تاریخ : 1396,شنبه 09 دي13:10
کد خبر : 57270 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

به مناسبت شهادت مظلومانه جانباز نخاعی «منصور شریفی یزدی»

به نام صبر منصور!


به نام صبر منصور!

روزگاری با قامتی رشید ‌و قدی سرومانند رفت تا مقابل دشمن بایستد و در این راه تنها سرمایه اش را یعنی سلامتی و جوانی اش را خالصانه و ایثارگرانه تقدیم کرد ...

علیرضا برهانی نژاد

علیرضا برهانی نژاد -  در هوای دودآلود شهر، امروز نفس های مردی که نیم تنه اش بر روی تخت مدت ها تنها و بی کس افتاده بود ایستاد ...
مرد شریفی که حتی نای ناله سر دادن نداشت!
روزگاری با قامتی رشید ‌و قدی سرومانند رفت تا مقابل دشمن بایستد و در این راه تنها سرمایه اش را یعنی سلامتی و جوانی اش را خالصانه و ایثارگرانه تقدیم کرد ...
۳۵ سال تحمل درد و رنج معلولیت او را بیایید قیمت کنید و بگویید چه بهایی دارد؟
زحمت نکشید ...
فقط بدانید منصور شریفی، جانباز قطع نخاع دفاع مقدس در نهایت بی کسی، تنها دغدغه اش این بود اگر او را از بیمارستان مرخص کنند به کجا برود!!!
امروز او دیگر آسوده خاطر و راحت است ...
اینک او در جوار رحمت الهی آرام گرفت ...
روحمان با یادش شاد ...


شرح حال جانباز نخاعی شهید منصور شریفی یزدی از زبان خودش:

سال ۶۲ پس از اخذ دیپلم راهی خدمت سربازی شدم. اولین محل اعزام و استقرار من لشکر ۸۸ زاهدان، گردان ۱۹۷ از تیپ ۳ ایرانمنش بود. وی ادامه داد: بعد از مدتی ما را به غرب کشور و منطقه سومار اعزام کردند. هنگامی که به مقصد غرب کشور راه افتادیم، موقع رسیدن به کرمان اجازه دادند بچه های کرمانی شب را در منزل و کنار خانواده استراحت کنند و صبح روز بعد به گردان ملحق شوند و مسیر را ادامه دهند.

به منزل آمدم ولی صبح روز بعد خواب و از بچه ها جا ماندم به ترمینال رفته و با اتوبوس به کرمانشاه و از آن جا به سومار رفتم و مقابل دژبانی که رسیدم، یکی از افسران تیپ را دیدم و با خوشحالی به آن ها ملحق شدم. وی بیان کرد: روز بعد ما را برای شناسایی و شلیک خمپاره جدا کردند، یک سال در همان منطقه با دشمن درگیر بودیم که گلوله ای به نخاعم خورد و من را زمین گیر کرد.

پشت تیربار بودم و با شلیک مداوم جلو پیشروی و حرکت عراقی ها را گرفته بودیم، مهمات تمام کردم، رفتم صندوق مهمات کالیبر ۵۰ را بردارم و در حالی که هنوز از روی سه پایه پایین نیامده بودم، یک گلوله به کمر و پشت من اصابت و از ناحیه سینه خارج شد و گلوله ای هم به ریه و پشت کتفم خورد که دست چپم را فلج کرد.



خونریزی داخلی داشتم، در آمبولانس به راننده گفتم یواش برو؛ گفت، همه مجروحان به من می گویند تند برو. به بیمارستان صحرایی منتقل شدم، آن جا از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم، در حال اعزام با بالگرد به بیمارستان ۵۲۰ ارتش در کرمانشاه بودم. در اثر حمله هوایی دشمن، شمار مجروحان خیلی زیاد بود و از کرمانشاه با آمبولانس به تهران انتقال یافتم.

عملیات بدر بود و در بیمارستان امام خمینی (ره) تهران ازدحام مجروح به قدری بود که علاوه بر اتاق ها، راهروها و سالن ها هم مملو از زخمی شده بود.

خلاصه پرونده ای همراهم بود ولی پس از ۲۴ ساعت از آن جا هم به بیمارستان دکتر شریعتی اعزام شدم. یکی از مجروحین پرسید، کسی را نداری، گفتم در تهران نه و نمی خواهم به خانواده اطلاع بدهم و موجب نگرانی شوم، خوب شوم خودم به منزل می روم.

آن رزمنده فهمید که نمی دانم قطع نخاع شده ام، شماره تلفن منزلمان را گرفت و به خانواده ام خبر داد و من تازه واقعیت را فهمیدم.

یک روز با ناراحتی ملحفه را روی سر خود کشیده بودم که دیدم کسی آن را کنار زد، نگاه کردم پدرم بود خیلی خوشحال شدم همان روز مرا به بیمارستان شهدای تجریش منتقل کردند، دکترها از بهبودی من ناامید شده بودند، پاهایم حس و حرکت نداشت، گفتند اگر حس به پایت برگردد ممکن است حرکت هم پیدا کند.

پس از دو هفته به کرمان آمدم و سه ماه هم در بیمارستان شهر بستری شدم، به سختی نفس می کشیدم و باید هر روز فیزیوتراپی می کردم. بعد از مدتی مرخص شدم و فیزیوتراب در منزل کارش را ادامه داد، یک روز حین فیزیوتراپی دچار اسپاسم شدید عضلانی شدم و زانوهایم به هم چسبید فیزیوتراپ تلاش کرد زانوها را جدا کند که زانوی راستم شکست.

دکتر گفت که برای کاردرمانی باید به یک کشور اروپایی اعزام شوم که این اقدام صورت نگرفت و پای راستم را در اثر عفونت و شکستگی قطع کردند. فکر می کردم حالا که پایم را قطع کرده اند حتما از درد هم رها می شوم ولی با این که پا ندارم احساس می کنم مچ پایم درد دارد.

بعد از این اتفاق به خاطر اینکه بیشتر مایل بودم روی طرف چپم بخوابم، از ناحیه پای چپ دچار زخم بستر شدم، به بیمارستان ساسان تهران اعزام شدم، روز پرستار دکتر عراقی زاده معاونت وقت درمان بنیادشهید به بیمارستان آمد و من مشکلاتم را نوشتم که دستور اعزام مرا به انگلیس داد.

دو روز بعد اعزام شدم، اما این نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود؛ پزشکان گفتند دیر اقدام کردی و مجبور شدند مفصل پای چپم را بردارند. گفتند برو شش ماه بعد بیا تا مفصل مصنوعی برایت بگذاریم اما شش ماه بعد به یک و نیم سال انجامید و وقتی رفتم، زخم پایم آنقدر عمیق شده بود که از لگن به مثانه راه پیدا کرده بود.



خیلی عذاب می کشیدم و مرتب باید ملحفه ام را عوض می کردند گاهی در حمام می خوابیدم که کمتر ملحفه عوض کنم، یک پایم ایران و دیگری در انگلستان است. پزشکان گفتند متاسفانه دیر شده و کاری نمی توانیم انجام دهیم به ناچار پای چپم را هم در انگلستان قطع کرده و در گورستان مسلمانان دفن کردند.

به این ترتیب هر کس از من می پرسید، کجایی، می گفتم یک پایم ایران و یکی انگلستان است، سال ۸۱ به درخواست یک خانم از تهران با ایشان ازدواج کردم اما این ازدواج بیش از یک سال به طول نینجامید و به دلایلی به طور توافقی جدا شدیم.
یک روز که با ویلچر در خیابانهای تهران حرکت می کردم با دیدن مردمی که سالمند و راه می روند با خود گفتم، چرا باید من اینطور شوم، در همین حال یک ماشین به ویلچرم برخورد کرد و من داخل جوی آب افتادم و دستم شکست که وقتی به بیمارستان رسیدم جمله ای توجهم را جلب کرد: «راضی بودن به رضای خدا؛ مصیبت های بزرگ را کوچک می کند».


کد خبرنگار : 23