تاریخ : 1396,یکشنبه 19 آذر13:39
کد خبر : 57019 - سرویس خبری : زنگ خاطره

سفره


سفره

صغری دهقان

مدتی بود از برادرم خبری نداشتیم، نه نامه‌ای به دستمان رسیده بود و نه تلفنی زده بود. شب جمعه خواب دیدم در خانه محمد هستم. سفره بسیار بزرگی در سالن پذیرایی انداخته بودند و میوه‌های مختلفی میان سفره قرار داشت. مادر نیز کنار ما سر سفره نشسته بود. تعجب کردم، با خودم گفتم:
-«مادر در خانه محمد چه می‌کنه! او که فوت کرده.»
برادرم میوه پوست می‌کند و می‌گفت: «هر چه می‌تونی از این میوه‌ها بخور که دوباره فرصت نداری از این میوه‌ها بخوری.»
زیر لب گفتم:
-«بهتره پایین بروم و به همسر محمد و اقوامی که توی زیرزمین هستند، بگویم بیایید بالا تا از این میوه‌ها بخورید. بیایین ببینید که مادر و برادرم بالا نشسته‌ان.»
با این فکر از پله‌ها پایین رفتم، زیر پله‌ها یک قبر بود. سر قبر را که باز کردم، دیدم همسایه‌مان بی‌بی که زن باخدایی بود در آن دفن شده است. سر قبر را پوشاندم و پیش اقوام رفتم، گفتم:
-«محمد و مادر بالا هستن، سفره انداخته‌ان و میان سفره میوه‌های مختلف هست، بفرمایید بالا...»
صبح جمعه بود که از خواب بیدار شدم. بلافاصله به خانه همسایه‌مان رفتم و گفتم چنین خوابی دیده‌ام؛ بی‌بی گفت:
-«ان شاءالله خوب است. مرده زنده هست. ناراحت نباش برادرت برمی‌گرده.»
خداحافظی کردم و به خانه خودمان برگشتم. بعدها فهمیدم که وقتی به خانه برمی‌گشتم، بی‌بی به دخترش گفته بود:
-«با خوابی که دیده، برادرش شهید شده، آن سفره هم پر از میوه‌های بهشتی بوده.»
 ***
*خاطره‌ای از شهیدمحمدجمعه دهقان‌
*راوی: صغری دهقان، خواهر شهید