تاریخ : 1396,یکشنبه 22 مرداد15:40
کد خبر : 54701 - سرویس خبری : ادبیات ایثار و شهادت

زیارت مزار شهید «سید عطا الله میرمحمدی»

از خواب تا واقعیت!


از خواب تا واقعیت!

از سال 92 همواره در حسرت دیدار تو بودم؛ با این حال هیچگاه حس نکردم از من جدا و دور هستی. فقط خدا می داند آن شب که در عالم خواب، یک بسته معرفتی به دستم رساندی، با دل من چه کردی! در بیقراری و اشتیاق شناختن و زیارت مزارت می سوختم و منتظر فرصت بودم.

جعفری

"بسم رب الشهید"

و چه خوب است اگر پنجره را بازکنیم

طرف سبزترین قافله "پرواز" کنیم

هرکجا سوخته گر باغ وکویری دیدیم

بارشی یکسره از عاطفه آغاز کنیم

دم به دم سبز بمانیم و بخوانیم زعشق

مهر ورزیم ودراین مرحله اعجاز کنیم

به پر "شاپرکی" شاخه نوری بدهیم

روشنای دل خود را به گُل ابراز کنیم

روی گلبرگ شقایق بنویسیم "شهید"

عشق را دست بگیریم و سرافراز کنیم

بابا عطای خوبم!

سلام. سلامی به زیبایی، شادابی، پویایی، سرحالی، معطری، مهربانی نام شهید، آن هم شهیدی که کروبیان در وصف غرور و ابهتش، دم به دم بر گوش ما زمینیان وامانده در راه، زمزمه می کنند: "ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله بل احیاء عند ربهم یرزقون"؛ و هدفتان این است که هر بریده نفسی از بازی روزگار، به ریسمان وجودتان متوسل شود که آبرویی خاص دارید پیش خدا؛ تا به شفاعت شما پای دلمان را که سخت در مرداب مشقات و مصائب این دنیایی فرو رفته، بیرون بکشد.


 

سید نورانی ام!

از سال 92 همواره در حسرت دیدار تو بودم؛ با این حال هیچگاه حس نکردم از من جدا و دور هستی. فقط خدا می داند آن شب که در عالم خواب، یک بسته معرفتی به دستم رساندی، با دل من چه کردی! در بیقراری و اشتیاق شناختن و زیارت مزارت می سوختم و منتظر فرصت بودم. من حال و روز دلم را همان موقع برای خانواده ات در وبلاگ "دختران بابا عطا "شرح دادم و آنها هم به نحو شهدایی از من دلجویی کردند. اما این بار دلم می خواست خودم به دیدارت بیایم و بابت همه آن روزهای پر اضطراب و استرسی که همراه "شهید محمود"در کنارم بودی، ازت تشکر کنم؛ تشکر کنم که با هدایت و وساطت تو اسبابی فراهم شد که با فضای معطر به نام شهیدان زنده آشنا شدم.

راستش را بخواهی کمی حال دلم هم خراب بود؛ می خواستم با پای خودم به سراغت بیایم که در روز قیامت اعضا و جوارح من شهادت بدهند که برای کمک گرفتن از شهید حرکت کردند. عزیز جان! به قول امروزی ها می خواستم یه جوری بذارمت تو معذوریت که راه گریزی برای شفاعت نکردن من نداشته باشی. آمدم تا دست های خالی مرا از مرحمت شهدایی خودت پر کنی ...آمدم تا دست دلم را بگیری که این اواخر به جرم حزب اللهی بودن بدجور غریب و بی یاور شده ...  

بابای عرشی نشین!

یه چیز بگم؟ بابا جون! راستشو بگو ، وقتی منو از دور دیدی تیپ و قیافه ام به حزب اللهی ها می خورد که پیش همرزمات بهم افتخار کنی و با خوشحالی به آنها بگویی: بچه ها اونو ببینید که داره میاد، از یه راه دور برای دیدن من اومده و یکی از اون هفت هشت بچه حزب اللهیاست که من آرزوی داشتنشو تو دنیا به همسرم گفتم؟ بابا جان! آن لحظات که برای پیدا کردن خانه بهشتی تو دقایقی از همراهانم دور افتادم و در قلب قطعه شهدا همه را گم کردم، اول هراسان شدم؛ از آنها خیلی دور افتاده بودم؛ اما حس کردم که دلت می خواهد با همین جسم خسته کمی بیشتر دور مزار همرزمان شهیدت تاب بخورم و با التماس از آنها بخواهم، آنها هم مرا  همیشه پیدا کنند که بعد از آن هیچ وقت مسیر شهدا را گم نخواهم کرد.

نازنین بابای ملکوتی!

آن لحظاتی که به کنار تو رسیدم، بهترین دقایق عمر من بود . همراهانم نیز از استقبال معنوی ات لذت بردند. وقتی برای متبرک شدن از خاک قبور همرزمان شهیدت به قطعات دیگر رفتم، حال خوشی داشتم که قابل وصف نیست. ابهت نام تو تمام قلب مرا فرا گرفته بود. در واقع با طواف دور مزارت سهم بیشتری از بودنت را از آن خودم کردم و رفتم. خدا کند که تو هم سهم بیشتری از یاد کردنم را در دفتر توجهات شهدایی ات ثبت کرده باشی. انشالله

من آمدم و قبر تو بوسیدم  و رفتم‏

از روی ادب خاک تو بوئیدم  و رفتم‏

تا در دم مرگم تو به دیدار من آئی‏

من آمدم و قبر تو را دیدم و رفتم‏

ای عقده گشا تا ز دلم عقده گشائی‏

من حلقه به دربار تو کوبیدم و رفتم‏.....


کد خبرنگار : 17