تاریخ : 1396,شنبه 11 شهريور15:00
کد خبر : 54877 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

بخش دوم مصاحبه با آزاده حماسه آفرین در زندان بعثی ها

اعجاز قرآن در سیاهچال های صدام


اعجاز قرآن در سیاهچال های صدام

تنها چیزی که پشت آن دخمه ها و سیم خاردارها می توانست ما را حفظ کند و به ما کمک کند، همین دعاها و توسل ها و عشق و علاقه ما به قرآن و نهج البلاغه بود.

فاش نیوز - بخش نخست گفت و گو با «مهدی طحانیان»، به مسایل دوران قبل و بعد از اسارت تا مقطع قبل از رویداد حماسی مصاحبه با زن خبرنگار هندی ادامه پیدا کرد. در اینجا بخش دوم و پایانی مصاحبه با این قهرمان ملی بی ادعا از نظرتان می گذرد:

- بعد از اینکه سرگرد عراقی به خاطر شرایطی که پیش آمده بود، وا داد و وقتی که دید نمی تواند موضوع را جمع کند تا این مصاحبه سرانجام نگیرد و به قول معروف کار را تمام کند، از این کار منصرف شد؛ چرا که دیگر نمی توانست کاری کند و کار به جایی رسیده بود که دید خانم خبرنگار سوال را با این مضمون مطرح کرد که شما چه پیامی برای ایران دارید؟

البته من یک چیزی خدمتتان بگویم: ما در رابطه با هر خبرنگاری که به اردوگاه می آمد، حتی یک درصد هم اعتماد نداشتیم و اینکه بگوییم حالا ممکن است وقتی از این جا بیرون بروند، به قول خودشان وفا کنند، در حالی که ابداً به این موضوع فکر نمی کردیم و چنین تصوری در ملاقات با خبرنگاران در ذهن نداشتیم.

حتی در رابطه با این خانم خبرنگار، تلاش ما بر این استوار بود که یک وقت رفتاری و یا حرف و حدیثی پیش نیاید که خدای ناکرده بعداً بتواند از آن علیه نظام وکشورمان استفاده کند. این را هم به خوبی می دانستیم که آن چیزی که به دردشان نمی خورد را به طور قطع استفاده نخواهند کرد.

 

بنابراین متوجه این موضوع بودیم که ما هم نباید یک وقت چیزی بگوییم و حرفی بزنیم که از آن حرف بتوانند سوءاستفاده کنند، اگر چه انگیزه ما فقط روشنگری بود.

اعتقاد ما بر این مبنا بود که ذهن این خبرنگار را که بد فکر می کند، به گونه ای متقاعد کنیم تا اگر انحرافی در آن باشد، از آن نجاتش دهیم و خود را به او اثبات کنیم تا به او بفهمانیم آن گونه که در ذهن شما می گذرد و شما را شستشوی مغزی داده اند و تصور می کنید، نیست و واقعیت چیز دیگری است. همین موضوع برای ما کفایت می کرد و فقط به آن فکر می کردیم.

اما اینکه ما تصور کنیم که وقتی خبرنگار از اردوگاه بیرون برود، فیلم را با خود ببرد و انعکاس پیدا کند، اصلاً به چنین چیزی فکر نمی کردیم و این بُعد از قضیه مدنظر نبود که مثلاً این موضوع در بیرون رسانه ای بشود.

به هر صورت مصاحبه من که تمام شد، ایشان بلند شد و یادم هست که آمد و رو به روی من که گوشه سالن نشسته بودم، (آقای رحیمی هم نشسته بود) نشست. اما ناگهان دیدم ایشان از سر جای خود بلند شد و پیش آقای رحیمی نشست. آقای رحیمی هم بی مقدمه گفت: من این شعر را بلدم؛ که به او گفتم: وقتی ایشان به این جا آمد، برایش بگو. او هم در هر صورت شعر را برای این خانم خوانده بود.

ولی این خانم چون فارسی را دست و پا شکسته صحبت می کرد و خیلی به زبان فارسی مسلط نبود، اصلاً شعر را متوجه نمی شد و نمی فهمید که آقای رحیمی چه می گوید. درست است که کمی فارسی بلد بود اما وقتی با شعر، ایشان را مورد خطاب قرار می داد، متوجه نمی شد.

یادم هست که آقای رحیمی این شعر را دو یا سه بار خواند ولی آخرش هم این خانم متوجه منظور آقای رحیمی نشد و رحیمی مجبور شد به همان زبان عامیانه خودمان به او بگوید: به اردوگاه که می آیی، حجاب خودت را رعایت کن تا بچه ها بتوانند با تو صحبت کنند.

 

فاش نیوز - ولی چرا این شعر بعداً آن قدر بازتاب وسیعی پیدا کرد؟

- من این را نمی دانم و برای خودش داستانی دارد که از آن بگذریم؛ البته ایشان بعد از این مصاحبه آزاد شد.

 

فاش نیوز - آیا به خاطر معلولیت رحیمی بود؟

- یکی از مشخصه هایش معلولیت بود و عوامل داخلی دیگری در این موضوع بسیار دخیل بود. در هر صورت ایشان یک جورهایی بعداً آزاد شد و هر وقت به آن فیلم دسترسی پیدا می کرد و هر جا که می رفت، روی این یک قضیه مانور می داد و بیشتر به بحت حجاب می پرداخت.

در حالی که درست است بحث حجاب به عنوان یکی از مسائل کلیدی برای ما مطرح بود و خواهش ما در این قضیه از این خانم هم این بود که ما به شرط داشتن حجاب با او صحبت خواهیم کرد، ولی خب مسائل دیگری هم بود. مثلاً در این مورد انگیزه ما را از جنگیدن پرسید، یا در مورد حضرت امام نظر ما را جویا شد و در رابطه با جنگ هم از ما سوالاتی پرسیده شد.

هر کدام از این موضوعات واقعاً می توانست برای خودش وزنه ای باشد. اما متاسفانه این مصاحبه فقط به اسم بحث حجاب و شعر جا افتاده است در حالی که ابعاد دیگری هم در آن دخیل بود که می شد از آن ها استفاده کرد که متاسفانه تا حدود زیادی از آن غفلت شده است. بالاخره این فیلم ظرفیت هایی هم داشت.

البته من نمی دانم ایشان چگونه توانستند این کار را بکنند. وقتی خانم خبرنگار بی حجاب است و مصداق دارد که بی حجاب و سر لخت رو به روی شما نشسته است و ما از ایشان خواهش کرده بودیم که حجابش را رعایت کند. این در حالی بود که هر جا می رفت، بی حجاب بود. حتی وقتی خودش فهمید آقای رحیمی راجع به حجاب صحبت می کند، باز هم بی حجاب بود.

یادم هست که وقتی در مورد جنگ از رحیمی پرسید که نظر شما چیست؟ ایشان گفت: «جنگ هر وقت خدا بخواهد، تمام می شود.» و بالاخره خانم خبرنگار از آن جا بلند شد و دیگر هیچ سوالی نپرسید.

سرگرد رحیمی در حین اینکه می خواست بیرون برود، چون مثل همیشه یک ترفندهایی در آستین داشت، وقتی دید چقدر خودش را در مقابل بچه ها سبک کرده است و همه می گفتند که سر یک چیز معمولی دارد این کار را می کند و خلاصه ما این عجز و ناتوانی را از او دیده بودیم.

ایشان می خواست برای سر پوش گذاشتن بر تمام شکست هایی که برایش در این قضیه پیش آمده بود، این گونه وانمود کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است و من هنوز همان آدم هستم و شما هم هیچ کاری نتوانستید بکنید و متاسفانه از این گونه خصلت ها داشت.

من در خیلی از موارد این نوع رفتارها را از او دیده بودم و حتی یک بار که شورش محرم بود، دقیقاً این گونه وانمود می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است و برایش مهم نبود که مرخصی اش را ول کند.

در حالی که شب قبل از آن به مرخصی رفته بود اما وانمود می کرد که انگار ما هیچ کاری نکرده بودیم و همیشه یک ترفندهای این چنینی را در کارهایش داشت.

خلاصه آن روز هم بعد از این که با آن خانم خبرنگار وسط آسایشگاه نشسته بود و تقریباً داشتند می رفتند بیرون، دیدم ایشان از در آمد و گفت: "خب حالا یک صلوات بفرستید" که البته صدایش در فیلم هست.

بچه ها یک صلوات می فرستند. دوباره می گوید حالا یک صلوات دیگر بفرستید و باز هم می گوید حالا یکی دیگه.

چون اخلاق مرا می دانست و در خیلی از مصاحبه ها این را پیش کشیده بودم  و یکی دو بار که با این خانم صحبت کردم و اسم امام را آوردم، دیدم بچه ها همه صلوات می فرستند و آن موقع "و عجل فرجهم" هم می گفتند.

این سرگرد خب برایش جا افتاده بود که هر کسی به اردوگاه می آید، ما صلوات می فرستیم و کاری نداریم که کجا هستیم و در چه شرایطی قرار داریم و اگر چه  به خاطر این موضوع خیلی هم تنبیه می شدیم و عراقی ها می خواستند آن را از سر ما بیرون کنند.

اگر چه خود عراقی ها هم وقتی می آمدند برای ما صحبت کنند و یا اینکه یکی دو بار آخوندی را می آوردند که برای ما سخنرانی کند و احکام  آموزش بدهد، هر زمانی که اسم امام را می آورد، ما یک دفعه صلوات می فرستادیم و سرهنگ وحشت می کرد.

از آن به بعد به آن ها سپرده شده بود که اسم خمینی را نیاورید چون این ها (اسرای ایرانی) صلوات می فرستند و البته آن ها این موضوع را درک کرده بودند.

سرگرد رحیمی آن روز می خواست بگوید که اتفاقی نیفتاده و هیچ کاری نکردید و فکر نکنید که کاری کرده اید. خب بالاخره با این همه برنامه ها شاخش شکسته بود. وقتی که از در وارد شد این حرکت را کرد که مثلاً یک ذره به خودش تسلی بدهد و خود را مسلط نشان بدهد.

 

فاش نیوز - شما چه مدت بعد از جنگ آزاد شدید؟

- 26 مرداد اولین گروه از اسرا آزاد شدند و تا نوبت به اردوگاه ما رسید، اول شهریور شد و ما دقیقاً اول شهریور سال  1369 آزاد شدیم.

فاش نیوز - آیا بعد از آن با رحیمی نگهبان  برخوردی داشتید؟

- اتفاقاً می خواستم به این موضوع اشاره کنم که بعد از این مصاحبه وقتی خبرنگاران بیرون رفتند، دیدم فرمانده ایرانی اردوگاه سراسیمه سراغ من آمد و گفت: مهدی تو چکار کردی؟ تو همه رشته های مرا پنبه کرده و کارهای مرا به باد دادی. این حرف ها چه بود که زدی؟ می توانستی خیلی ملایم تر از این صحبت کنی و یا اصلاً جواب خبرنگار را ندهی و بگویی که من سوال سیاسی جواب نمی دهم. همان طور که بعضی ها طفره رفتند و جواب ندادند. این چه حرف هایی بود که تو زدی؟! سرهنگ به من گفت به استخبارات بغداد زنگ زدم که سریع بیایند تو را ببرند. گفت که علیه رهبر و منافع  ملی ما حرف زده و طبق قانون می توانیم او را اعدام کنیم. او به من گفته که کوله پشتی ات را آماده کن تا استخبارات یک ماشین به اردوگاه بفرستد و تو را به بغداد ببرد.

این را گفت و من هم کوله پشتی ام را برداشتم و کنار دستم گذاشتم و منتظر ماندم تا من را به استخبارات ببرند.

 

فاش نیوز - پیش بچه های دیگر این را گفت؟

- بله. پیش بچه ها این را گفت و با صدای بلند هم گفت. گفت: "مهدی پاشو وسایلت را جمع کن" و همه فهمیدند که کار مهدی تمام است و گفت: گفته که به مهدی بگو با دوستانش هم خداحافظی کند.

 

فاش نیوز - بچه ها واکنشی نشان ندادند؟

- در آن لحظه یک خفقانی وجود داشت و فکر می کردند که بعد از این جریان چه اتفاقاتی می افتد! البته یک سری حواشی هم وجود داشت که از گفتنش می گذرم. مثلاً بعضی ها به من می گفتند که مهدی تو خیلی زیاده روی کردی و زیادی تند رفتی و لازم نبود اینقدر تند جوابشان را بدهی. چون که ما همیشه گرسنه بودیم و معطل یک زیرپوش بودیم. در این وضعیت هم مرتب این فرمانده ایرانی وعده می داد که اگر این جور رفتار کنید یا صحبت کنید، مرتب به شما پوشاک و غذا می دهیم و وقت آزاد بیشتری به شما می دهیم. حالا بعضی هم بودند که برای رسیدن به این وعده ها دست به خیانت هایی می زدند. مثلاً طرف برای اینکه سیر شود چون اکثراً گرسنه بودیم و 15 نفری سر یک ظرف غذا می نشستیم و با تکه نانی همان غذا را می خوردیم، با این وضعیت که همۀ ما جوان و شدیداً گرسنه بودیم و باید با این کمی غذا کنار می آمدیم، در حالی که بعضی افرادی که کنار ما زندگی می کردند، به خاطر وادادگی و خیانت، دو برابر ما در ظرف غذاهایشان غذا بود.

فاش نیوز - پس کسانی که خیانت می کردند را جدا از شما و در شرایط بهتری نگهداری می کردند؟

- بله. بعد از این قضیه که اتفاق افتاد، دیگر خبرنگاران را پیش ما نمی آوردند. این قدر به ما فشار آوردند که بعضی از بچه ها بریدند و به سمتی که نباید می رفتند، رفتند. عراقی ها هم هر وقت خبرنگار می آوردند، در جمع آن ها می بردند و آن ها جلوی خبرنگارها راحت صحبت می کردند و هر آنچه که از آن ها می خواستند، جلوی خبرنگارها بگویند، می گفتند. مثلاً اینکه فریب خوردند که به جبهه آمدند و از شرایط موجود ابراز رضایت می کردند و از عراقی ها تعریف می کردند. همه این خودشیرینی ها فقط به خاطر فشارهایی بود که عمداً به ما وارد می کردند.

البته معدود افرادی بودند که این قدر تن به ذلت می دادند و مصاحبه های آنچنانی می کردند و کار به جایی می رسید که هر وقت عراقی ها از کتک زدن ما خسته می شدند، آن ها کابل را از عراقی ها می گرفتند و بچه های خودمان را می زدند و الان متاسفانه در پوشش حاج آقاها! دارند فعالیت می کنند و چه سِمت هایی دارند و ما باید برای کارمان آن ها را واسطه کنیم و آن ها به ریشمان می خندند و می گویند: شما در اسارت سختی کشیدید و ما خوش بودیم و الان ما کجا هستیم و شماها کجا هستید!

الان یک سری چیزهای واقعاً عجیب می بینیم. یعنی از این دست مسائلی که خدمتتان عرض کردم، زیاد برخورد کردم و دارم می بینم. مثلاً می گویند: "مهدی یادته فلانی که آتش سیگار پشت دستت خاموش می کرد، الان کجاها رسیده و چند بار مکه رفته و سِمت های مختلف گرفته و الان هم اصلاً آن وقایع را به روی خودشان نمی آورند!"

فاش نیوز - طی مدتی که در اسارت بودید، مشغول به چه کارهایی بودید؟ مثلاً بعضی بچه ها زبان های مختلف را یاد گرفته اند و یا به دنبال دل مشغولی های مورد علاقه شان می رفتند. الان خود شما زبان عربی را کامل مسلط هستید؟

- من چون به علوم قرآنی علاقه داشتم و از همان ابتدای اسارت با بعضی از بچه ها دوست شدم و به ایشان ارادت خاصی داشتم، به حفظ قرآن پرداختم و از جزء 30 شروع به حفظ قرآن کردم و به تدریج علاقه به فراگیری زبان عربی بیشتر شد و همه تمرکزم را روی عربی گذاشتم. البته زمان کوتاهی زبان انگلیسی می خواندم ولی زبان که می خواندیم و کتاب هایی که صلیب سرخ برای ما می آورد، بیشتر داستان و موضوعات عاشقانه بود و به درد ما نمی خورد و اصلاً با روحیه ما سازگار نبود. به همین خاطر دنبال عربی رفتم که نهج البلاغه و قرآن را بفهمم تا دنبال داستان های غربی برویم و بخوانیم و... شروع به خواندن برخی کتاب های عربی مثل جامع الدروس و ... کردیم. حتی کتاب مقنع هم بود که سطحش بالاتر بود و آیت الله ها برای تفسیر به آن رجوع می کنند. ما بیشتر اوقاتمان را صرف یادگیری و حفظ قرآن و زبان عربی می کردیم. مثلاً کلاس نهج البلاغه برگزار می کردیم. هم یاد می دادیم و هم یاد می گرفتیم.

 

فاش نیوز : قرآن را کامل حفظ کردید؟

- نه آن طور که کامل کار کنیم و حفظ کنیم، موفق نشدیم بلکه بیشتر دنبال یادگیری قواعد عربی و ترجمه و تفسیر بودیم تا حفظ قرآن و اینکه قرآن یک متاع نایاب در اردوگاه بود. مثلاً یک قرآن برای 100 نفر بود و دائماً نوبتی بین افراد می چرخید و هیچ وقت بیکار نبود و مرتباً دست هر کسی می افتاد، زمان کمی می توانست در اختیار داشته باشد و مدام بین بچه ها می چرخید. نهج البلاغه هم مثل قرآن کمیاب بود. ولی با این شرایط سخت وقتی رو به قرآن می آوردیم، یک حس و حال عجیب و خوبی داشتیم که اصلاً آن حس و حال در شرایط آزادی و بدون محدودیت حاصل نمی شد. آن طور که با قرآن مواجه می شدیم و لذتی که از خواندن و با قرآن بودن داشتیم، قابل وصف نیست. مثل اینکه آدم روزه باشد و موقع افطار آن آب چقدر به انسان می چسبد. حس ما و قرآن و نهج البلاغه در اسارت مثل همین آب بود. انگار مثل آدمی که روزه دار بوده و به آب رسیده است، یعنی اینقدر ولع برای قرآن داشتیم. این شور و حال حافظ و نگهبان ما بود!

بچه هایی هم که زیاد با مسائل معنوی سر و کار نداشتند و عرق میهن پرستی و ایرانی بودن بیشتر در آن ها غلبه می کرد، به محض اینکه پیوندشان با معنویت قطع می شد، به هر دو طرف خیانت می کردند و کلاً از دست می رفتند. در کنار قرآن، اسارت یک حال و هوای خوبی ایجاد می کرد.

مثلاً اگر ما دعای کمیل می خواندیم، اینقدر این دعا لذت می داد که قابل وصف نیست. ما یک خطبه امام علی(ع) را می خواندیم تا یک سال از آن لذت می بردیم و به ما روحیه می داد و کلی به ما انگیزه می داد. تنها چیزی که پشت آن دخمه ها و سیم خاردارها می توانست ما را حفظ کند و به ما کمک کند، همین دعاها و توسل ها و عشق و علاقه ما به قرآن و نهج البلاغه بود. عراقی ها فهمیده بودند. در یک مقطعی می آمدند و قرآن ها را از ما می گرفتند و نهج البلاغه را جمع می کردند.

صلیب سرخ می آمد و می گفت: این همه اردوگاه و اسیر جنگی دیدیم، هیچ اسیر جنگی ندیدیم که به لحاظ وضعیت مثل اسیر جنگی ایرانی باشد. شما هیچ ندارید و از لحاظ امکانات در حد صفر هستید ولی چرا اینقدر شما سرحال هستید. نه افسردگی دارید، نه خودکشی دارید، نه مشکلات روانی و دینی دارید. ولی ما در اسیرها یا حتی زندانی های دیگر کشورها مشکلات بسیاری داریم. با این که این ها همه جور امکاناتی دارند ولی مشکلات روانی و خودکشی بسیاری دارند.

می گفتند: چه چیز باعث می شود که شما اینگونه باشید؟ خیلی دوست داشتند که بدانند. وقتی می گفتیم که ما با قرآن و نهج البلاغه مانوس هستیم، به شدت منقلب می شدند.

 

فاش نیوز - در حال حاضر با آقای علیرضا رحیمی ارتباط دارید و همدیگر را می بینید؟

- نه ما هیچ وقت نشد که به خاطر این موضوع همدیگر را ببینیم. شاید شده باشد که در یک مراسمی هر دوی ما به طور اتفاقی حضور پیدا کرده و همدیگر را دیده باشیم. در اردوگاه هم که اول اسارت و بعد از همین مصاحبه من را از آنجا به اردوگاه «بین القفسین» (اردوگاه اطفال) بردند.


فاش نیوز - آقای رحیمی را هم با شما بردند؟

- خیر. تعدادی از بچه های ما را گذاشتند که داخل همان اردوگاه قبلی بمانند. یادم هست که شاید نزدیک به یک سال گذشت و بعد به خاطر اتفاقات و مسائلی که در آن اردوگاه پیش آمده بود، این ها را پیش ما آوردند. ما خودمان حس می کردیم که چقدر مسئله فرق کرده و عوض شده است!



فاش نیوز – چه اتفاقی افتاده بود؟

- همین خانم خبرنگار هندی که به اردوگاه ما آمده بود و با ما صحبت کرده بود، بعد از آن روز، دوباره به عراق آمده بود. من یادم هست که همین خانم در رادیو فارسی عراق صحبت می کرد و می گفت: من دوباره به همان اردوگاه رفتم و همان بچه ها را دیدم و فیلم گرفتم، ولی همه‌ی آن ها دیگر همان آدم های سابق نبودند. همه افسرده و ناراحت و معترض بودند و احساس می کردند که فریب خورده اند و ... از این مدل حرف ها می زد. معذرت می خواهم بعضی از افراد داخل کفششان اهانت به امام نوشته بودند و دوربین عکس کفشش را گرفته بود. صحنه هایی از این قبیل را شکار کرده بودند.

در حدود یک سال بعد که ایشان(علیرضا رحیمی) را به اردوگاه ما آوردند، اتفاق خاصی نیفتاد و ایشان را آزاد کردند. یادم هست که صدام به مناسبت روز تولدش حدود 300 اسیر ایرانی را آزاد کرده بود. البته بیشتر غیر نظامی بودند نه اسیر جنگی. اسیرهایی که پیرمرد بودند یا آن هایی که در شهرهای مرزی اسیر شده بودند یا به قول عراقی ها قریب الفوت بودند و هر لحظه امکان مرگشان بود؛ یعنی این قدر پیر و مسن بودند. یا تعدادی که خوش خدمتی کرده بودند. 300 اسیر ایرانی را یک طرفه آزاد کرده بودند. مثلاً می گفتند: این ها که خیلی زنده نیستند، بگذارید آزادشان کنیم که منتی سر ایران بگذاریم. ایشان هم جزء همان لیست آزاد شدند.

فاش نیوز - در رابطه با سلفی حقارت و کار عجیبی که خصوصا این آزاده هم بند شما انجام داد چیست. روحانی مازنی که زمانی معاون فرهنگی بنیاد بوده، زمان انتخابات گفته بود من شاگرد کروبی هستم و از فتنه گران حمایت کرده و می کند! تو مثلا روحانی هستی؟ آن هم با یک اجنبی؟ با کسی که حق هسته ای کشورت را از تو سلب کرده و حیثیت کشورت را به بازی گرفته است.

- من می خواهم به این دوستم بگویم شما مثلاً عضو کمیسیون امنیت ملی این مملکت هستی؟ کسی هستی که کمیسیون امنیت ملی کشور ما را اشغال کرده. تو آن قدر نباید موگرینی را بشناسی که کیست و چه کاره است؟! اگر تو این تشخیص را نتوانی بدهی و برای عکس با یک چنین آدمی خودت را بکشی، آدم از چه کسی باید توقع داشته باشد؟!

شما که نان این کار را می خوری، الان چند سال است که مشاور وزیر و مدام خارج از کشور هستی. نانش را می خوری و مدام هم لگدش می زنی. شما که ماشاالله دستتان به همه جا می رسد.

دو روز پیش آبرو و حیثیت پارلمان و نمایندگی و همه چیز ایران را به باد دادی. حالا هم نیشت تا فرق باز است و چنان خنده های مستانه که انگار آب از آب تکان نخورده.

من از این قضیه و مسایل دیگر خیلی دلم پر است؛ ولی نمی خواهم بیشتر از این در این رابطه صحبت کنم چون اگر چیزی بگویم، مغرضانه حساب می شود. مجبوریم چیزی نگوییم.

فاش نیوز - بعد اسارت کار خاصی انجام دادید؟

- ما زمانی که به جبهه رفتیم، مدرک دوم راهنمایی داشتیم. وقتی که برگشتیم، کلاس های مدرسه رزمندگان بود که بچه های رزمنده جهشی می خواندند که خب هر کلاسی که انتخاب می کردی، باید یک جا قبول می شدی، یادم است که به کلاس سوم فرهنگ و ادب رفتم و یک ضرب هم قبول شدم.

بعد دیپلم گرفتم و اتفاقاتی در این فاصله افتاد. برادرم در عملیات فاو که شرکت داشت، شیمیایی شده بود. جراحت هایش بدتر شده بود و زیاد شده بود ولی سال 69 که آزاد شدیم، بهتر شده بود. 5 ماه بعد از آزادی دوباره عوت کرد و یک ماه و نیم بیمارستان پارس تهران بودیم و بعد ایشان شهید شدند و ما هم تازه آزاد شده بودیم و برای پدر و مادرم این اتفاق خیلی سخت بود.

در هر صورت سال 71 دانشگاه قبول شدم. سال 72 رشته علوم سیاسی در دانشگاه تهران قبول شدم. در همان 6 ماه اول ورودمان قرار بود جایی استخدام شوم. ضرب الاجل بود و چون با قضیه برادرم مصادف شده بود، مدام در بیمارستان تهران بودم.

دوستان از همان اردستان ما را به عضویت شبکه بهداشت شهرستان درآوردند که حکمش برای ما آمد و کارمند وزارت بهداشت شدیم. تا اینکه مدرکمان را گرفتیم و آمدیم در کار ارائه دادیم. کمی بعد بازنشسته شدیم. ما هم حقیقتش در تمام این سال ها، چه سر کار بودیم و چه بازنشسته، این حقوقی که به ما می دادند کفاف زندگی و خرج ما را نمی داد. در این غرفه های شهرداری تهران یک غرفه ای می گرفتیم و کار می کردیم تا بتوانیم اموراتمان را بگذرانیم.

این را هم آن قدر سخت کردند که به سختی و زور نمی شد حتی دکه هم گرفت. ما می گفتیم: چیزی نمی خواهیم فقط یک غرفه که به همه می دهید و اجاره اش هم همان مثل بقیه است. چون ما اهل زیرمیزی نبودیم، جانشان بالا می آمد تا به ما بدهند تا اینکه این را هم ندادند و ما بیکار شدیم.

دو سال پیش کارشناسی ارشد قرآن و حدیث در دانشگاه تهران خواندم. شانس ما در یک وزارتخانه ای بازنشسته شدیم که به آن گداخانه می گویند! تا یک سال پیش ما یک میلیون و ششصد هزار تومان حقوق می گرفتیم که تازه رسیده به مرز 2 میلیون تومان.

من اگر پسرم را در یک مدرسه شاهد بفرستم، باید چند میلیون پول سرویس بدهم و خرج های متفرقه دیگری که همه می دانند.

من نمی دانم اصلاً برای چه به ما جانبازی داده اند! این همه بابت جانبازان هزینه می کنند ولی وقتی ما عملکرد این ها را در مورد خودمان می بینیم که چه هزینه هایی به بنیاد می آید و صرف مثلاً ایثارگران می شود ولی خدا شاهد است هیچ ...

الان چند سال است که ما جانبازی داریم، خدا شاهد است که من فقط با این جانبازی یک یا دو بار به اصرار فرزندانم به سینما رفتیم. این همه این ها بودجه می گیرند برای این کار...!


انگار که برعکس شده کار دنیا! که انسان در هر کاری صداقت داشته باشد، متضرر می شود!

الان ما آدم هایی داریم در خودمان که طرف 2 سال بیشتر اسارت ندارد و هیچ جراحتی هم ندارد، 60 ، 70 درصد جانبازیِ مثلاً اعصاب و روان گرفته است. حق پرستاری و حقوق بنیاد و حالت اشتغال و ... همه را گرفته است.

برخی به من می گویند: تو یعنی از بنیاد حقوق نمی گیری، حق پرستاری نمی گیری؟ می گویم نه! مگر بنیاد هم حقوق می دهد؟! من به برخی از بچه ها می گویم: طرف 2 سال اسیر بوده، هیچ جراحتی هم برنداشته، حالا همۀ این مواهب را می گیرد! شما چطور با 9 سال اسارت و با آن شرایط اصلاً هیچی! این ها ضعف بنیاد است. هر کسی در بنیاد برود و در آن جا اعتراضاتی را بلند بگوید، سر و صدا کند، از سر و صدایش حساب می برند و می ترسند آبرویشان را ببرد. سریع دهانش را می بندند و آرامش می کنند که برود. بالاخره حمایتش می کنند و کاری برایش انجام می دهند. ولی خدا نکند کسی آبرودار و آبرومند باشد، اگر هزار بار هم برود و برگردد، هیچ خیری از این ها به او نمی رسد. وقتی با صداقت می رود، هیچ خیری نمی بیند.


کد خبرنگار : 18