیست. مقداری خون و خونابه بالا آوردم و چون ریه ام از چند جا سوراخ شده بود، تنفس کشیدنم بسیار بسیار مشکل شده بود. نگاهی به اطراف کردم. یکی از دوستانی که پشت سر من آمده بود و گلوله آرپی جی دستش بود، شهید شده بود. کسی دیگری هم نبود. من مدتی همان جا افتادم. به علت خونریزی شدید دید خوبی نداشتم. لحظاتی می دیدم که در همان نزدیکی ها در فاصله صد متری منافقین در خیابانی که من افتاده بودم، به جلو  پیشروی می کردند و در آن شرایط هم لحظه ای بارش گلوله قطع نمی شد.

ترکش گلوله و قطعاتِ آسفالت بود که پرتاب می شد و دشمن هم با هر سلاحی که داشت شلیک می کرد. باید اضافه کنم که جنگ شهری جنگ بسیار سختی است. آن ها نیروهای آماده و آموزش دیده و چریکی بودند. بچه های ما هم که آمادگی جنگ های شهری را نداشتند. در یک آن فکر کردم که حلقه نارنجکی را که داشتم بکشم زیرا آن ها در راه پیشروی، بالای سر شهدا و مجروحین ما که می رسیدند، آن ها را مُثله (قطعه قطعه) می کردند. من برای لحظه ای فکر کردم که با دو سه نارنجکی که به کمرم بسته بودم، حلقه نارنجک را  بِکِشم اما به خاطر آوردم که ما تکلیف دیگری داریم و آنکه تا جایی که توان داریم، باید بجنگیم. مرگ هم دست خداست.  اسلحه خودم را که خاطرم نیست کجا افتاده بود اما اسلحه یکی از دوستانم که شهید شده بود را به سختی برداشتم.  عصب دست چپم به شدت آسیب دیده بود. با دست راستم اسلحه را مسلح کردم. به قدری خونریزی داشتم که نای حرکت نداشتم اما به محضی که آن ها شلیک می کردند، من هم شلیک می کردم. خودروی نفربر زرهی آن ها پیش آمد و با کالیبر آن قدر به این سمت و آن طرف زد تا به من نزدیک شد. به طوری که من که دراز کشیده بودم، گلوله ها از روی من عبور می کردند. من هم لحظاتی شلیک می کردم و لحظاتی از حال می رفتم و برای لحظاتی چشمانم جایی را نمی دید. پاهایم هم حرکتی نداشت و فقط دست راستم کار می کرد. در این گیرودار به فکر خودروی زرهی بودم که پیش می آمد و اینکه چه کاری باید انجام بدهم.

فکری که به ذهنم رسید این بود که با نیم غلتی آرپی جی دوست شهیدم را بردارم. با غلتی که زدم در یک لحظه مردم و زنده شدم. تمام ریه هایم پر از ترکش و درد و خونریزی بود و دست چپم که کار نمی کرد و توانی هم نداشتم. با استعانت به اهل بیت(ع) به سختی بسیار آرپی جی را برداشتم. هرکاری می کردم، توان نداشتم که آن را مسلح کنم. از جناح های مختلف برای لحظه ای گلوله قطع نمی شد. تنها توکل و توسلم به خدا بود و تنها با خودم نجوا می کردم حالا که قرار است بمیرم، پس مردانه بمیرم. برای لحظه ای تمام توانم را جمع کردم و چخماق قطعه آرپی جی را مسلح کردم. حالا مانده بودم که چگونه شلیک کنم. نه می توانستم بنشینم، نه می توانستم سرپا بایستم! به سمت چپ خوابیدم. آرپی جی را زیر بغلم زدم و در یک لحظه خاطرم هست که چشمانم را بستم و آیه "وما رمیت اذ رمیت"را خواندم و شلیک کردم که موشک مستقیم به خودرو نفربر دشمن برخورد کرد و من هم از پشت سر افتادم.

جانباز جهانبخش کریمی آن قدر جذاب و با حرارت وقایع آن روز ها را بیان می کرد که به خود اجازه ندادم سخنانش را قطه کنم.

- دیگر چیزی نفهمیدم. مدت زمانی را بی حال روی زمین افتاده بودم. می دیدم که خودروهای زرهی که جلو می آمدند، از روی جنازه شهدا عبور می کردند. یکی از شهدایی که نزدیک من افتاده بود را به سختی غلت دادم که به درون جوی آب افتاد و خیالم راحت شد که به پیکرش آسیبی نمی رسد و خودم را هم کم کم به حالت نشسته روی زمین عقب می کشیدم. یک مقدار می آمدم یک مقدار استراحت می کردم و دوباره تکرار می شد تا اینکه به چهار راهی رسیدم که از یکی از ساختمان های رو به رو نارنجکی پرت کردند. خدا عنایتی که کرد نارنجک ها بدون عمل کردن غلت خوردند و درون کانال افتادند. من هم با سلحه ای که داشتم، بدون اینکه دقتی داشته باشم، به سمت ساختمان شلیک می کردم که یکی از آن ها از بالای ساختمان به پایین سقوط کرد. با این وضعیت که گاهی بیهوش و گاهی به هوش بودم، مسافتی طولانی را آمدم. به طوری که پس از سال ها، دوباره به آن منطقه رفتم تا خاطره آن را برای خودم بازسازی کنم! اصلاً برای خودم قابل قبول نبود و نیست که کسی با این شرایط مجروحیت توانسته باشد این مسافت را طی کند. اما با عنایت خداوند این اتفاق افتاده بود.

 

فاش نیوز: در ادامه چه اتفاقی افتاد؟

- من همان طور که نشسته نشسته خود را به عقب می کشیدم، شب از نیمه گذشته بود که نزدیکی های نیروهای خودی رسیدم. گروهی از بچه ها شروع به تیراندازی کردند. خداوند عنایت کرد، گلوله ای به من اصابت نکرد. حتی قادر به صحبت کردن نبودم. چند بار دستم را تکان دادم. چند نفر از بچه ها نزدیک آمدند. گویا یکی از آن ها مرا شناخت.  احساس کردم  او دست انداخت و مرا به مانند کودکی بلند کرد. دیگر هیچ چیز نفهمیدم. چند روز بعد در بیمارستان امام خمینی(ره) ایلام به هوش آمدم. بعد هم با هلی کوپتر مرا به کرمانشاه انتقال دادند. در آن جا هم با مشکلات تنفسی و ایست قلبی مواجه شده بودم که بعدها دانستم برای لحظاتی مرا رها می کنند و در کنار پیکر شهدا قرار می دهند. بعد متوجه زنده بودنم می شوند. سپس به بیمارستانی در شیراز منتقل شدم که بر اثر تراکم تعداد مجروحین به تهران منتقل شدم. تا سال 1372 به صورت متوالی در بیمارستان بستری بودم و روند درمانم ادامه داشت تا اینکه کم کم توانستم روی ویلچر بنشینم. از سال 67 تا 72 چندین سال از طلایی ترین روزهای عمرم به ناچار روی تخت بیمارستان بودم. در آن ایام هم روی تخت بیمارستان هم نخواستم که وقتم را به بطالت بگذرانم. شروع به درس خواندن کردم و این روند را تا پایان دبیرستان ادامه دادم.

 

فاش نیوز: از روزهای تحصیل هم خاطره ای دارید؟

- بله. خاطرم هست من به خاطر مشکل قلبی و تنفسی و شیمیایی بودن که مشکلاتش به مراتب از نخاعی شدنم بیشتر بود، یکی از پزشکان بیمارستان می گفت: "ای بنده خدا تو که داری میمیری، درس خواندنت برای چیه!" من به ایشان گفتم: فلانی مشکلی نیست. به قول ابوریحان بیرونی، دانسته مردن بهتر از ندانسته مردن است!

 

فاش نیوز: آیا زمان رزمندگی و یا جانبازی، معلمان و اساتید امتیازی در تحصیل برای شما قایل می شدند؟

- انصافاً خیر. من با وجودی که خودم علاقه به رشته تجربی و رشته پزشکی داشتم ولی چون در بیمارستان  بودم و کسی نبود که درس ها را یادم بدهد، ناگزیر رشته انسانی را انتخاب کردم. تقریباً هر سه ماه یک کلاس می خواندیم. این روند ادامه داشت تا سال 1372 که از بیمارستان مرخص شدم. در سال 1376 برای ادامه تحصیل اقدام کردم و در دانشگاه تهران رشته کارشناسی حقوق و در سال 1380 هم همراه ادامه تحصیل کارهای فرهنگی با خانواده شهدا، تولید فیلم و نماهنگ... را داشتیم که بعد هم کارشناسی ارشد را در دانشگاه تربیت مدرس بدون استفاده از سهمیه پذیرفته شدم و سپس در دانشگاه خوارزمی هم در رشته دکترای حقوق پذیرفته شدم.

فاش نیوز: مطلع هستیم که شما مدتی را در کار تفحص شهدا بودید.  از چه زمانی این کار را شروع کردید؟

- بله، سال 1374 که وضعیتم کمی بهتر شد، کار را با ستاد تفحص شهدا ادامه دادیم و در مناطق سومار، میمک به جستجوی پیکرهای شهدا می پرداختیم.

 

فاش نیوز: قطع به یقین حرف های زیادی در این زمینه دارید. مشتاقیم که بشنویم.

- شاید به جرات بتوانم بگویم که اگر حالِ خوشِ تفحص شهدا از زمان جنگ بهتر نبود اما ویژگی های خاص و معنویت خاص خود را داشت.  لحظات تکرار نشدنی را در آن جا مشاهده می کردیم. واقعاً تفحص شهدا قداست خاصی را طلب می کند. گاهی کار گره می خُرد و ما نشانی از شهداء پیدا نمی کردیم. می نشستیم با دوستان زیارت عاشورا و روضه ای برای امام حسین(ع) می خواندیم. بدون استثنا گره از کار باز می شد و خداوند توفیق می داد بسیاری از شهدا را ما این گونه تفحص می کردیم.

 

فاش نیوز: خاطره ای هم اگر دارید بیان بفرمایید.

- خاطرم هست در منطقه سومار کار تفحص که می کردیم پیکرهای شهدا را که پیدا می کردیم، تعدادی که جمع می شد، آن ها را برای شناسایی و تشخیص هویت و آزمایشات ژنتیک به تهران منتقل می کردیم و سپس مراسمات و تدفین آن ها صورت می گرفت. یکی از دوستان می گفت: فلانی یکی از این دوستان می گوید: یکی از شهدا به خوابم آمده که من در فلان مکان هستم. ما هم چون کارمان زیاد بود، این موضوع چندین نوبت تکرار شد. شب من به همراه بچه ها رفتیم و منطقه ای را که چندین بار آن را زیر و رو کرده بودیم و چیزی نیافته بودیم، با نشانی دقیقی که آن شهید در خواب به دوست ما داده بود، پیکر شهید را در همان نقطه پیدا کردیم.

جانباز کریمی از مسائلی که موجب آزردگی وی و جامعه ایثارگر کشور می شود و به شدت رنجش می دهد نیز سخن گفت.

- در انتخابات بسیار دلم گرفت. به خاطر اینکه بعضی از کاندیداها آمدند از منافقینی حمایت کردند که نباید می کردند. ما مانده بودیم که ایشان کاندید ریاست جمهوری اسلامی ایران هستند و یا جزء اپوزیسیون خارج از کشور! زمانی که کسی اعلام می کند: ما 38سال اعدام و زندان داشتیم! نیش  صحبت های آن شخص خیلی دردناک تر و عمیق از گلوله هایی است که مجاهدین خلق بر سینه ام نشانده اند. آن ها بسیار مردتر از این آقا بودند که به خاطر پست و مقام خودش تمام ارزش ها را زیر پا گذاشت. واقعاً برای ایشان متاسف هستم و هیچ گاه ایشان را نخواهم بخشید.

وی با تالُم ادامه می دهد: این بحثِ شخصی نیست. من چطور می توانم خون شهدا و عزیزانی که به خاطر دفاع از کشور و ارزش ها روی زمین ریخته را فراموش کنم؟ آن جوانان رشیدی که خونشان را دادند که این فرد پست خود را حفظ کند و این فرد برای گرفتن یک پست بالاتر خون آنان را نادیده بگیرد و این گونه دل ما را بسوزاند. وقتی می بینیم خون به ناحق ریخته دوستانمان را این گونه زیر سوال می برند، واقعاً  قلبمان می سوزد. واقعاً جای تاسف دارد برای نهادهای نظارتی که هیچ اقدامی در این خصوص نکردند. ای کاش زنده نبودیم تا این روزها را نبینیم!

 این یادگار دوران باشکوه دفاع مقدس قاطعانه اضافه می کند: این صحبت نه برای رسانه ای شدن است و نه چیز دیگر! بلکه این حس یک حس واقعی است. من همواره یک دلهره دارم و آن را با خدای خودم بارها در میان گذاشته ام که آیا  توانسته ام دِین خودم را  ادا کنم یا نه؟ با خودم می گویم: شاید بهتر از این هم می توانستم عمل نمایم. به جرات قسم می خوردم در مسیر انتخابم لحظه ای تعلل در من به وجود نیامده است و  ان شاءالله با عنایت خداوند نخواهد آمد. اگر تاریخ دوباره تکرار شود، خدا می داند بسیار قوی تر، بهتر و پرشورتر در این مسیر یقیناً ایفای نقش خواهم کرد.

جانباز و کارشناس حقوقی در ادامه می افزاید: شاید ما آن زمان با عقلمان می سنجیدیم و شاید به مرحله دیدن و بصیرت امروز نرسیده بودیم. زمانی که شهید همت می گفت: شهادتتان را از خدا بخواهید، ما در آن لحظات به این درک و  بینش نرسیده بودیم و قدر آن لحظات خدایی و قدر لحظات توفیق جنگیدن در راه خداوند و کشته شدن در راهش و توفیق نفس کشیدن برای خداوند را آن طوری که امروز درک می کنیم، شاید درک نکرده بودیم. اگر تاریخ دوباره تکرار شود، شاید تعداد معدودی باشند که توفیق اجباری نصیبشان شده باشد اما اکثر همان جوانان دیروز، به خاطر اعتقادات و باورهایشان قوی تر پا به جبهه می گذارند. چرا که به فرمایش حضرت اباعبدالله الحسین(ع) اعتقاد داشتن و جهاد کردن دو مقوله ای است که اگر به یقین رسیده باشی، می توانی جانت را فدا کنی. لذا باور و اعتقاد طیف بسیاری از بچه های دفاع مقدس پس از پایان جنگ نیز همچنان پابرجاست و گواه این صحبت ها، دوستانی هستند که از قافله شهدا بازمانده بودند و امروز در سوریه و عراق در دفاع از حریم اهل بیت علیهم السلام، تک تک به شهادت می رسند.

 

این کلمات که از زبانش جاری می شود، بغض گِره خورده این سال ها در چشمانش به اشک می نشیند. برای لحظاتی سکوت بر فضای گفت و گویمان حاکم می شود و او با اشک این طور ادامه می دهد:

 - در زمان جنگ خلیج فارس، با نیروهای مرزبانی عراق ارتباط  گرفتیم و چون بعضی از میادین مین را نمی شناختیم، از آن ها برای پیدا کردن پیکر شهدا کمک می گرفتیم. ما هم آن ها را تشویق می کردیم و اگر هدیه ای، چیزی می خواستند، به آن ها می دادیم. سرگرد استخبارات عراق به نام "اعلا" در منطقه سومار تعریف می کرد: قرار بود در منطقه ای شهیدی را برای ما بیاورند. وقتی پیکر شهید را آوردند، من نام شهید را خوب به خاطر دارم، شهید "سیدعباس موسوی" اعزامی از همدان بود.

هر چه به آن نیروی عراقی گفتم که چه چیزی می خواهی، گفت من چیزی نمی خواهم. با گریه و زاری به من گفت: فقط سربند این شهید را به من بدهید. سربند سبزی بود که روی آن "یازهرا" نوشته شده بود. گفتم: برای چه می خواهی؟ گفت: من فرزند مریضی دارم. زمان صدام برای مداوا، او را به خارج هم برده ام اما هیچ نتیجه ای نگرفته ایم. همسرم گفت: این پیکر شهید ایرانی را که می خواهی ببری، شاید حق با آن ها باشد که رویش "یا زهرا" نوشته. اجازه بده من این سربند را بر سر این طفل ببندم. نقل می کرد: از زمانی که من آن سربند را بر سر طفلمان بسته ام، او شفا پیدا کرده است و من فقط این سربند را به عنوان شفا و شفادهنده از شما می خواهم. اجازه بدهید این سربند پیش ما باشد.

 کریمی سپس با لحنی محکم و بلند می گوید: کسانی که دشمن ما بودند، این گونه به شهدا، راه شهدا و امام ما ایمان می آورند و دنبال این هستند که تکه ای از لباس شهدا را به عنوان "تبّرک" برای بیمارانشان ببرند اما صد تاسف و افسوس بر برخی ازمسئولان نظام ما که این گونه گمراه می شوند و به خون شهدایمان خیانت می کنند. متاسفانه امروزه ارزش ها دگرگون شده و جای خود را به ضد ارزش ها داده است. به قول امام  رحمةالله علیه که فرمودند: هرکس دل بچه بسیجی های ما را بشکند، در قعر جهنم و با آتش دوزخ از آنان پذیرایی می کنند. بی شک آتش دوزخ پذیرا و منتظر کسانی است که نسبت به بچه های ارزشی کوتاه می آیند و کم لطفی می کنند.

 

فاش نیوز: هم اینک وظیفه مسئولان ما چیست؟

- مسئولان ما اگر صحبت های امام(ره) و مقام معظم رهبری(مدظله العالی) را به گوش بگیرند، مملکت به آن مدینه فاضله ای که استحقاقش را داریم می رسد. در عقل انسان نمی گنجد که ما از نظر صنایع نظامی نظیر موشک، در شرایط صددرصد تحریم و بدون کمک هیچ کشوری جزء 4 کشور جهان باشیم ولی در زمینه ساخت خودرو و هواپیما هیچ جایگاهی نداشته باشیم. این نشان دهنده آن است که مسئولان ما یا بر گفته های امام(ره) و مقام معظم رهبری باور ندارند و یا اینکه باور دارند ولی ناتوان هستند. در هر دو صورت اگر نمی توانند به نظام و این راه خدمتی بکنند، مرد و مردانه این شجاعت را داشته باشند که خود را کنار بکشند و خیانت نکنند.

فاش نیوز: کمی هم از مشکلات جانبازان بگویید؟

- بحث ما بحث فرد خاصی نیست. بسیاری از دوستان جانباز ما در خانه ها و گوشه آسایشگاه ها از درد و مشکلات درمان، مشکلات اجتماعی و معیشتی به خود می پیچند و متاسفانه هیچ کمکی هم به آن ها نمی شود! زمانی که من به خودم نگاه می کنم، با وجودی که نسبت به جانبازان دیگر شناخته شده تر هستم، می بینیم برای من کاری انجام نمی دهند و حرمتی قائل نمی شوند، وای به حال جانبازان گمنامی که در شهرها و روستاهای دورافتاده هستند. متاسفانه بسیاری از جانبازان زیر 25درصد هستند که هیچ توجهی به آنان نمی شود، در صورتی که روزهای جنگ تحمیلی، همین افراد قشرِ متوسط و ضعیف بودند که جبهه را اداره می کردند که امام(ره) یک موی آنان را با کاخ نشینان عوض نمی کرد. بسیاری از این خانواده ها هرکدام 5 و یا 6 شهید داشته اند. نظام باید این افراد و خانواده هایشان را حفظ می کرد.

متاسفانه امروزه روابط و فامیل بازی بر ارزش ها پیشی گرفته و حتی در قوانین استخدامی، بسیاری از فرزندان شهدا و جانبازان لایقی داریم که بیکار هستند. زمان مجروحیت خاطرم هست که در آن شرایط جنگ، تمام امکانات در بیمارستان ها برای جانبازان فراهم بود اما حالا تماماً حذف شده است. قبلاً همراه جانبازی را که نیاز به مراقبت داشت در بیمارستان نمی پذیرفتند و باید در حیاط بیمارستان می ماند. حالا فکرش را بکنید اگر جانباز شهرستانی باشد و به همراه همسرش آمده باشد باید همسرشان کجا بماند؟ در صورتی که یکی از ابعاد درمان، بُعد روحی و معنوی جانباز می باشد. جانباز درحالی باید با استرس زیر تیغ جراحی برود که همسرش در یک شهر غریب بی پناه مانده است. ای کاش مسئولانی که در بنیاد شهید هستند، جگر سوخته و کمر شکسته بودند، شاید مشکلات را بهتر درک می کردند!

زمانی که مسئولان نظام خدمت مقام معظم رهبری می رسند، وقتی یک جانباز را می بینند، اشک تمساح می ریزند اما همین جانباز زمانی که با مشقت و هزاران سفارش تا درب اتاق همان مسئولان  می رود، دریغ از پنج دقیقه وقت ملاقات! این یعنی منافق بودن. بهتر است مسئولان ما از این کار منافقانه دست بردارند.

 

فاش نیوز: آیا از مسئولان، کسی تاکنون به دیدارتان آمده؟

- بحث شخص من مطرح نیست. اگر هم مسئولی به دیدنم آمده از روی رابطه دوستی و آشنایی که با من داشته به دیدنم آمده است نه به خاطر سیستماتیک اداری. شما می توانید از سپاه بپرسید که از زمان مجروحیت من به دیدنم آمده اند؟ متاسفانه  ارگان های انقلابی آن قدر سقوط کرده اند که رابطه شان را با نیروهای خود قطع می کنند. چرا اصرار به نگهداری آنان در واحدهای خود نمی کنند؟ اگر این نیروها ارزشی هستند، چرا سعی نمی کنند آن ها را برای خود نگهدارند؟

من چند سال پیش در بیمارستان بقیه الله(عج) بستری بودم و چندین عمل جراجی پشت سر هم از ناحیه شکم داشتم. جالب است در آن 45 روزی که من در آن جا بستری بودم، در بخش "وی، آی، پی" آن بیمارستان، فردی از اقوام یکی از سردارانِ به نام در آن جا بستری بود و  این درحالی بود که  آقایان ادعا داشتند، بخش "وی، آی، پی" خاص جانبازان است اما بیمارستان جای خالی برای من جانباز نداشت و جالب آنکه برای این منظور هزینه ای هم از بنیاد دریافت می کنند.

فاش نیوز: و کلام پایانی این جانبازِ فداکار و پُرتلاش این گونه رقم خورد:

- ما ماندیم و راه. هرکسی باور و اعتقادی دارد، نه به خاطر مایی که زنده هستیم؛ به خاطر خون های به ناحق ریخته شده و به خاطر رضای خدا. فردای قیامت که ندای "هل من ناصر ینصرنی" امام حسین(ع) شنیده می شود و به قول دکتر شریعتی: "که اگر در صحنه همیشه حق و باطل نیستید، هر آن کجا که خواهی باش، خواه در کعبه به نماز ایستاده باشی، خواه در مجلس به شراب نشسته باشی. هر دو یکی است." بی تفاوتی نداریم.

یا باید حسینی باشیم یا یزیدی. هر که حسینی است، نباید لحظه ای کوتاه بیاید. ما برای رضای خدا رفتیم تا از اعتقادات و باورهایمان دفاع بکنیم. زمانی که هیچ تکلیف شرعی نداشتیم، رفتیم و الان بی منت سال هاست بر روی ویلچر نشسته و زجر می کشیم. دوستانمان برای حفظ ارزش هایمان از خون خود گذشتند. نکند که ما برای لقمه ای، از نانمان نگذریم. تمام توصیه من این است که خون شهدا را فراموش نکنید و بنا به توصیه حضرت امام(ره)، پشتیبان ولایت فقیه باشید تا آسیبی به این ملکت نرسد. راه امام و شهدا آخرین توصیه ماست.

در پایان این گفت وگوی خواندنی، صحبت های برادر جانباز "جهانبخش کریمی" و توصیه آخرشان به همه ما را به گوش جان می گیریم و سلامتی و توفیق روز افزون ایشان و همه جانبازان و ایثارگران را از خداوند متعال خواستاریم.

یاعلی مدد

 

گفت و گو: صنوبر محمدی

عکس: سیدعلی ظهوری


کد خبرنگار : 17