تاریخ : 1396,دوشنبه 06 شهريور12:55
کد خبر : 55044 - سرویس خبری : بدون ویرایش از شما

شرف مردان ارتش را دیدم



سرباز ارتش- دوران دفاع از کشور و انقلاب بود ارتشی یا بسیجی چه فرقی می کرد؟ باید ایرانی بود و مسلمان. شاید یکی از این دو بودن هم کافی بود اما من از ارتشی ایرانی و مسلمانی می گویم که از ابتدای جنگ در منطقه بوده ومن سرباز افتخار 2 سال خدمت در کنار این ارتشی باغیرت را داشتم و غیرت مردانگی در مقابلش درس پس میداد.

  رادیو خبر قبول قطنامه را اعلام کرد ما سربازان همه خوشحال شدیم اما فرمانده ما سرکار استوار سرمستی را دیدم. آرام از توپ ضد هوایی که در اختیارمان بود و سلاح سازمانی مان دور شد و در پشت خاکریز، دور از چشمان ما رفت. 2 ساعتی طول کشید نیامد. تعجب کردیم در این گرمای بالای 40 درجه زیر آفتاب سوزان منطقه دشت ذهاب که چند دقیقه زیر آفتاب تحمل نمیشه کرد، سر گروهبان سرمستی چه کار می کند؟

  کنجکاو شدم. آرام آرام دنبالش رفتم. با ناباوری دیدم سرگروهبان سرمستی دارد گریه می کند! جلو رفتم. دیدم چشمانش قرمز شده از بس گریه کرده بود. اول فکر کردم شاید اتفاقی برایش پیش آمده اما با ناباوری از او شنیدم که گفت دیدی بعد از 8 سال جنگیدن با دشمن امام مجبور شد مثل امام حسن صلح کند؟

  آن وقت بود که به شرف مردان ارتشی مان ایمان آوردم و چند روز طول نکشید که ارتش صدام بعد قطعنامه حمله سراسری کرد که هنوز من سرباز همان توپ بودم. شهامت و مردانگی سر کار سرمستی در آن روز برایم ثابت شد که گریه آن روزش از سر صدق بوده نه احساسی. چون فرماندهان رده بالا دستور عقب شینی داده بودن، استوار سرمستی به دستور آماده عقب نشینی شد اما ناگهان تصمیمش عوض شد. ما را جمع کرد و گفت ما قانونی دستور عقب رفتن را داریم اما من می خواهم بمانم و تا آخرین نفر مقاومت کنم. هرکسی می خواهد برود آزاد است.

 ما سربازان دیدیم که رفتن و سرکار سرمستی را تنها گذاشن. مردانگی نیست. همه ماندیم تا جایی دفاع کردیم که 2 نفرمان اسیر شد و توپ مان با گلوله آرپیجی دشمن منهدم سپس با مدیریت سرگروهبان سرمستی بعد 2 روز مقاومت تنها با یک قمقمه آب از آنجا به یگان اصلی ملحق شدیم که کسی باور نداشت زنده مانده باشیم. با این خاطره خواستم اعلام کنم در ارتش ما شیرمردان مومن زیاد بودن که بازنشسته شده اند و اکنون شاید در خم و چم زندگی فراموشند.


کد خبرنگار : 20