وی در سال 1359 وارد دانشگاه افسری شد. پس از گذراندن دور مقدماتی پیاده به لشکر88 زاهدان منتقل و در تیپ2خاش(گردان157 پیاده) مشغول به خدمت در جبهه غرب کشور شد. مدت 22 ماه در منطقه عملیاتی پنجوین(ازفروردین 1363 تا آذرماه 1364) حضور داشت. پس از گذراندن دوره جنگهای نامنظم به گردان738 تکاور تیپ سوم لشکر88 منتقل و در آذر ماه 1364به جبهه میانی اعزام و یک سال هم درمنطقه عملیاتی کرمانشاه، قصرشیرین، خسروی و نفت شهر خدمت کرد. در تاریخ 28/12/1366همزمان با عملیات والفجر10 در ارتفاع 363 از مجموعه ارتفاعات کهنه ریگ سومار مجروح، جانباز و سپس بازنشسته شد. مدت کمی پس از مجروحیت و بازنشستگی، به دانشگاهها و مؤسسههای فرهنگی و آموزشی برای بیان خاطرات جنگ دعوت شد. در آن ایام که اوقات فراغت بیشتری داشت، به اتفاق تعدادی از دوستانش هیأتی به نام انس با قرآن دایر کرد. جلسات این هیأت هر هفته در مکانی برپا میشد. در همان ایام پی برد که شهر سیرجان دارای مرکز آموزشی قرآنی نیست و به همین علت تصمیم گرفت در سال1372 برای تأسیس چنین مجموعهای دستبه کار شود. سرلشکر ایراننژاد خاطرات آخرین عملیات خود را اینگونه بیان میدارد: «در تیر ماه سال1366 بعد از دفع یکی از حملههای عراق در ارتفاعات کهنهریگ سومار، تکهای محدود ایران علیه نیروهای عراقی شروع شد. هدف این عملیات آزادسازی ارتفاعات کهنهریگ بود. اما سه عملیات محدود در این منطقه هیچکدام با موفقیت همراه نبود.
آخرین عملیات در تاریخ 28/12/66 اجرا شد. یک گروهان از گردان738 تکاور از تیپ سوم لشکر88 زاهدان به فرماندهی خود من برای پیشروی به سمت ارتفاع 363 بهعنوان خط شکن تعیین شد. علت انتخاب گروهان من این بود که در عملیاتهای قبلی در همان منطقه حضور داشتم و با مسیرها آشنا بودم. بر همین اساس یک شب قبل از اجرای عملیات، 20نفر از افسران و درجه داران گردان را تا نزدیکی ارتفاعات کهنه ریگ بردم تا به مسیر و محور عملیات آشنایی پیدا کنند. ساعت 5 بعداز ظهر روز بعد(28 اسفند) من و سربازان گروهان همراه با تجهیزات انفرادی و جیره جنگی با یک خودروی ایفا از خط پدافندی نیروهای خودی عبور کردیم. نزدیک اذان مغرب به دامنه یکی از ارتفاعات رسیدیم. در آنجا نماز مغرب و عشا را به جای آوردیم و بعد از نماز با رعایت احتیاط به سمت مواضع عراقی به صورت ستون حرکت کردیم. وقتی به نزدیکی میدان مین رسیدیم، سربازان در شیارها و نقاطی که دارای پوشش بود، پناه گرفتند. در این نقطه قراربود که گروه مهندسی معبری از میدان مین باز کنند.
گروه مهندسی تا ساعت 12نیمه شب بدون اتفاق خاصی معبری تا انتهای میدان مین باز کردند و گروهان به صورت ستون در ساعت 30دقیقه بعد از نیمهشب با رمز محمدرسولالله به سمت ارتفاع 363 حرکت کرد. همزمان با حرکت ما به سمت هدف بر اساس هماهنگی قبلی گلوله باران منطقه توسط توپخانه ایران آغاز شد. نیروهای عراقی هم متقابلاً شروع به تیراندازی کردند و به این ترتیب سربازان ما بدون جانپناه در میان انفجار گلولههای توپ به حرکت خود ادامه دادند. در چنین شرایطی بود که به کانال عراقیها رسیدیم.
در صورت کشف عملیات توسط عراقیها، همه ما توسط تیراندازهای تیربارها که در اطراف کانال مستقر بودند، به شهادت میرسیدیم. در نزدیکی سنگرهای عراقیها تیرانداز تیربار که با شنیدن صدای مشکوک اقدام به تیراندازی کرد، سبب به شهادت رسیدن تعدادی از سربازان ما شد. تا آنکه یک سربازتکاور به نام فیضالله تک دهقان(اهل کرج) خود را به تیرانداز عراقی رساند و او را از پای درآورد. مدتی بعد از مجروحیت در مجلس عروسی سرباز اسدی در شهر تربت جام که تعدادی از سربازان همان گروهان و من (بهعنوان فرمانده آن گروهان) توسط اسدی دعوت شده بودیم، از سرباز تک دهقان که در حال حاضر راننده اتوبوس است و جزو مدعوین بود، درخواست کردم که چگونگی از پای در آوردن تیرانداز عراقی را شرح دهد. او گفت «بعد از آنکه سرباز کرمانی که در کنارم بود، به شهادت رسید، خشاب گلولههای کرمانی را برداشتم و به صورت سینهخیز خودم را به تیرانداز تیربار رساندم و به سمت او تیراندازی کردم.» بعد از کشته شدن تیرانداز عراقی، همه سربازان ما به سنگرهای دشمن حمله کردند. جنگ تن به تن آغاز شد و تا ساعت 3 بامداد ادامه داشت. در این ساعت ارتفاع363 کهنهریگ کاملاً به تصرف ما در آمد. تعدادی از سربازان گردان 738 و گردان 197 و یک گردان دیگر هم به جمع ما پیوستند. تا ساعت 5 صبح موقعیت را تثبیت کردیم. به طوری که پاتک ساعت 5 صبح عراقیها به شکست منجر شد.
ساعت 7 صبح نیروهای عراقی با پشتیبانی همه تجهیزات اعم از تانک و توپ و خمپاره، پاتک دیگری را آغاز کردند. در همان لحظات احساس کردم که یک گلوله یا ترکش به پیشانی من اصابت کرد. با گفتن یک لااله الاالله به زمین خوردم. سه یا چهار سرباز خودشان را به من رساندند و مرا به عقب انتقال دادند. در هنگام عبور از میدان مین، سرباز جعفر شهیدی در اثر انفجار یک مین پایش را از دست داد. پس از انتقال به بیمارستان صحرایی سینا و درمانی اولیه، مرا به بیمارستانی در کرمانشاه و بعد به مشهد انتقال دادند. من بیشتر این مسیرها را بیهوش بودم و گاهی که نیمه بیهوش میشدم، پی میبردم که در هواپیما یا بیمارستانم. چند ترکش به پیشانیام اصابت کرده بود، یکی از آنها که به ابرویم اصابت کرده بود، باعث پارگی شبکه و قرنیه هردو چشمم شد و من بیناییام را کاملاً از دست دادم.
در آن ایام که تعطیلات نوروز 1367 بود، یک ماه از مراسم نامزدی من گذشته بود. در آنجا به برادرم تلفن کردم و گفتم که مجروح شدم.یک روز بعد مادر و برادر و همسرم به دیدارم آمدند. حال و روحیه آنها بعد از دیدنم با وجودی که چشم راستم تخلیه شده و چشم دیگرم در آستانه نابینایی قرار داشت، بدتر بود. ماه پیش از آن ، در مراسم نامزدی با همسرم قرار گذاشته بودیم که به اتفاق در تعطیلات نوروز به مشهد و زیارت امام رضا برویم. سرنوشت اینطور رقم خورد که من و نامزدم در چنین وضعیتی به زیارت برویم. نکته جالب این زیارت (که ما از قبل تصمیم گرفته بودیم ایام عید به مشهد برویم) این اتفاق بود که فقط من در کرمانشاه در میان مجروحان برای ادامه درمان به مشهد تقسیم شدم. 10 روز در بیمارستان مشهد بودیم و بعد به بیمارستان لبافینژاد تهران انتقال یافتم و سه ماه در این بیمارستان بستری بودم. در این مدت برای درمان، به شهر کلن آلمان هم اعزام شدم. اما چشمم به قدری آسیب دیده بود که پزشکان آلمانی هم کاری از پیش نبردند.»
همسری نمونه و فداکار
یک هفته بعد از اعزام ستوان ایراننژاد به بیمارستان و آرام شدن منطقه، فرصتی پیش آمد تا معاون او سرانجام، شیرینی نامزدی فرمانده دلاورش را بین سربازان تقسیم کند. همسر ایراننژاد که پس از مجروحیت هفتاد درصدی او با آنکه هنوز مراسم ازدواجی صورت نگرفته بود، اما هرگز او را ترک نکرد، بلکه با افتخار در کنار همسرش ماند، ازدواج کرد و با وفاداری و محبت و فداکاری، بهترین دوست و یاور همسرجانبازش باقی ماند. حاصل زندگی مشترک آنان دو پسر(مهندس صنایع، دندانپزشک) و یک دختر(محصل) است./ روزنامه ایران