تاریخ : 1396,چهارشنبه 29 شهريور17:30
کد خبر : 55540 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت وگوی خواندنی فاش نیوز با جانباز نخاعی «حسین مهرآیین»

جانبار ویلچری آچار به دست!


جانبار ویلچری آچار به دست!

آنچه برایمان خیلی جالب است، قابلیت ها و توانمندی های این جانباز نخاعی در انجام کارهای فنی و الکترونیک و به نوعی "آچار به دست" بودن اوست. زمانی بیشتر تعجب می کنیم که می شنویم کلیه امور فنی و تعمیرات اثاث و حتی نصب تمام شیرآلات خانه را خودش انجام می دهد و حتی با نصب بالابر، هر سال به تنهایی سرویس کولرشان را در پشت بام منزلشان انجام می دهد!

فاش نیوز -  حسن خلق و تبسمی که همواره هنگام بیان خاطرات جبهه بر لبانش می نشیند، گفت و گویمان را زیباتر می سازد و در این میان فروتنی اش که همه جانبازان را از خود بهتر و والاتر می داند و بی ادعا بودنش، چرا که معتقد است حق سخن با سلحشوران جانبازی است که روزهای بیشتری در جبهه حضور داشته اند و حماسه های جاوانه ی بسیاری خلق کرده اند او را قابل احترام تر جلوه می دهد.

  «حسین مهرآیین» در دوران دانش آموزی در اتحادیه انجمن های اسلامی فعالیت داشته است.  پدر شرط اجازه اعزامش به جبهه را  اخذ دیپلم قرار می دهد و او هم پس از گذراندن امتحانات نهایی، برای گرفتن نتیجه امتحانات نمی ماند و در سپاه پاسداران ثبت نام می کند و سپس در پادگان امام حسین(ع) دوره نظامی را می گذراند. پاییز سال 1361 با منزل تماس می گیرد تا از نتیجه قبولی امتحانات با خبر شود و شادمان از خبر قبولی و اینکه خواسته پدر را اجابت کرده، پس از آموزش نظامی به مقر شهید مطهری اعزام می شود.

  آنچه برایمان خیلی جالب است، قابلیت ها و توانمندی های این جانباز نخاعی در انجام کارهای فنی و الکترونیک و به نوعی "آچار به دست" بودن اوست. زمانی بیشتر تعجب می کنیم که می شنویم کلیه امور فنی و تعمیرات اثاث و حتی نصب تمام شیرآلات خانه را خودش انجام می دهد و حتی با نصب بالابر، هر سال به تنهایی سرویس کولرشان را در پشت بام منزلشان انجام می دهد!

   او همچنین فردی فعال در عرصه اجتماع است و همگپکاری نزدیک و زیادی با انجمن جانبازان نخاعی دارد. در بحث ویلچر و تجهیزات پزشکی و ...نیز بقدری مهارت و اطلاعات دارد که محل رجوع جانبازان و مسئولان برای تهیه لوازم وتجهیزات مناسب و با کیفیت است.

  جانباز مهرآیین علاوه بر همه این توانایی ها، به خواست قلبی همسر مومنه خود نیز لبیک گفته و طبقه زیرین منزلشان را به حسینیه "بیت الحسن(ع)" تبدیل کرده و کلاس های تدریس قرآن و تفسیر را با حضور اساتید بزرگی همچون همشیره حجت الاسلام والمسلمین "پناهیان" در این حسینیه برگزار می کنند و خودش نیز علاوه بر فعالیت های فرهنگی در این حسینیه، امور فنی و الکترونیک را برای نوجوانان و علاقمندان به این رشته آموزش می دهد.

زمانی که لب به سخن می گشاید، چنان با حرارت از خاطرات رزمندگی و شجاعت همرزمانش سخن  می گوید که دلت می خواهد سکوت کنی و تنها شنونده باشی. او حرف هایش را درباره شورانگیزترین دوران زندگی اش اینطور شروع می کند:

من سال آخر دبیرستان بودم و از ابتدا در اتحادیه انجمن های اسلامی فعالیت داشتم.  پدرم هم شرط موافقت با رفتنم را قبولی در امتحانات دیپلم گذاشته بود. من هم پس از اینکه امتحاناتم را دادم، منتظر گرفتن نتیجه امتحانات نماندم و بلافاصله در سپاه ثبت نام کردم و پس از یک دوره آموزش نظامی به مقر شهید مطهری اعزام شدم.

 

فاش نیوز - با چه انگیزه ای قدم به جبهه گذاشتید؟

- امام (ره) انسانی بودند که نمونه دیگری مانند ایشان در تاریخ کشورمان سراغ نداشتیم. قطعاً وقتی چنین انسان بزرگی دستور بر جهاد بدهد، صددرصد همه با دل و جان می پذیرند. من با این که سن و سال زیادی نداشتم، اما عاشق ایشان بودم. هیچ وقت فراموش نمی کنم زمانی که خبرنگار از ایشان می پرسد: "یاران شما چه کسانی هستند" و ایشان می فرمایند: "یاران من در گهواره هستند." وقتی فکرش را می کردم، «یاران در گهواره» همان افرادی همچون ما بودیم که در سال 1342 در گهواره بودیم. من در سال 1342 تنها یک سال داشتم. پس با این سخن امام (ره) قطعاً ما می توانستیم همان یاران امام باشیم.  ایشان در واقع 30 سال آینده را می دیدند.

 

فاش نیوز - از اولین اعزامتان  به مقر شهید مطهری هم خاطره ای در ذهن دارید؟

- بله. در دوره نوجوانی چون من اهل ورزش و خصوصا" والیبال بودم، زمانی که می خواستند از میان بچه ها  مسئول گروهان و پاس بخش را انتخاب کنند، دنبال کسانی می گشتند که ارتباط خوبی با بچه ها داشته باشند که قرعه به نام من و یکی دیگر از بچه ها افتاد و مرا به عنوان پاپخش انتخاب کردند. دوره بسیار خوبی بود. ما مراسم "جشن پتو" داشتیم. گاهی اوقات بچه ها به عناوین مختلف همدیگر را یک کتک دوستانه و شیرینی می زدند. یک بار مسئول گروهان ما را به اتاقش دعوت کرد تا صحبت کند. کمی که گذشت، او از اتاق بیرون آمد. نگاهی به سر و وضعش کردم، دیدم خیلی ژولیده و موهایش بهم ریخته است. گفتم: چه خبر؟ گفت: صحبت هایی بود، حالا در آن اتاق با شما کار دارند! وقتی وضعیت ایشان را دیدم، گفتم حتماً خبری هست که این بنده خدا را خاکمالی کرده اند. وقتی به داخل رفتم، دیدم که دوستانم با لبخند و با چشمانی که از شطینت برق می زد، منتظرم هستند. حدس زدم که می خواهند شیطنت کنند. وقتی مرا دور زدند، دانستم حتماً خبری هست. یکی از بچه ها مقابل در ایستاده بود تا در را ببندد و یکی هم منتظر که چراغ را خاموش کند. بلافاصله که چراغ خاموش شد، من روی روی زمین نشستم و خزیدم زیر یکی از تخت ها. در تاریکی همه در حال کتک زدن همدیگر بودند. کمی که گذشت، چراغ را روشن کردند و دنبال من می گشتند و فکر می کردند من از در بیرون رفته ام. بعد دیدند نه.  خم شدند دیدند من زیر یکی از تخت های گوشه اتاق چمباتمه زده ام. گفتند: بیا بیرون کاری نداریم و خلاصه خاطره شیرینی بود که هر زمانی که صحبت از  مقر شهید مطهری می شود، من به یاد این خاطره می افتم.

فاش نیوز - از حادثه ای که منجر به مجروحیتتان شد هم برایمان بیان بگوئید.

- یک درجه دار نیروی هوایی با نام"شهید معصومی" که سن بیشتری از ما داشت، متاهل و دارای سه فرزند بود، یک روز برای من تعریف می کرد که من هر چه به فرمانده مان اصرار می کردم بروم منطقه، آن ها می گفتند: ما شما را نیاز داریم و برنامه هایمان به هم می خورد و... به هرحال قبول نمی کردند. دست آخر گفتم: من خسته شده ام. اصلاً می خواهم سه ماه مرخصی بروم. فرمانده با سه ماه مرخصی آن افسر درجه دار موافقت می کند و او هم از  آن فرصت استفاده و  ثبت نام می کند و به عنوان بسیجی به خط مقدم می آید. آن افسر نیروی هوایی آنقدر متواضعانه رفتار می کرد و برای منی که لباس سپاهی به تن داشتم و ایشان به عنوان بسیحی در کنار ما بودند، احساس نمی کردم یک درجه دار ارتش و از نظر سنی از من بزرگ تر و یا متاهل و دارای فرزند است و خلاصه این که خیلی بهتر و بالا تراز ما بود و همواره طوری وانمود می کرد که همانند ماست.

در تاریخ 62/12/10 همان افسر نیروی هوایی و دوست بسیجی ما بسیار پر نشاط بود و حال عجیبی داشت. چشمانش برق می زد و از شدت خوشحالی روی پاهایش بند نبود. همه این حال او را درک می کردند. ما جزو خط زرهی و کارمان حفاظت از تانک ها و ادوات  زرهی بود. آن شب برادر معصومی گویی بال درآورده بود و می خواست پرواز کند. می گفت: اجازه بدهید من با این برادران بسیجی به جلو اعزام شوم. فرمانده مان هم موافقت نمی کرد و می گفت: نظم برنامه بهم می خورد.

صبح همان شب ما تازه رسیده بودیم. خاطرم هست ایشان می گفت: من سنگر را اصولی تر می توانم بسازم و اجازه خواست که سنگر را خودش بسازد. از الوار و پلیت فلزی استفاد کرده بود. یک متر بیشتر خاک روی سنگر ریخته بود و حتی شیبی هم دم درب سنگر تعبیه کرده بود که اگر خمپاره ای روی سنگر اصابت کرد، وارد سنگر نشود و سر بخورد و ترکش آن کمانه کند به سمت مقابل و ترکشی به داخل سنگر نیاید.

ساعت 1 یا 2 نیمه شب بود و ما در سنگر نشسته بودیم. آن شب دشمن آتش سنگینی می ریخت. به این نتیجه رسیده بودیم که باید سلاح توپی را که از خودشان غنیمت گرفته ایم  آماده کنیم که اگر لازم شد، سریع به عقب برگردانیم که دشمن نتواند از ما پس بگیرد. این دوست ما بیرون از سنگر بود و ما داخل سنگر. ما آمدیم بیرون و گفتیم: شما بروید داخل و کمی استراحت کنید. او که داخل آمد، او را صدا می کردند که چراغ قوه را به بیرون سنگر بیاورد. ما گفتیم: شما تازه داخل سنگر آمده اید، قدری استراحت کنید. چراغ قوه را من می برم. گفت: نه. چون اسم مرا صدا کرده اند من خودم می برم.

او سنگر را طوری ساخته بود که جلوی در سنگرمان هم یک دیواره گذاشته بود که اگر خمپاره ای هم می خورد، آن دیواره مانع از ورود ترکش به داخل سنگر می شد. ببینید این سنگر را چقدر اصولی ساخته بود. به محض اینکه از سنگر بیرون می آید و سرش را بالا می آورد، خمپاره 60 درست بغل سرش اصابت می کند و روی همان سنگری که خودش ساخته بود، خمپاره می خورد و عمل می کند اما داخل سنگر نمی رود. بعدها متوجه شدیم از آن خمپاره ترکشی به انداره یک عدس به سرش اصابت کرده و وارد مغزش شده است. البته من هم از آن خمپاره به اندازه کمی سهم داشتم و چون پشت به سنگر ایستاده بودم، ترکشی به ترقوه بالای کتفم اصابت کرده بود، نتوانسته بود عبور کند؛ ترکش هایی هم در بدنم پخش شده بود که 3 تای آن در ریه و 2 ترکش به نخاعم واردشده بود. البته در حین آموزش به ما می گفتند: شما باید آنقدر بدنتان قوی باشد که وقتی ترکش به بدنتان می خورد، کمانه کند و نتواند عبور کند! و این اتفاق برای ما افتاد و کمانه کرد ولی جایی که باید می رفت، ظاهراً از قبل برایش تعریف شده بود و دقیقاً بین ستون فقرات و مهره های تی2 و تی3 نشست.

فاش نیوز -  بعد چطور شد؟

- لحظه ای که روی زمین افتادم، حس کردم نصف بدنم قطع شده است. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. حس می کردم بدنم کاملاً بی حس شده است. آن موقع نمی دانستم برادر «معصومی» در جا به شهادت رسیده است. با اینکه آتش دشمن بسیار سنگین بود، دوستان بسیجی می گفتند: با خون زیادی که از "مهرآیین" رفته حتما شهید می شود  و باید او را به عقب منتقل کنیم.  مرا پشت وانت گذاشتند. آتش انفجارها همچنان ادامه داشت. بچه ها سوار وانت می شوند که مرا به خط عقب تحویل دهند و برگردند. البته بچه ها بعداً که به ملاقاتم آمده بودند، تعریف می کردند که گویا ابتدا با وانت اشتباهاً به سمت نیروهای عراقی رفته بودند که دوباره برمی گردند و در بیابانی پر از آتش خمپاره و کاتیوشا به راهشان ادامه می دهند. در اینجا لازم است یادی کنیم از یکی از دوستان بسیجی. زمانی که به ملاقاتم آمده بود، دیدم که تمام دستش کبود است. گفتم: فلانی دستت چی شده؟ گفت: چیزی نشده! پرسیدم: آخر عجیب است، چرا دستت اینقدر کبود شده؟ یکی دیگر از بسیجی های عزیزمان گفت: زمانی که داخل وانت بودی، برای اینکه سرت با کف آهنی وانت برخور نکند، او تمام مدت دستش را زیر سرت گذاشته بود و دستش به کف وانت می خورد و این کبودی ها بابت آن ایجاد شده است.

 

فاش نیوز - با مجروحیت خود چگونه روبرو شدید و با آن کنار آمدید؟

- پس از مجروحیتم من 6 ماه در بیمارستان بستری بودم که 2 ماه اول در بیمارستان برایم بسیار سخت گذشت. چون دکتر معالجم یکی دو روز پس از مجروحیتم خیلی ساده و راحت و مختصر به من گفت: نخاعت کاملاً از بین رفته و باید تا آخر عمرت روی ویلچر بنشینی و دیگر نمی توانی راه بروی. البته می گفت بیان صریح این واقعیت برای افرادی مانند شما که دلی همچون شیر دارید آسان است، من برای گفتن چنین موضوعی به افرادی غیر از شما، باید کلی مقدمه چینی می کردم اما شما باید با این وضعیتت کنار بیایید. خب منی که 22 سال پرجنب و جوش بودم، ابتدا شوکه شدم. البته خدا هم صبرش را داد. البته من تا آن زمان جانباز نخاعی ندیده بودم و آمادگی چنین مسئله ای را هم نداشتم. زیرا همیشه در تصوراتم این بود که یا سالم برمی گردم و یا شهید می شوم. 6 ماه بیمارستان را در مجموع می توانم بگویم در حالت خلسه بودم. 2 ماه اول بسیار سخت بود. پس از  2ماه که حالت درازکش بودم، بعد هم که قدری می توانستم بنشینم، چشمانم سیاهی می رفت و دوباره مرا درازکش می کردند. مرتب مرا روی تخت می نشاندند و پایین می آوردند. آن قدر که عرق  سردی بر بدنم می نشست و چشمانم سیاهی می رفت. این وضعیت آنقدر ادامه پیدا کرد تا اینکه کم کم عادت کردم و توانستم روی ویلچر بنشینم.

 من قبل از مجروحیتم اهل ورزش و علاقمند به ورزش والیبال بودم و دائم از این سالن به آن سالن به دنبال ورزش و جنب و جوش بودم. حتی زمانی که تب هم داشتم، به سالن ورزش می رفتم تا حالم بهتر شود. یعنی تا این حد پرتحرک و پرشور و نشاط بودم. هیچ وقت یادم نمی رود وقتی در کوچه قدم می زدم، صدای پای خودم را نمی شنیدم و از این مسئله لذت می بردم. یعنی کسی که اهل ورزش باشد و بدنش تا این حد روی فرم باشد، زمانی که حرکت می کند، بدنش سخت و سنگین نیست. یک نوع سبکی حس می کند و من با ورزش این توانایی را در خودم به وجود آورده بودم.

 از اول مجروحیت و زمانی که مرا به بیمارستان منتقل کردند، دوست دایی بنده که نجات غریق بودند، به دایی ام می گوید: او را فقط آب نجات می دهد. یکی از علت هایی که من از ابتدا زخم بستر نگرفتم، مفاصلم خشک نشده و پوکی استخوان نگرفتم، فقط استفاده از استخر بود. مرا از بیمارستان به استخر می بردند و یکی دو ساعتی در آب می ماندم و همین قدر که پاهایم خود به خود حرکت می کرد، خوب بود. در آب احساس رهایی داشتم. حرکت می کردم و به هر طرف می چرخیدم و به ویلچر وابسته نبودم و این حس خوشایندی برایم بود. پس از ترخیص از بیمارستان، پزشکان تصمیم گرفتند مرا به آسایشگاه بفرستند. پرستارانی که در بیمارستان بودند گمان می کردند آسایشگاه جانبازان نخاعی مشابه آسایشگاه سالمندان است. به پدرم می گفتند: آسایشگاه جای خوبی نیست و او را به منزل ببرید.

  خلاصه پدر و مادر من هم نگران شدند و مرا به خانه بردند. خانه ما هم اصلاً مناسب وضعیت یک جانباز نخاعی نبود. درب حمام و یا دستشویی بیشتر از 50 سانتی متر نبود و ویلچر نمی توانست داخل آن ها شود. پدرم هم یک کارگر ساده بود و می گفت: اگر بدنت فعالیت داشته باشد، به حالت اولیه اش بازمی گردد. برای همین  می گفت: روی ویلچر نشین و من هم دو سالی که در منزل بودم، به طرق مختلف حتی روی زمین غلت می زدم و حرکت می کردم و حتی گاهی اوقات خودم را جمع می کردم و معلق می زدم و با همین حرکات، بدنم چابک شده بود و خیلی سریع روی ویلچر می نشستم و پایین می آمدم. بعد از 2 سال دوستان پیشنهاد کردند که بد نیست به آسایشگاه بروی و بقیه دوستان را هم بببینی و از وضعیتشان تجربه کسب کنی. بعد از  2سال من به آسایشگاه ثارالله رفتم. بچه های آسایشگاه از دیدنم تعجب می کردند و می گفتند: این چرا با بقیۀ ما فرق می کند! مثلاً آن ها روی تشک خوشخواب می خوابیدند، من روی تشک خوشخواب خوابم نمی برد و حتی در آسایشگاه هم از تشک پشمی ام استفاده می کردم.

فاش نیوز - به نظر شما ورزش برای جانباز نخاعی تا چه میزان لازم وضروری است؟

- طبق فرمایشات مقام معظم رهبری که ورزش را برای جانبازان واجب می دانند، واقعاً ورزش جسم جانباز را با طراوت نگه می دارد اما ورزش شنا و آب درمانی و تماس جسم با آب برای جانباز نخاعی بسیار مفید است.

 

فاش نیوز -  اگر خاطره ای هم از آسایشگاه ثارالله دارید بیان کنید.

- بچه ها در آساشگاه شوخی و شیطنت می کردند. خاطرم هست بچه ها می گفتند: "مهرآیین" تو خیلی خوب از تخت پایین می آیی و چابک هستی می خواهیم "فلانی" را اذیت کنیم و سرکار بگذاریم. تو روی زمین دو زانو بنشین و سرت را هم به حالت سجده روی زمین بگذار و ما هم بگوییم که "مهرآیین" شفا پیدا کرده. من هم دیدم شوخی است قبول کردم و سریع از تخت پایین آمدم و به حالت سجده افتادم. بچه ها هم آن بنده خدا را صدا کردند که مهرآیین شفا پیدا کرده و الان هم در حال نماز شکرگذاری است! آن بنده خدا که این حالت را دید، شروع کرد به بیتابی و شکوه و با اشاره به من، که این تازه به این آسایشگاه آمده ولی ما الان  2سال است که اینجا هستیم، چطور او  شفا گرفته است. بچه ها که دیدند او خیلی از حالت عادی خارج شده و اوضاع ناگواری دارد گفتند: بابا ما شوخی کردیم و جدی نیست. بعد که کمی اوضاع عادی شد گفت: مهرآیین من تو را می کشم!

 

فاش نیوز - حال که از آسایشگاه صحبت به میان آمد، وجود آسایشگاه برای جانباز تا چه میزان لازم و ضروری است؟

- زمانی که من به آسایشگاه رفتم، تجربه های زیادی را در آنجا فراگرفتم. مثلاً دیدم بچه ها میله هایی را به اتومبیل خود وصل کرده اند و رانندگی می کنند. به محض دیدن این تجربه به خانه آمدم و جریان را با برادرم درمیان گذاشتم و گفتم که می خواهم مستقل باشم. او ماشین را به کارگاه برد و دو میله روی آن نصب کردند و یک گاز موتوری هم روی آن نصب شد و بعد هم ساعت 12 شب که ساعت خلوتی آن زمان بود، مرا برای تعلیم می برد. ابتدا پدرم سخت مخالفت می کرد که تو دیگر نمی توانی رانندگی کنی و ممکن است با این وضعیت تصادف کنی؛ اما از آنجایی که خداوند همیشه کمکمان می کرد و من امداد خداوندی را همیشه در زندگی ام دیده ام، رانندگی من طوری شده بود که پدرم وقتی کنارم می نشست به من گفت: من باور نمی کردم راننده شوی. آفرین به این پشتکارت.

من حتی قبل از رفتن به آسایشگاه قید ازدواج را هم زده بودم و با آن کنار آمده بودم اما زمانی که به آسایشگاه آمدم، دیدم خیلی از بچه ها ازدواج کرده اند. این برایم جالب بود و می دیدم که خانم ها خودشان برای ازدواج با جانباز پیشقدم می شوند. البته همسر یکی از بچه های همان آسایشگاه واسطه شدند و با خانمی که تمایل داشت با یک جانباز نخاعی ازدواج کند، صحبت کردیم و من یک سالی بیشتر در آسایشگاه نماندم و پس از ازدواج از آن جا رفتم و گاهی برای دیدن بچه ها به آسایشگاه سر می زدم.

فاش نیوز - مراسم ازدواجتان چگونه بود؟

- من در 25 سالگی ازدواج کردم. البته منزل ما مناسب سازی نشده بود. بنابراین پدرم خانه را جا به جا کرد و طبقه پارکینگ آن را به شکل یک واحد مسکونی و مناسب سازی شده برای من در آوردند. من که ازدواج کردم، همزمان ساخت خانه هم به پایان رسیده بود. در همان خانه مراسم ازدواجمان را برگزار کردیم و پدرم چون آشپز بودند، حتی شام عروسیمان را هم خودشان در همان خانه پختند.

از آن به بعد هم چند سالی در آن خانه بودیم که نهایتاً با چندین جابجایی و خرید یک زمین مشارکتی، در حال حاضر در خانه خودمان ساکن هستیم که مناسب سازی بهتری روی آن صورت  گرفته است. در اینجا یک خاطره بگویم، زمانی که ما در شهرک شاهد زندگی می کردیم همسرم خیلی علاقه مند بود که ما حسینیه ای داشته باشیم.

خانه ما که 70متر بیشتر نبود و جایی برای احداث حسینیه نداشتیم اما همیشه می دانستم برآورده شدن چنین درخواستی از سوی خدا محال نیست. وقتی خانه خودمان ساخته می شد، زیر زمینی 200متری در طبقه زیرین خانه مان احداث کردیم و ابتدا وسایل اضافی اقوام و دوستان را در آنجا جا داده بودیم و در طبقه مسکونی خودمان کلاس های تفسیر قرآن داشتیم که با گسترش کلاس ها تصمیم گرفتیم طبقه زیر زمین خانه را به صورت یک حسینیه "بیت الحسن"(ع) در آوردیم و در حال حاضر هم کلاس های تفسیر قرآن برای خانم ها دایر است و خودم هم کلاس های آموزش فنی برای جوانان و علاقمندان به این رشته دایر می کنم و آموزش می دهم.

این خواست خدا بود که بدون اینکه آموزشگاهی و یا دوره ای دیده باشم این مهرت ها را بلد باشم. البته من زمانی که جانباز شدم، خواسته ام از خدا این بود که در هر زمینه ای شناختی داشته باشم. اگر در واحد الکترونیک است، قابلیت تعمیرات داشته باشم. خاطرم هست زمانی که در شهرک شاهد بودیم، 8 سال  تعمیرات رادیو و ضبط و تلویزیون و دستگاه های برقی جانبازان را انجام می دادم و یا اینکه با قراردادن رنگ ها در کنار هم، تابلوهای نقاشی می کشیدم که چندین تابلو نقاشی هم در منزل دارم که افراد با دیدن نقاشی هایم از من سوال می کنند که چند سال است نقاشی می کنی؟ می گویم: به سال و ماه نمی رسد، قلم که به دستم آمد، رنگ ها را کنار هم گذاشتم و توانستم نقاشی کنم. از سال  82 و یا 83 بود که احساس کردم دیگر کششی به کارهای تعمیراتی ندارم. بنابراین وارد فضای کامپیوتری شدم و با آشنایی با نرم افزار و سخت افزار کامپیوتر، کار جمع کردن کامپیوتر را انجام دادم.

در منزل ما معمولا کار  تعمیرات برقی لوازم منزل را خودم انجام می دهم. زمانی که خانه مان را ساختیم، تمام شیرآلات منزل از قبیل دستشویی، روشویی، سینک و غیره را خودم نصب کردم و از آنجایی که خیلی علاقمند بودم به پشت بام بروم، یک بالابر از کف زیرزمین تا پشت بام نصب کرده ام؛ در تابستان کولر را باز می کنم، پوشال هایش را عوض می کنم و کولر را راه اندازی می کنم. خاطرم هست حتی زمانی کاربراتور تویوتا را بازمی کردم، با این که تعادلی در نشستن نداشتم، بالشی را روی موتور ماشین می گذاشتم و روی آن می نشستم و لوازمش را تعویض می کردم و دوباره آن را می بستم و ماشین هم مانند ساعت کار می کرد و یا اینکه زیر ماشین رفته ام و دسته موتور عوض کرده ام.

 

فاش نیوز - با توجه به این همه قابلیت و توانایی، پیشنهادتان برای جانبازانی که تحرک کمتری دارند و معمولاً گوشه گیر هستند چیست؟

- من البته در مقایسه با دیگر دوستان جانبازم، خودم را فعال نمی بینم؛ اما باز هم به جانبازانی که فعالیت کمتری دارند، پیشنهاد می کنم که زمان زیادی را از دست داده اند؛ از این فرصت باقی مانده بهترین استفاده را بکنند و در اجتماع ظاهر شوند زیرا کم تحرکی زخم بستر و امراض روحی به جانباز آسیب بسیاری می زند.

در اینجا پیشنهادی هم برای جانبازان نخاعی مدافع حرم؛  همان گونه که مقام معظم رهبری ورزش را برای جانبازان واجب عنوان کرده اند، ورزش باید جزیی از زندگی جانبازان نخاعی مدافع حرم نیز باشد زیرا آنان هنوز جوان هستند و باید با ورزش روح و جسم خود را قوی کنند.

 

فاش نیوز - و کلام آخر؟

- همه ما با اهدافی به جبهه رفتیم و در این راه بسیاری از فرصت ها و لذت های دنیایی را از دست دادیم  و در حال حاضر هم با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کنیم. من زمانی که روی پاهایم بودم و به کوه می رفتم، واقعاً عشق می کردم. حال پس از مجروحیتم سال هاست که این اتفاق نیفتاده است. در پایان فقط امیدوارم جزء انسان های بازنده دنیا و آخرت نباشم. زیرا زمانی که انسان های بزرگی را می بینیم که یک عمر مسیر درست و مستقیم را رفته اند اما ناگهان از راه منحرف می شوند، ما باید بیشتر مواظب اعمال و رفتارمان باشیم. امیدوارم زمان رفتن، در مسیر خدا و رو سفید از دنیا بروم.

یاعلی

گفت وگو از صنوبر محمدی


کد خبرنگار : 17