تاریخ : 1396,یکشنبه 03 دي14:31
کد خبر : 56582 - سرویس خبری : زنگ خاطره

ملاقات در زیر تانک!


ملاقات در زیر تانک!

درعرض چند دقیقه دیدم تانک با وزن ۵۲ تن کج شده به سمت خارج جاده با انحراف در حال چپ شدنه. تو صدم ثانیه تصمیم گرفتم که از ارتفاع معکوس انحراف تانگ از رو تریلی ماز با زیاد شدن سطح ارتفاع با جهش خودمو به سمت معکوس حادثه پرتاب کنم

.

m abad- در آن هوای دود و غبار کرخه کور، آنانی که مانند شهدای کربلا میدانستن این رفتن فقط رفتنه، بازگشتی نداره! لحظه رد شدن از من و تانکم مانند مجسمه فقط نظاره گر رفتنشون بودم. کوله هایی پر از مهمات آر پی جی، تفنگایی به دست تو دستان یک یکشون پرچم پرصلابت جنگ، آرام و آرام تو غبار و مه هفدهم دی ماه ۵۹ ، زدن به قلب لشگر محاصره کننده ما تا با جنگ چریکی مانع پیشرفت شان شوند که ما بتوانیم در ان رودخانه کرخه کور به سازماندهی نیروهای پاشیده خودمون برسیم، برای جنگی سخت.

  اون لحظه گذر جوونای پیرو خط امام که همشون از نخبه های دانشگاه بودند تو مدارج علمی به یکباره به ندای اماممان راهی نبرد با ظلم ظالمان شدن. روحشون با شهدای عاشورا محشور باد. خدایا رهایم کن از این نفس های سنگین بی تحرکم تا من آموزش دیده سرد و گرم جنگ چشیده باشم.

 چرا باید جوانان خاک کشورم به جنگ کفر روند چهارسال با لشگر ۱۶ زرهی قزوین در تمامی ماموریت های جنگی حضوری مثمرثمر داشتم. حتی مجروح شدم. بهترین خاطراتم با همرزمان درجه دار و سرباز گذشته زمان حدود ۴ماه جنگ فرسایشی به دستور فرمانده معظم کل قوا که آقای چمران عهده دارش بودن، با آب گرفتن مناطق درگیری و زیر آب رفتن جاده اصلی سوسنگرد حمیدیه تانک ها رو با کشیدن جاده مواصلاتی به سمت قرارگاه به ستون نظامی می رفتیم.

 ما هم خوشحال هر چهارنفر خدمه تانگ به روی برجک نشسته تا به مقصد برسیم. عبدالله بیشه بان، حسین طلعتی، من و سرباز فشنگ دارمون. چون جاده استاندارد نبوده آخرین چرخ تریلی ماز رفت تو آب. بعد یکی یکی همه رو کشوند.

 درعرض چند دقیقه دیدم تانگ با وزن ۵۲ تن کج شده به سمت خارج جاده با انحراف در حال چپ شدنه. تو صدم ثانیه تصمیم گرفتم که از ارتفاع معکوس انحراف تانگ از رو تریلی ماز با زیاد شدن سطح ارتفاع با جهش خودمو به سمت معکوس حادثه پرتاب کنم که با مچ پا به زمین رسیدم که مچم به شدت ضرب دیده بود.

 هرچه حاج بیشه بان که از هم محلی های با وجودم بوده گفت که باید بیمارستان بریم، گفتم بابا چیزی نیست. حاج حسینم اصرار زیاد کرد اما چون مسئول تانگ و جان یاران خونی بودم، بیخیال شدن.

 حال آقایان فرمانده یکی یکی با تبسم رد شدن و رفتن. به خدا از این فرهنگ ارتش بیزارم. از این اطاعت پوچ اندر پوچ ذات بریتانیای اندرساکسون که تو دنیای بی مرام دور از کرامت انسانی خود را نژاد برتر می دانند. یهو دیدم همه رفتن ما موندیم با تریلی کج شده با ۵۰ تن وزن تانگ و حدود ۲۰ تن وزن ماز!

 حالا خورشیدم تو حالت غروب کردن به سمت خاکریز دشمنه که درست مثل یک هدف کاملا" نورانی تو دید تیر مستقیم عراق قرار گرفتیم. شروع به زدن ما کردن. با بچه ها رفتیم زیر تانگ تا تاریک شدن هوا که قطع شد. نگهبان ها رو به نوبت چیدیم. منم مچ پام حالا دیگه حسابی متورم شده و درد شدیدیم گرفته. هی میگم به بچه ها آخه یه نفر این با مرامان عاشق قوپه، زحمت ترمز زدن رو به خودشون ندادن.

 خدایم شاهده از شیرمردانی که نامشون برده شده، همشون از بازنشسته های جنگن و آماده تایید این ماموریت جاری هستن. تمام سرافرازان گروهان یکم کد ۲۰۱ تانک تیپ ۱ زرهی. یهو سربازمون با فریاد گفت دشمن دشمن! آقا عین فرفره پریدیم با سلاح سبک آماده درگیری...

 آخرین ثانیه های غروب خونی خورشید بود. بچه هارو گفتم به فرمان من اگه دشمن ان، بدون درنگ آبکش می کنیم. با دوربین دیدم خدایا این دشت سوسنگرد حمیدیه و آب تا زانوی ماها بالا اومده. خدایا این هاورکرافته قایقه ناو جنگی این دیگه چیه؟ لازم به ذکر که بچه های آقا چمران اسمشون نیروهای جنگهای نامنظم بود و خداییش تمام درس های آکادمیک و آموزش های کلاسیک جهان رو با رشادت و جنگاوری شون گذاشته بودن تو کوزه!

 لباس هاشون به رنگ زیتونی تقریبا مثل کمیته اون زمان. ازقضا لباس های نیروهای لشگر گارد عراقم همون رنگ بود. منتها از اولین مهارت های رزمشون عکسی از امام روح الله و دستمالی سفید و جمله الدخیل یا خمینی. این گارد سلطنتی رژیم عروسکی صدام را با جمع آوری تمامی تسلیحات خریداری شده، هواپیماهای با پرچم سودان، بحرین، کویت، مصر از لحظه ظاهرشدن تا ریختن بمب و راکت مثل بید می لرزیدن.

 قایق ها که همینطور نزدیک میشدن، دیدم اینا همشون خودی اند. خیالم راحت شد. از درد زیاد رفتم زیر تانگ. دیدم یه جیپ شهباز هشت سلیندر بزرگ که اگزوزاش به حالت خورجینی از وسط کاپوت جلو به حالت موازی از روی کاپوت عمل میکردن، اعجوبه ای تو خودروهای فرماندهی بود. هم قابلیت مانور تو خشکی هم آب رو داشت.

 تو درد داشتم به خودم می پیچیدم. محافظ آقا اومد گفت:مسئول تانک کیه؟ گفتم من. گفت حاج آقا گفتن بیا بیرون کارت داره. نگاهی بهش انداختم دیدم پیرمردی با محاسن سفید اما چهره اش طوری واسم آشناست. گفتم به محافظ برو بحاجی بگو کار داری خودت بیا زیر تانک.

 چند دقیقه ی گذشت. دوباره اومد. گفتم مثل اینکه حالیت نیست. من اومدنی نیستم. بگو خودش بیاد. یه بار دیگه نگاش کردم. سیمای ولایی ش مرا لحظه ای درخود فرو برد. بی درنگ به سمتشان رفتم. پس از سلام و احوالپرسی، از وضعیت پایم پرسید. گفتم از تانک در حال برگشتن پریدم. خیلی هم درد دارم. درحال حرف زدن با ایشان خیلی ریلکس و عادی حرف میزدم که باز همان محافظ خودشو آرام به من نزدیک می کرد و می گفت آقا دستاتو بنداز. منم چیزی نمی شنیدم. دوباره و سه باره که یهو گفتم چی میگی آقا؟!  رو به حاجی کردم و گفتم آقا!  این آقا کیه هی میاد و پچ پچ میکنه؟!

 حاجی با تعجب لبخندی زد و گفت چیه؟ که ایشون خودشو بهم نزدیک کرد و گفت می خواستم به ایشون بگم این حاج آقایی که روبروته دکتر مصطفی چمران، وزیر دفاع و فرمانده کل قوا هستن !!!!

 خدای من تمام بچه ها مون هم دور ما نظاره گر حرفامون بودند. انگار برقی ۲۰۰۰ ولت از نک پنجه پاهام تا فرق سر منو گرفته بود. چنان احترامی نظامی برای ایشان گذاشتم که پا و درد ووووو همه از فکرم پرید. همه خندیدند از جمله دکتر چمران.

با کمال مهربانی و معرفت اومد دستامو با دستش پایین آورد و گفت راحت باش. گفتم بعله قربان. خندید و گفت نه دیگه نشد. همانطوری که حرف میزدی، همونجوری با من راحت باش. حالا خبردار ایستادم و گفتم: بعله قربان. شرمنده تاسف منو بپذیرید.



 به محافظش رو کرد و گفت: راحت شدی؟ به من گفت چایی چی دارین؟ گفتم چای عشق بالای سرم اقا با اون مدارج علمی و مقام کشوری و دولتی انچنان مثل یه انسان معمولی اومد تو سنگر ما چای نوشید و کلی حرف زدیم. لحظه خداحافظی گفت لباستو بپوش تا بریم بیمارستان. عرض کردم قربان نمیتونم. تانک تحویلی به ما و بهترین یاران هم نفس خودمو ول کنم.

 برای آمدن بیمارستان مورد تفقد و محبت همگی ما رو قرار دادن و گفت آخه اینطور که نمیشه. یه چیزی بخواین. عرض کردم فقط همگی ما یه خواسته داریم. گفت چیه ؟گفتم هرطور شده این تانک و با تریلی چپ شده و ما ۴خدمه رو نجات دهید. گفت حتما حتما.

 پس از عرض ادب همگی ما، از جلوی چشمامون دور شد. با همون جیپ که هم سواری جنگی بود هم هاورکرافت و هم غول جنرال موتورز. همه بچه ها نشستیم و شروع به یادآوری لحظات شیرین با انسانی که به باور من از تبار پاک دریای بی شمار کرامت انسانی بارگاه ذات مقدس خداوند سبحان هستند که هزاران سال قرن، جهان اینچنین انسانی تا قیام قیامت به خود نخواهد دید. حتی مخصوصا این دوره که نزدیک چهل سال از زیستن پاکش از شهادت نابش می گذرد در چهره دولتمردان این چند دهه حتی یک نفر هم نمیتواند خود را مانند او به امر خدا وقف خدمت به مردم نجیب و مومن کشورمان کند.

  فقط از خدای سبحان  عاجزانه ملتمسانه پایداری و سلامتی و طول عمر برای رهبر و مولای مسلمین را خواستارم که یک تنه در برابر کفر تکفیر و رذالت صهیونیسم و شرارت امریکای پوشالی ایستاده است. دنیا بداند ما تا آخرین نفس فدای آرمان های رهبریم.

ایثارگر ارتش جنگ عراق 


کد خبرنگار : 20