تاریخ : 1396,دوشنبه 22 آبان14:10
کد خبر : 56589 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

دیدار و گفت و گو با پدر شهید "محمد علی امینی علویجه"

خدا را شکر که چنین بچه ای داشتم!


خدا را شکر که چنین بچه ای داشتم!

شهید "محمد علی امینی علویجه" از جمله شهدایی است که چندین سال پیکرش گمنام بود. آمدنش هم حکایت عجیبی دارد...

جعفری

فاش نیوز -  دیدن پدر و مادر شهدا توان خاصی می خواهد. از بس که وجودشان پر شده از روضه های مظلومانه. روضه ای که تداعی سرگذشتی غریبانه از گمشده ای آشناست. با این حال والدین شهدا معتقدند درس شان را از مکتب عاشورا آموخته اند. همه، زینب وار هر آنچه را دیده اند، تجلی زیبایی های الهی در حق خودشان و فرزندان شهیدشان می دانند. خاصه آنکه والدین شهدای گمنام لب به سخن بگشایند! وقتی خوب بهشان فکر کنی، می بینی اینها نظر کرده ی حضرت زهرایند و هر کدام لحظات خاصی با این بانوی بی نشان داشته اند که در ظرف ادراک من و تو نمی گنجد.

شهید "محمد علی امینی علویجه" از جمله شهدایی است که چندین سال پیکرش گمنام بود. آمدنش هم حکایت عجیبی دارد. توجه شما را به این سرگذشت عجیب از زبان پدرش جلب می کنم.

فاش نیوز: حاج آقا لطفاً خودتان را معرفی کنید.

- من عباسعلی امینی علویجه هستم که چندین سال است از روستایمان علویجه به تهران آمده ام و در شهر ری ساکن هستم.

 

فاش نیوز: شهید محمدعلی متولد چه سالی بود؟

- پسرم در سال 1345 به دنیا آمد. خیلی با ایمان بود. به من می گفت: بابا همیشه با وضو باش، حتی وقتی می خواهی بخوابی، قبلش وضو بگیر. محصل بود که به جبهه رفت.

 

فاش نیوز: از روز اعزام محمد علی، بفرمایید.

- علی در زمستان سال 1361 به جبهه اعزام شد. حالات بخصوصی داشت. مصمم شده بود برای رفتن. وقتی خواست به جبهه برود، از من اجازه گرفت و گفت: بابا! من می خواهم به جبهه بروم، ولی با شناسنامه ی خودم اعزامم نمی کنند؛ به همین دلیل می خواهم با شناسنامه خواهرم زهرا بروم. او با دستکاری شناسنامه ی خواهرش، زمینه ی اعزام خودش را فراهم کرد. من سر جانماز نشسته بودم که آمد خانه. گفت: بابا! درست شد، منو دعا کن که به آرزویم برسم. من هم برایش دعا کردم. خوشحال بود. با هم عکس گرفتیم و روز بعد بردیمش پادگان سپاه. آنجا چند ماشین ایستاده بودند و سوار شد. از پشت شیشه با ما بای بای کرد و رفت. حتی به او گفتم: بابا بهت پول بدم. قبول نکرد و می گفت: تو جبهه پول نمیخوان. تازه مختصر پولی هم خودش داشت که گفت آن را هم برای من می فرستد. خلاصه به این ترتیب رفت و ما از او خبری نداشتیم تا بعد از عید سال 62. همان روزهای اول سال، نیمه شب خواب عجیبی دیدم. در عالم خواب، به من گفته شد: "تبریک می گوییم، علی شهید شد و تو پدر شهید شدی!"

فاش نیوز: بیشتر درباره خوابتان توضیح بدهید.

- یک آقایی نورانی وارد اتاق شد که من به احترام حضورش دو زانو نشستم. انگار حضرت مولا (عج) بود. از شدت هیجان، دو بار تکبیر گفتم، که بچه ها هراسان به اتاق من آمدند و دورم را گرفتند. من فقط از آنها پرسیدم: الان ساعته چنده؟ پسر دیگرم تازه از جبهه آمده بود. او به من گفت: ساعت دویِ نصفه شبه بابا. به شدت دگرگون شده بودم و بدون اینکه چیزی به آنها بگویم، فقط خواستم درب اتاق را ببندند و مرا تنها بگذارند. با فکر و خیال زیاد، سرم را روی متکا گذاشتم. وقتی به خواب رفتم، باز هم همان خواب را دیدم. اما اینبار علی هم با آن مرد نورانی همراه بود و دستش در دست راست آن آقا. با دیدن پسرم به او گفتم: بابا! میگن تو شهید شدی؟ او با لبخندی به من گفت: "شهیدان زنده اند الله اکبر"

می خواستم بغلش کنم، اما ناگهان بین ما فاصله ای ایجاد شد و او به همراه آن وجود نورانی، از در بیرون رفت. باز با هیجان از خواب بیدار شدم و به این فکر می کردم که چطور این واقعیت را به مادر علی بگویم؟ دخترم زهرا را صدا کردم و دور از چشم مادرش ماجرا را گفتم. دخترم هم با من همدرد شد و ناله زد.

فاش نیوز: فاصله دیدن این خواب، تا روزی که به شما خبر دادند چقدر طول کشید؟

- روز بعد، پسرم که از جبهه آمده بود، به منطقه برگشت. ده روزی طول کشید که ساک محمد علی را به دست من دادند. گفتم: این چیه ؟ گفتند: این ساک محمد علی است. خودش مجروح شده، تو بیمارستانه. گفتم: نه، محمد علی شهید شده؛ خودم میدونم.

 

فاش نیوز: همرزماش از نحوه شهادت محمد علی اطلاع داشتند؟

- بله. وقتی رفتیم بنیاد شهید مرکزی، آنجا به ما گفتند که علی در منطقه ی عملیاتی فکه، در عملیات والفجر یک حضور داشته و در آنجا مجروح شد ه است. حتی گفتند: میزان مجروحیتش به حدی بوده که منجر به شهادت او خواهد شد. روده هایش روی زمین ریخته بود،که همرزمش دیده بود علی خودش با چفیه محل زخمش را بسته و گره زده دور کمرش. در بحبوحه ی عملیات، امکان برگرداندن آنها نبوده. بعد هم امکان عقب آوردن آنها فراهم نمی شود. اسم خیلی از شهدا و مجروحین این عملیات جزء شهدای گمنام ثبت می شود.

فاش نیوز: پیکر شهید محمد علی کی تفحص شد؟

- محمد علی هشت سال و سه ماه گمنام بود. سالی که تفحص شد، من برای زیارت خانه ی خدا رفته بودم. آنجا خیلی خدا و ائمه ی بقیع را قسم دادم که به این چشم انتظاری ما پایان بدهند. برای زیارت خانه ی حضرت زهرا(س) رفتم جلو. درب چوبی بود، که یک کلون هم داشت. ازدحام زیادی بود. یک آن من در شرایط خاصی قرار گرفتم و انگار در این دنیا نبودم. اتاقی بود با دیوارهای کاهگلی، دو سه تکه وسایل هم آنجا بود. بیتاب و بیقرار بودم. هیجان سرتاپای مرا گرفته بود. من بودم و آن فضای معطر. در گوشه ای نماز حاجتی خواندم  و شروع به درد دل کردم با حضرت زهرا(س). از گمنامی بچه ام براش گفتم؛ قسمش دادم و گفتم: "تو گمنامی و علی من هم گمنامه، من نشانی گم شده ام را از تو می خواهم."

عجیب بود که شرطی آنجا هم به من ایراد نگرفت. ما مدینه اول بودیم. ساعت دو باید در فرودگاه جده حاضر می شدیم. برای آخرین بار به زیارت خانه ی خدا رفتیم و هر چه از خدا می خواستیم، طلب کردیم. کفنِ علی را بردم و آنجا تبرک کردم. وقتی رفته بودم پارچه ی کفنی بخرم، از بزاز دو متر چلوار دولاور خواستم. فروشنده گفت: حاج آقا! گرون میشه. گفتم: "بشه. از چیزی که می خوام توش بپیچم گرونتر نیست." دو تا خانم هم در مغازه بودند. با تعجب به من نگاه می کردند. گفتم: اینو برای بچه ام میخوام، شهید شده. هشت ساله ازش بی خبرم. اشک همه شون جاری شد.

همانجا تو مکه که بودم، چیزهایی به دلم می گذشت که یقین پیدا کردم وقتی به تهران برگردیم خبری از علی برایمان می آورند. وقتی رسیدیم تهران، ولیمه ی دوستان تهرانی ام را دادم و قصد کردم به علویجه بروم که آنجا هم به فامیل های خانم و بستگان خودم هم ولیمه بدهیم. اما قبل از حرکت، دم غروب بود که خبردار شدم چند روز بعد از رفتنم به مکه، خبر تفحص پیکر محمد علی را برایمان آورده بودند. اما بچه ها به من نگفتند تا اعمال حجم را انجام بدهم. به همین دلیل، دیگر از رفتن به علویجه منصرف شدم و با دامادم و دو نفر دیگر به طرف اهواز حرکت کردیم و به پادگان ثارالله رفتیم.

 

فاش نیوز: از نحوه تفحص شهیدتان هم خبر دارید؟

- بله. در ابو غریب پیکرش را پیدا کرده بودند. یک سفیدی می بینند؛ وقتی خاک ها را کنار می زنند، یک سری وسایل در کنار پیکر پیدا می کنند که ایرانی بوده. یک کیف بود که داخلش یک سکه دو تومنی و دو ریالی وجود داشته، پوتینش هم بوده است.

 

فاش نیوز: چطور پیکر را انتقال دادید؟

- تابوت محمد علی شماره اش 315 بود. با دستگاهی پایین آوردند؛ وقتی تابوت را جلوی پایم گذاشتند، درب آن را باز کردم و یک پلاستیک روی زمین پهن کردم و استخوان های علی و وسایلش را روی آن چیدم. بعد در حالی که لباس های علی را روی دستم گرفته بودم، با دلی آرام و قوی گفتم: "خدایا! کجایند فیلم بردارها و قلم بدستان که ببینند خانواده ی شهدا چقدر صبورند، چه دیدند و چه کشیدند؟! خدایا! این قربانی را از ما قبول کن."

سربازهایی که آنجا بودند زار می زدند و به من گفتند: "حاج آقا! بسه مارو کُشتی! خوباش غش می کنند و از حال می روند، آنهایی هم که طاقت کمتری دارند شروع به بد و بیراه گفتن می کنند. خدا چه صبری به شما داده که رسالت زینبی(س) را اینطور در پیش گرفتی!"

خب، پیکر علی را به طرف تهران حرکت دادیم. وقتی مادرش او را دید، کفن را به بغل گرفت، بوسید و بویید و بویید! بعد، مراسم علی را برپا کردیم. خدا را شکر که قسمت ما این شد و اینطور رقم خورد. من و حاج خانم قبل از شهادت علی، داغ چند فرزند دیگر را به دل داشتیم که در کودکی فوت کرده بودند. اما داغ علی چیز دیگری بود که ما او را فدای راه اسلام کردیم. آن موقع پسر دیگرم هم جبهه بود.

 

فاش نیوز: مزار شهید محمدعلی کجاست؟

- همین جا در تهران، قطعه ی 27 بهشت زهراست.

 

فاش نیوز: بازهم به زیارت خانه ی خدا و خانه ی حضرت زهرا(س) رفتید؟

- بله. یک حج عمره را به نیت علی رفتم. یعنی آمد به خوابم و گفت: بابا! بیا من در مدینه هستم. فردایش عزمم را برای رفتن به مکه اعلام کردم. وقتی به آنجا رسیدم، با خوشحالی به طرف باب الجبرئیل رفتم که باز وارد خانه ی حضرت زهرا(س) بشوم. می خواستم از مادر شهدا تشکر کنم که بچه ام را به من رسانده بود. وقتی به آنجا رسیدم، درب باب الجبرئیل باز بود، ولی خانه حضرت زهرا(س) را ندیدم. دیوارها را برداشته بودند. شرطه ها جلوی ما را گرفتند و گفتند: حاجی! لا، لا. نیست نیست. به ناچار همان جا جلوی باب الجبرئیل نماز خواندم.

فاش نیوز: خیلی ممنون. اذیت شدید، ولی ما باید می فهمیدیم شما چه کشیده اید!

- بله. درسته. اشکال نداره. بچه ام خیلی خوب بود. آرزوی شهادت داشت. خودم دعا کردم بچه ام به آرزویش برسد و در کنارش ایستادم تا آخرین عکس را با هم بگیریم. خدا را شکر که چنین بچه ای داشتم.

 

گفت و گو از جعفری


کد خبرنگار : 23