تاریخ : 1396,شنبه 11 شهريور14:41
کد خبر : 55148 - سرویس خبری : زنگ خاطره

امروز سی سال زندگی با ویلچر...

با ویلچرم خو گرفته ام و هنوز کم نیاورده ام!


 با ویلچرم خو گرفته ام و هنوز کم نیاورده ام!

دیشب عملیات نصر هفت صورت گرفته و ارتفاعات دوپازا و تپه چمنی که مشرف به دشمن است تصرف شده است. از روی ارتفاعی که دور آن را سنگری به شکل تونل کنده اند و به شدت زیر آتش توپخانه دشمن است به دشت وسیع آن می نگرم و با خود نجوا می کنم.

غلامرضا کریمی

غلامرضا کریمی - صبح روز عرفه است و در آستانه روز عید سعیدِ قربان.
دیشب عملیات نصر هفت صورت گرفته و ارتفاعات دوپازا و تپه چمنی که مشرف به دشمن است تصرف شده است.
از روی ارتفاعی که دور آن را سنگری به شکل تونل کنده اند و به شدت زیر آتش توپخانه دشمن است به دشت وسیع آن می نگرم و با خود نجوا می کنم.

خدایا تا کی؟!

کمی آنطرف تر قامت رعنای چند شهید که مظلومانه آرمیده اند مرا در اندوهی سخت فرو می برد.
به هر کدام نگاه می کنم چهره نگران و سپس گریان خانواده هایشان، اندوهم را دوچندان می کند.
باید ارتفاع را پایین بیاییم.
مجبوریم از معبر میدان مینی که شب قبل ایجاد شده و با روبان هایی مسیر پاکسازی شده را به ما نشان می دهد عبور کنیم.
به دوستم که با هم از تهران اعزام شده ایم می گویم شما جلو ستون حرکت کن، من هم نزدیک به آخر ستون، تا اگر خمپاره ای خورد هر دو مجروح نشویم.
ستون با احتیاط در حال عبور از معبر است. ظاهرا دشمن که به خاطر از دست دادن ارتفاعات بسیار عصبانی است قصد کم کردن آتش را ندارد. ناگهان آتش دشمن اطرافمان را نشانه می گیرد، شاید ستون را دیده اند.
سرعتمان را زیاد می کنیم. اما...!
ناگهان صدای چند سوت خمپاره یکصد وبیست در فضا طنین انداز می شود.
و ...
احساس میکنم به هوا پرتاب شده ام.
در حالی  که به سمت عقب پرتاب میشوم، نفر پشت سرم را هم می بینم که او هم با سری خونین در حال افتادن است. دیگر چیزی نمی فهمم.
فقط احساس میکنم بدنم دو تکه شده.
به تصور اینکه این آخرین نفس های من از نیم تنهِ بالای بدنم است، سریع شهادتین را بر زبان می آورم.
صدای بچه ها به گوشم میرسد.
- سریع بلندشان کنید دارند می زنند.
سرم را اندکی بالا میگیرم، خون جلوی یکی از چشمانم را گرفته، ولی میتوانم بدنم را ببینم که نصف نشده.
بلافاصله متوجه میشوم.  
( دو شب قبل در سنگر به دوستم می گفتم من از سه چیز خیلی هراس دارم . نابینایی ، اسارت ، و نخاعی شدن )!
ظاهرا از آنچه می ترسیدم سرم آمده. چشمم پر از خون است و نخاعم آسیب دیده و برای من که امدادگری میدانستم تشخیص آن سخت نبود.
دو نفر از بچه ها نفرِ پشت سرم را که سرش ترکش خورده سریع به دوش می گشند.
همچنان صدای سوت و انفجار خمپاره به گوش می رسد. فرمانده تعاون که نزدیک من است فریاد می زند؛ بیا روی دوش من... بیا روی دوشم.
و من که می دانم چه شده است می گویم نمی توانم نخاعم خورده ...!
و بعد با اصرار می گویم تو رو خدا بروید، آتش زیاد است. ترکش به نخاعم خورده، تو رو خدا بذارید بمونم.
و به حساب خودم سرم را آرام بر زمین می گذارم. واقعا دوست دارم همین جا بمانم!
ولی ظاهرا آنها قصد ترک مرا ندارند. با اصرار مرا به دوش می کشند و به تویوتایی که به ما نزدیک شده می رسانند.
با نگاه به خونی که از چند جای بدنم در حال رفتن است و با این تصور که تا پایین کار تمام است، ساکت میشوم. ولی درد امانم را بریده، گاهی فریادی و گاهی سکوتی و گاهی ذکرِشهادتین.
به بیمارستان صحرایی که میرسیم از حال می روم.
طبق نقل قول دوستم، سریع چند کیسه خون وصل می کنند. نفر دوم که ترکش خورده بود شهید میشود. بلافاصله  با هلی کوپتر به سنندج منتقلم می کنند و بعد از چند ساعت  چشمانم را در بیمارستان تبریز باز می کنم. ظاهرا تقدیر سرنوشت دیگری را برایم رقم زده است.
متاسفانه یا خوشبختانه زنده ام.
پاهایم حسی ندارند. می دانم چه بر سرم آمده  است!
تصمیمی سخت و دشوار می گیرم. از امروز باید به خاطر خودم و به خاطر دیگرانی که دوستم دارند و دوستشان دارم زنده بمانم. باید زندگی کنم.
پس همان لحظه با خودم عهدی می بندم تا آخرین روز و تا آخرین لحظه ای که زنده ام باید زنگی کنم و هیچوقت نباید کم بیاورم.

امروز درست سی سال ( از آن واقعه ) گذشته است.

و  من سالها بیشتر از آنچه بر روی پاهایم ایستاده بودم، با ویلچرم خو گرفته ام و هنوز کم نیاورده ام!


ساعت دو نیمه شب ۹۶/۶/۱۰


کد خبرنگار : 23