تاریخ : 1396,یکشنبه 21 آبان13:49
کد خبر : 56625 - سرویس خبری : اخبار

خاطرات جنگ به روایت بانوان محله



نه، انگار هیچ‌چیز تمام نشده است. انگار خاطرات ته‌نشین شده و گاهی بخشی از آن زخم‌هایی است که خوب شده و نشده، خاطر را می‌رنجاند. هنوز مادرانی هستند که دستان‌شان می‌لرزد و دل دیگران را می‌لرزاند.

https://cdn.mashreghnews.ir/d/2017/11/11/2/2105809.jpg

هنوز صداهای پر بغضی است که وقتی از دلشوره و عشق حرف می‌زنند می‌توان باورشان کرد. آن روزها که جوانان میهن مثل گل‌هایی سرخ پر پر شدند دلشان به چه اراده‌های قرص و کوه‌مانندی گرم بود؟ مادران و زنان چگونه دندان روی جگر گذاشتند و هیچ نگفتند تا جگر گوشه‌هایشان با خون، این خاک را آبیاری کنند. آنها در آن روزها چه می‌کردند؟ چه می‌کردند که با اینکه پشت جبهه ها خیلی ها از زن و مرد و پیر و جوان فعالیت و کمک می‌کردند، می‌گویند پشتیبانی جنگ در دست مادران و زنان فداکاری بود که با عشق، حافظ این خاک شدند. شاید یه این خاطر است که می‌گویند زنان همیشه پشتیبانان و حامیان خوبی هستند. شاید به این خاطر است که نگاه و ظرافت زنانه وقتی با مهر مادرانه و خواهرانه در هم آمیخته می‌شود، طعم و رنگش فرق می‌کند. به مسجد جامع قلهک رفتیم تا در هفته دفاع مقدس در دورهمی بانوان محله شرکت کنیم تا آنها از روزهای جنگ بگویند و اینکه در پایگاه‌های پشتیبانی چه خبر بود.

غسل و شستن پتوهای خونین
ربابه تهرانی
سن زمان جنگ:  35 ساله
شغل: خانه‌دار

تهرانی از اهالی قلهک است و آن دوران در خیابان 30 تیر زندگی می‌کرد. می‌گوید در آن دوره 2 پسرش هم سرباز بودند و او هر زمان با سختی تماس می‌گرفت تا با آنها صحبت کند دعوایش می‌کردند که چرا از پناهگاه بیرونشان کشیده است. دلش خوش همین کمک‌ها مانده و این‌که شاید یکی از آن‌ها هم به دلبندانش برسد. بعد تصحیح می‌کند همه رزمندگان فرزندان‌مان شده بودند و گاهی به این فکر هم نبوده که به بچه خودش هم این کمک‌ها می‌رسد یا نه. تهرانی می‌گوید: «مادر شهیدی انباری خانه‌اش را در اختیار اهالی قرار داده بود تا در آنجا خیاطی کنند و بافتنی ببافند. گاهی هم با اتوبوسی به دانشگاه علم و صنعت می‌رفتیم و کمک می‌کردیم. برخی از زنان بودند پتوی رزمندگان را می‌شستند. خانواده خودم هم در اهواز چنین کاری می‌کردند. آنها تعریف می‌کنند در همین شست‌وشوها کلی انگشت و تکه‌های بدن پیدا می‌کردند که غسل‌شان می‌کردند و دفن می‌شدند.»

 برشکار شلوار و لباس راحتی رزمندگان
ربابه ضرابی
سن زمان جنگ: 16 ساله
شغل: خانه‌دار

«ربابه ضرابی»، یزدی است و مدتی نیز در دانشسرای شیراز درس خوانده است. او امروز ساکن منطقه ماست و در بین خاطرات از فعالیت‌هایش در آن دوران می‌گوید. این‌که زنان در مسجد جمع می‌شدند و او که برش زدن شلوار را بلد بوده این کار را بر عهده گرفته و در دوخت و دوز مشارکت کرده است. ضرابی می‌گوید: «یکبار شلواری را کوچک‌تر از معمول برش زدم و خانم‌ها می‌خندیدند و می‌گفتند این را باید فلانی بپوشد. شخصی را در محله می‌گفتند که قد کوتاهی داشت. وقتی از جبهه برگشت با او این خاطره را در میان گذاشتیم و او گفت اتفاقاً چنین شلواری به او رسیده است. 2 برادرم در جبهه بودند. عکس‌های جوانان ما رزمندگانی است که تفنگ‌هایشان بلندتر از قدشان است. بچه‌هایمان در جبهه جوانی کردند و بزرگ شدند.» ضرابی خاطره‌ای از عملیات والفجر 4 می‌گوید: «آن زمان تعداد مجروحان زیاد بود و در دانشسرا به ما گفتند باید خون تقدیم کنیم. ردیف به ردیف دانشجویان داوطلبانه صف کشیده بودند. فقط همین نبود. همه می‌دانستند باید هدفمند زندگی کنند. حتی در طرح کاد مدرسه چیزهایی می‌بافتیم که برای رزمندگان مناسب باشد. صبحانه که می‌خوردیم بخشی از آن را برای رزمندگان می‌فرستادیم. بخشی از زندگی‌مان در جای دیگری جریان داشت.»

فانوس‌هایی با برچسب کمک به رزمندگان اسلام
معصومه محمدی
سن زمان جنگ: 14 ساله
شغل کنونی: معاون اجرایی مدرسه

«معصومه محمدی» متولد 1347 و از اهالی زرگنده است و زمان کمک و پشتیبانی از جبهه 14 ساله بوده. او می‌گوید: «خیلی زود ازدواج کرده بودم. آن زمان با هم‌محله‌ای‌ها در طبقه پایین منزل خانم میرقوام‌الدین که خیر بود و خانه‌اش را به محلی برای کمک به رزمندگان جمع کرده بود، جمع می‌شدیم. گاهی مربای به و گاهی هویج و آلبالو درست می‌کردیم و گاهی دُم کشمش‌ها را برای بسته‌بندی کردن نخود و کشمش می‌کندیم. هر کس هر کاری از دستش ساخته بود انجام می‌داد. آن زمان برادرم از روبه‌روی همین سینما فرهنگ عازم جبهه شد و شوهرم همراه کاروان‌ها، اقلامی را برای کمک به جبهه‌ها می‌برد. بسته‌بندی خوراکی‌ها سخت بود و هر کسی هر مدل شیشه‌ای در خانه داشت برای پر کردن مرباها با خود می‌آورد. مربای هویج محبوب بود و خانم‌ها با روبان سبز و سفید و قرمز یا یکی از اینها شیشه را تزیین می‌کردند و نامه‌ای برای دلگرمی روی آن می‌چسباندند.» بعد می‌خندد و می‌گوید: «می‌گفتیم خوش به حال کسی که اینها را می‌خورد.»
آنها لباس رزمندگان را در باغی در شمیران می‌شستند؛ باغی که به گفته او قناتی داشته و زن‌ها دور آن می‌نشستند و خون لباس رزمندگان را پاک می‌کردند. گاهی برای پاک کردن خون از لباس سربازان که پارچه‌هایی ضخیم داشت باید چند نفر دست به کار می‌شدند و خون را می‌شستند. بعد کسانی بودند که رفویش می‌کردند و اتو می‌کشیدند و در کیسه‌هایی بسته‌بندی کرده و دوباره به مساجد می‌فرستادند که به دست رزمندگان برسد. محمدی به نظر جوان‌تر از آن است که صاحب خاطره در این پشتیبانی‌ها باشد. اما با وجود سن و سال کم‌اش تعریف می‌کند: «پدرم مغازه‌دار بود و به خاطر دارم یکبار از بازار کلی فانوس خرید که برای رزمندگان بفرستیم. فانوس‌هایی که با برچسب کمک به رزمندگان اسلام راهی جبهه‌اش کردیم.»

در سیدخندان نوارهای باند می‌پیچیدم
ثریا طنابیان  (معروف به تبریزیان)
سن زمان کمک: 28 ساله
شغل کنونی: خانه‌دار

تبریزیان همان زمان هم 3 فرزندش را داشته؛ یک پسر و 2 دختر که برای کمک به پشتیبانی از رزمندگان جبهه از وقتی آنها را به مدرسه می‌فرستاده تا پیش از بازگشت‌شان همراه زنان دیگر محله برای کمک می‌رفته است. او می‌گوید: «آن زمان مسجد جامع قلهک زیرزمینی داشت که آنجا جمع می‌شدیم و مربا و حلوا درست می‌کردیم. مربای محبوب هویج بود. سعی می‌کردیم مرباها را در قوطی بریزیم تا مشکل شکستن شیشه مربا در طول مسیر پیش نیاید. گاهی هم به خیریه حضرت خدیجه(س) در سیدخندان می‌رفتم و نوارهای باند می‌پیچیدم تا برای زخمی‌ها در جبهه فرستاده شود. در انجمن اولیا و مربیان مدرسه هم کم فعالیت نداشتیم. گاهی قرار می‌گذاشتیم و آش رشته درست می‌کردیم و به نفع رزمندگان می‌فروختیم. همه این رفت و آمد و علاقه‌ها باعث شد بهروز پسرم در مقطع سوم دبیرستان به جبهه برود. می‌گفت از این بسته‌بندی‌ها آنجا به دستش رسیده است. همین دلمان را گرم می‌کرد. پسران ما که حتی شب‌ها برای رفتن به دستشویی هم، همه چراغ‌ها را روشن می‌کردند و از تاریکی می‌ترسیدند، حالا در جبهه بودند.» هنوز دستانش می‌لرزد وقتی از آن روزها می‌گوید و بغضش را می‌خورد: «مسئولیت نگهداری از بچه‌های زنانی که در مسجد برای کمک به جبهه آمده بودند با یکی از خانم‌ها بود که در اتاقی مجزا آنها را سرگرم می‌کرد تا بهانه مادران‌شان را نگیرند. آن زمان خانم جلیلی هنوز زنده بود و از فعال‌ترین زنان منطقه به شمار می‌رفت. او ماشین رنویی داشت که این خوراکی‌ها را با آن به پایگاه‌های دیگر می‌رساند.»

لباس‌های سرهمی پلاستیکی در وضعیت شیمیایی
طاهره سجادی
شغل: بازنشسته فرهنگی

ساکن خیابان دولت است و تازه از زندان آزاد شده بود که جنگ شروع شد. همان زمان پسر بزرگش تصمیم گرفت به جبهه برود، پس از آن دخترش اصرار داشت که او را هم باید به جبهه بفرستند و آنها با بهیار شدن او در جبهه غرب موافقت کردند. پس از آن هم پسر دومش که شهید شد. می‌گوید آن زمان به مسجد امام حسین(ع) خیابان دولت می‌رفت و به خاطر مشغله کاری کمتر می‌توانست در این کمک‌ها شریک شود، اما با این حال خانم شیرازی که از فعالان مسجد بوده دست او را نیز خالی نمی‌گذاشت و به او می‌گفت در خانه کار کند. سجادی تعریف می‌کند: «لباس‌های سرهمی پلاستیکی می‌دوختیم برای پوشیدن رزمندگان در محیطی که بمب شیمیایی می‌زدند. گاهی هم لباس‌های زیری که بچه‌ها به آن مامان‌دوز می‌گفتند و گاهی شال و کلاهی می‌بافتم. در این بین در بدرقه رزمندگان هم حضور داشتیم. زنان با اسپند و قرآن فرزندان‌شان را راهی می‌کردند و با این‌که دل در دل‌شان نبود باعث دلگرمی خانواده می‌شدند. جوانان برای رفتن شور و شوق زیادی داشتند. انگار نه انگار به جنگ می‌رفتند.» او می‌گوید زنان بسیاری در آن دوران فعالیت داشتند. مثلاً خواهر شهید فیاض‌بخش که برای بانوان دوره بهیاری می‌گذاشت یا کسانی از همین محله مثل مرحومه خانم شیرازی که برای بهیاری، پرستاری و شست‌وشوی لباس و پتوی رزمندگان هم به پشت جبهه می‌رفتند.

 ماجرای حشره‌کش‌های دفترچه شهید
زهرا صادقی  
سن زمان کمک: 18 ساله
شغل کنونی: خانه‌دار

«خانم حیدری» از زبانش نمی‌افتد. می‌گوید آن زمان در محله درخونگاه زندگی می‌کردند و صبح تا شب برای پشتیبانی از جبهه برای رزمندگان در خانه همین خانم حیدری لباس می‌دوختند، کمپوت درست می‌کردند، سبزی پاک می‌کردند و سرخ می‌کردند، ترشی درست می‌کردند و گاهی میوه خشک می‌کردند و می‌فرستادند. صادقی می‌گوید همه چیزهایی که امروز بلد است از حیدری یاد گرفته است: « هر چه شیشه مادرم برای جهیزیه‌ام داده بود برای پر کردن مربا و ترشی بردم. خانم حیدری همه کارها را با سلام و صلوات انجام می‌داد و همه کاری از دستش بر می‌آمد. آن زمان برادران همسرم در جبهه بودند و تشویق‌مان می‌کردند که به کارمان ادامه دهیم. خانه ما نزدیک پزشکی قانونی بود و شهدا را که می‌آوردند برای استقبال می‌رفتیم. یک روز چند شهید آورده بودند که مدت‌ها پس از شهادت پیدایشان کرده بودند. حشرات دورشان جمع شده بودند و بطری‌های گلاب هم جوابگو نبود و مردم پراکنده می‌شدند. همان دوران همراه دفترچه‌های بسیج هر بار یک حشره‌کش به ما می‌دادند که من اینها را جمع کرده بودم و یک کارتن شده بود. وقتی این صحنه را دیدم موتور گرفتم و به خانه آمدم و کارتن را با خود برداشتم و این حشره‌کش‌ها را استفاده کردیم تا حشرات پراکنده شوند. همه تعجب کرده بودند که این‌همه حشره‌کش یکباره از کجا رسید و چه کسی به فکرش خطور کرده بود چنین کاری کند. همه خاطرات آن روزها با غمی عجین شده که ته‌اش مهربانی است.»

در خانه ملحفه می‌دوختم
سرور خوشرو (معروف به امامی)
سن زمان کمک: 28 ساله
شغل کنونی: خانه‌دار

در محله میرداماد و اطراف میدان محسنی زندگی می‌کردند. می‌گوید: «آن زمان 3 فرزند داشتم و همراه خانم جلیلی کمک‌هایی به جبهه می‌کردم. از زمان انقلاب فعال بودم. پدرم آن زمان خدمت امام خمینی(ره) می‌رسید و اعلامیه می‌گرفت و من آن را پخش می‌کردم، اما وقتی پسرم فوت شد دیگر نتوانستم برای کمک بروم. ما به لحاظ روحی و جسمی در دورانی بودیم که صدمات بسیاری دیدیم. کاش جوانان امروز قدر این روزهای خود را بدانند. من در آن دوران ملحفه می‌دوختم و از آنجایی که بچه کوچک در خانه داشتم در خانه کار می‌کردم و می‌فرستادم. خانم جلیلی می‌گفت در خانه کار کن. آن دوران در جهیزیه همه دختران یک چرخ خیاطی دستی بود که کار را با آن می‌دانستیم. بعضی از همین خانم‌ها در مسجد و جاهای دیگر جمع می‌شدند و چرخ‌های خود را می‌بردند و خیاطی می‌کردند.»

 برای بافتنی‌ها دقت و سلیقه به خرج می‌دادیم
زهرا تاجداری
سن زمان جنگ: 44 ساله
شغل: خانه‌دار

آن زمان در محله تهرانپارس ساکن بودند که پسرش برای گذراندن خدمت سربازی به مریوان رفت. تاجداری گریه می‌کند و نمی‌تواند خاطره را تعریف کند. بقیه به او دلداری می‌دهند و او می‌گوید: «پسرم عاشق رانندگی بود و به او کامیونی دادند و گفته بودند این را برسان به فلان جا. وقتی می‌فهمد که ماشین پر از پیکر شهداست تا 10 روز حالش بد بود. در شرایط سختی خدمت می‌کرد و ما تنها می‌توانستیم برای آرام کردن دل خودمان کمک‌هایی برای او و بقیه رزمندگان بفرستیم. مثلاً همیشه از سرمای مریوان شکایت می‌کرد و من و خواهرانش بافتنی می‌بافتیم که وقتی برای مرخصی می‌آید آن را برای دیگر رزمندگان هم ببرد.» محلی‌ها به سلیقه او و بافتنی و خیاطی‌هایش اشاره می‌کنند و او می‌گوید: «هر چه می‌بافتم فکر می‌کردم برای فرزندانم هست و دقت و سلیقه برایشان خرج می‌دادم. آن زمان فرق نمی‌کرد این لباس را که می‌پوشد. فقط همه می‌خواستند کمک کنند و هر کاری می‌توانند انجام دهند.»

آب هویج برای مجروحان بیمارستان لبافی‌نژاد
بتول نهالی
سن زمان جنگ: 35 ساله
شغل: خانه‌دار

 عصایش را جلو پایش می‌گذارد و دست‌هایش را بالا می‌آورد تا نشان دهد هر روز چه مقدار آب هویج و میوه‌های دیگر می‌گرفتند و برای مجروحان بیمارستان لبافی‌ن‍ژاد می‌بردند. بتول نهالی از اهالی محله اختیاریه است و می‌گوید آن زمان به مسجد صاحب‌الزمان(عج) اختیاریه می‌رفت و همراه بانوان دیگر در کمک به جبهه مشارکت داشت. «آن زمان مثل امروز انواع نوشیدنی و آبمیوه و ... نبود و هر کس به نوبه خود و در توانش کمک می‌کرد. این بود که هر صبح آب هویج می‌گرفتیم و در سطل‌های بزرگ به بیمارستان می‌بردیم تا هم احوالپرسی کنیم و هم مجروحان را با این نوشیدنی ها تقویت کرده باشیم.» بعد خاطره جوانی اشک به چشمانش می‌آورد و می‌گوید هیچ‌گاه چهره آن بچه را فراموش نکرده است. رزمنده‌ای که از او می‌خواهد تا با خانواده‌اش تماس بگیرد و وقتی خانواده به بیمارستان می‌رسند او شهید می‌شود.

منبع: همشهری محله