تاریخ : 1396,سه شنبه 02 آبان15:16
کد خبر : 56293 - سرویس خبری : زنگ خاطره

روایت ورود پیکر یک شهید به دانشگاه


روایت ورود پیکر یک شهید به دانشگاه

توی کلاس نشسته‌ایم که صدای بلندگوی دانشگاه بلند می‌شود. می‌گوید: از سوریه شهید آورده‌اند و چند دقیقه بعد، در محوطه بین ساختمان‌های دانشگاه برنامه مختصری برایش خواهند گرفت.

چند روز بعد از عاشورای 1394 است و تا آخر کلاس مانده، صدای بلندگو از ما می‌خواهد کلاس‌ها را زودتر تعطیل کنیم.
بیرون ساختمان، نوشته‌هایی هست برای تسلیت شهادت مردی که از سوریه آمده و چند عکس از یک جوان لاغر با نگاه جدی؛

مصطفی صدرزاده.
کلاس‌ها تعطیل شده و از سه ساختمان بلند دانشگاه، جمعیتی بیرون می‌آید و سمت در خروجی می‌رود تا جلو در که معاون دانشگاه ایستاده و عده‌ای از دانشجوها که منتظر خانواده صدرزاده، بیرون را نگاه می‌کنند.
دو ماشین می‌آید توی دانشگاه و بابای مصطفی با دختر او پیاده می‌شوند. معاون دانشگاه و بچه‌ها و بیشتر آنها که می‌رفتند سمت در خروجی، می‌آیند جلوتر به حاج‌آقا خوش آمد می‌گویند و حال دخترک را می‌پرسند. جمع بزرگ و ساکت به دختر مصطفی نگاه می‌کنند و بابای مصطفی می‌گوید: باباجون، بگو که رفته بودین سوریه.
دختر حرف می‌زند، از سفری که چند وقت قبل با مادر و برادر کوچک‌ترش همراه مصطفی رفته‌اند سوریه. می‌گوید رفتیم زیارت رقیه خانم، دختر کوچولوی امام حسین(ع).
دختر بچه، نفس جمعیت را بند آورده. ماشین دیگری می‌ایستد و همسر مصطفی پیاده می‌شود. با پسربچه کوچکی توی بغلش؛ یک سال نشده. خیلی‌ها توی جمعیت گریه می‌کنند. برای بچه‌ها، برای زن جوانی که به تشییع شوهر جوانش آمده.
مادر مصطفی هم پیاده می‌شود و همه جمعیتی که داشت از دانشگاه می‌رفت بیرون، برمی‌گردد توی محوطه. دور خانواده مصطفی را می‌گیرند و می‌رویم طرف محوطه بین ساختمان‌های دانشگاه. صدای نوحه می‌آید، اسپند دود کرده‌اند. گاهی صدای شعاری از میان جمعیت بلند می‌شود.
آبان 94 است و حالا جمعیت بین دو ساختمان را پر کرده. چند جوان دیگر، با لباس‌ رزمنده‌های ایرانی که توی سوریه می‌جنگند، کنار تابوت مصطفی ایستاده‌اند. میزی گذاشته‌اند و بلندگوهایی که کسی توی آن‌ها نوحه می‌خواند.
معاون دانشگاه را صدا می‌کنند که حرف بزند. می‌گوید مصطفی صدرزاده، دانشجوی همین‌جا بوده، تسلیت می‌گوید و می‌آید پایین.
حالا یکی روضه می‌خواند، روضه اباالفضل و می‌گوید مصطفی همین تاسوعا شهید شده و نوحه‌ای دم می‌دهد. حالا جمعیت توی محوطه نسبتا بزرگ دانشگاه کوچه باز می‌کنند و سینه می زنند. خانواده مصطفی کنار تابوت او ایستاده‌اند، پدر و مادرش، همسرش، دو کودک او، همراه برادر نوجوان مصطفی.
بقیه هم از توی ساختمان‌ها درآمده‌اند. کیف‌ها را کنار پا گذاشته‌اند و هیأت جان‌داری، وسط محوطه دانشگاه راه افتاده. باد می‌آید، چند پرچم گوشه و کنار دانشگاه را تکان می‌دهد و کم کم باران می‌گیرد. جمعیت سینه می‌زند و باران تندتر می‌شود. در صحنه‌ای که مصطفی را گذاشته‌اند توی جعبه‌ای چوبی و پرچم ایران کشیده‌اند روش و بچه‌های کوچک او کنارش ایستاده‌اند.
جمعیت زیادی همه فضای دانشگاه را پر کرده و با صدای نوحه خوان، سینه می‌زنند و باد امان همه را بریده؛ امان زمین، امان جمعیتی که به نوحه «یا لیتنا کنا معک» نوحه‌خوان گریه می‌کنند، امان خانواده مصطفی.
و مصطفی صدرزاده که دانشجوی همین‌جا بوده، از آن بالا ما را نگاه می‌کند و با دوست‌هایش شوخی می‌کند و به سبک‌بالی یک کودک، آزاد و رها می‌خندد.

* محمدحسین بدری