فاش نیوز - یک دستگاه نفربر پی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلوترین حد ممکن آمده بود، دقایقی کنار پست امداد توقف کرد تا مجروحها را سوار کنیم. مجروحهای بد حال را که غالبا دست و پا قطع بودند، سوار آن کردیم. راننده مدام میگفت: زود باشین ... فرصت نیست ... الانه که تانکهای عراقی بزنند.
ولی ما بدون توجه به حرف او تا آنجا که جا داشت مجروحها را سوار کردیم، حتی آنها را به هم فشار میدادیم تا تعداد بیشتری جا شوند نالهی بیشتر آنها بلند شده بود، ولی کاری نمیشد کرد.
معلوم نبود کی وسیله دیگری برای بردن مجروحها بیاید خوب که مطمئن شدیم دیگر جایی برای کسی نیست، بهزور در نفربر را بستیم و از بیرون قفل کردیم و باقی مجروحها به داخل پست امداد رفتند تا همچنان منتظر آمدن آمبولانس بمانند.
نفر بر با تکانی شدید از جا کنده شد و به راه افتاد هرچه سلام و صلوات که به ذهنمان رسید، نذر کردیم تا سالم از سهراه مرگ رد شود. همین که به سهراه رسید، تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود، از سمت چپ به طرفش شلیک کرد.
در مقابل چشمان وحشتزده و مبهوت ما، گلوله مستقیم تانک به پهلوی نفربر خورد، آن را جر داد و با ورود به داخل آن، در جا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد.
بهدنبال آن، باران خمپاره و توپ بود که باریدن گرفت، به هیچ وجه نمیشد کاری کرد چرا که در نفربر از بیرون قفل شده بود و مجروحها که لای همدیگر فشرده بودند، میان آتش میسوختند. صدای دلخراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمیخاست، تنم را به لرزه انداخت، هیچوقت فکر نمیکردم جیغ مرد اینگونه سوزناک باشد.
به زمین و زمان فحش میدادم و بیشتر به خودم که هرچه راننده گفت: بسه دیگه ... جا نداره ... به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابهی آتشین مرگ کردم.
حالا خودم را روی سینه سرد خاکریز ول کرده بودم و همچون کودکان مادرمرده، زار میزدم و هقهق میگریستیم. نه فقط من، همه بچهها همین احساس را داشتند. دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته، منطقه را پر کرد.
آفتاب خیلی زودتر داشت غروب میکرد و هوا تاریک میشد! قاطی کردم. هذیان میگفتم کنترلم دست خودم نبود. اصلا نمیفهمیدم کجا هستم و چه میکنم. فقط به صدای جیغ آنها گوش میکردم که جلوی چشمانم داشتند میسوختند و من فقط تماشاچی بودم.
رو کردم به آسمان. به هر کجا که احساس میکردم خدا آنجا نشسته و شاهد این اتفاقات است.
از ته دل فریاد زدم. چشمانم را بستم، دهانم را باز کردم و ... کفر گفتم، عربده زدم و با هایهای گریه، گفتم: خدایا ... اگه منو شهیدم کنی، خیلی نامردی. اون دنیا آبروت رو جلوی شهدا میبرم. میگم که من نمیخواستم شهید بشم و این به زور من رو شهید کرد ... خدایا، بذار من بمونم، برم توی این تهران خراب شده، یه ورق کاغذ بهم بده تا توی اون بگم توی سهراه مرگ شلمچه چی گذشت.
و امروز، روزنامه، مجله، کتاب، وبلاگ، فیس بوک، اینستاگرام، تلگرام و ... هنور نتوانسته اند از زبان من بنویسند آن روز در سه راه مرگ شلمچه چه گذشت!
حمید داودآبادی