تاریخ : 1396,یکشنبه 10 دي19:30
کد خبر : 57282 - سرویس خبری : زنگ خاطره

قدم به قدم با کربلای 4


قدم به قدم با کربلای 4

مقر بیابانی و تازه تاسیس تیپ 12 قائم هم در حاشیه جنوبی شهر دزفول در یک دشت مملو از ناهمواری های طبیعی قرار داشت که علیرغم نزدیکی به رود دز، سابقه کِشت و کار و کشاورزی در آن دیده نمی شد

سید مصطفی مصطفوی

سید مصطفی مصطفوی - عملیات کربلای 4 با آن همه شهید، خاطره غزوه اُحُد را زنده کرد، سحرگاه چهارم دی ماه 1365 یادآور شکستی هولناک در تاریخ جنگ تحمیلی هشت ساله با صدام بعثی و لشکر خونخوار معتقد به اصول حزب بعث بود که هیچ مخالفی را نه در منطقه خاورمیانه و نه در داخل عراق و در کنار خود تحمل نمی کردند و از دم تیغ می گذراندند.

 آنان عراق و منطقه عربی را از آن خود می دانستند و به نمایندگی از اعراب، غیر عرب را برده اعراب می دانسته و می خواستند، آری این عملیات در مقابله با آنان شکست خورده و هزاران شهید و مجروح روی دست مردم کشورمان گذاشت، و دشمن در آمادگی کامل به مقابله هوشیارانه با نیروی عملیات کننده ما آمده بود، زیرا عملیات به لحاظ زمان و مکان کاملا" لو رفته و دشمن دیگر همچون عملیات های دیگر اسیر شبیخون غافلگیرانه ما نشد و به عکس ما غافلگیرِ هوشیاری و اطلاع دشمن، خیانت ستون پنجم و سهل انگاری مسولین دست اندرکار نظامی وقت شده و قتل عام شدیم.

 

 

شهید سید محسن مصطفوی و شهید محمود بیاریان در کنار هم

شهید سید محسن مصطفوی و شهید محمود بیاریان در کنار هم


 آری در عملیات کربلای چهار که در حاشیه شهر خرمشهر و در منطقه "شلمچه" انجام گرفت، به خط آهنینی زدیم که هر چه بر آن
مشت گوشتی خود را کوبیدیم، هرگز نتوانستیم آن را بشکنیم، و این دشمن بود که مشت های مکرر ما را دفع و آن را با سلاح آتشین و آهنین خود شکست؛ و این هم به برکت خیانت عده ای (ستون پنجم)، و سهل انگاری عده ای دیگر بود که بهای سنگینی را به کشور و رزمندگان تحمیل کردند و هنوز هم بعد از سی سال که از آن تاریخ می گذرد، مسئول این واقعه هولناک معرفی نشد و کسی برای پاسخگویی اهمال و قصور خود برای این شکست به جایی فراخوانده و مورد سوال و پرسش قرار نگرفت، و اعلام هم نگردید که چه کسی این عملیات را لو داد و این جاسوس با دسترسی به اطلاعات ناب جنگی در کجای تشکیلات نظامی ما لانه کرده بود، که این چنین از زمان و مکان دقیق عملیات ما مطلع شد، که بدین سان به شکست عظیم مبتلایمان کرد.

 عملیات کربلای 4 جنگِ اُحُد دیگری بود، با این تفاوت که در احد سپاه پیامبر (ص) ابتدا پیروزی عظیمی کسب کردند و سپس در اثر سهل انگاری "تنگه داران" شکست فاحشی را متحمل شدند، ولی در عملیات کربلای 4 ما هرگز پیروزی نداشتیم و شکست خالص، تمام و کمال بود، گو این که به قربانگاه رفته بودیم، تا قربانی شویم.

  آن روزها تنها شانزده سال سن داشتم، و جمعی "تیپ 12 قائم آل محمد (عج)"، که تازه از "تیپ 21 امام رضا (ع)" استان خراسان منشعب و از "مقر پنج طبقه" های حاشیه پادگان "لشکر 5 زرهی اهواز" به دزفول و در اینجا نقل مکان کرده بودیم و شاکله سازمانی و تشکیلاتی نظامی خود را کم کم شکل داده بودیم و از این پس رزمندگان داوطلب اعزامی از استان سمنان برای خود تیپ مستقلی داشتند و می توانستند خود به مدیریت نیرو و تجهیزات استان در این راستا اقدام نمایند.

شهید رضا قنبری - شهید محمود بیاریان - شهید علی اصغر ترابی - مرحوم سید علی مصطفوی و...

عکسی پر از شهدا در مقر دزفول تیپ دوازده قائم آل محمد، پشت این تصویر شکل مقر دزفول را می توان دید

شهید رضا قنبری - شهید محمود بیاریان - شهید علی اصغر ترابی - مرحوم سید علی مصطفوی و...

 

  مقر بیابانی و تازه تاسیس تیپ 12 قائم هم در حاشیه جنوبی شهر دزفول در یک دشت مملو از ناهمواری های طبیعی قرار داشت که علیرغم نزدیکی به رود دز، سابقه کِشت و کار و کشاورزی در آن دیده نمی شد، سرزمینی که بهاری سبز و زیبا و کوتاه؛ و تابستان، بیابانی خشک و خاکستری و بدون آب و علف داشت که آب خوردن مصرفی ما را نیز با تانکر از رود دز که از شهر دزفول می گذشت، بر می داشتند و تانکرها، منبع های آب مقر تیپ را تغذیه می کردند؛ مقر در دره و چاله ای بزرگ قرار داشت که به صورت طبیعی و در اثر فرسایش زمین به صورت گودی بزرگی با خروجی های خاص به وجود آمده بود.

 عمیق ترین جای این چاله ی بزرگِ با قطر حدود یک و نیم کیلومتری، شاید 100 متر عمق داشت و گردان های رزمی هم به ترتیب شهرستان ها، جدا جدا، در حاشیه این عارضه طبیعی و در پناه شیب دره، هر کدام مسجدی ساخته و در اطراف آن چادرهای خود را برپا کرده و چون نگینی نمازخانه را گرداگرد در بر گرفته بودند، و نیروهای گردان ها در قالب گروهان ها و دسته ها در آن مستقر شده بودند؛

 حضور در حاشیه دامنه وار این چاله دایره ای مانند، نیروها و محل استقرار آنها را از دید افقی دوردست ها پنهان داشته و محیطی امن را برای آنان تدارک دیده بود، و آنها را از دید هواپیماهای دشمن و دیدرس ماشین های عبوری جاده دزفول به شوشتر حفظ می کرد. عوارض طبیعی زمین یکی از مامن های نظامی ما در جنگ بود که نیروی پیاده و تجهیزات ما را در پناه خود از دیدرس ستون پنجم دشمن هم حفظ کرده و تحرکات و جابجایی های آنان را از چشم دیگران محفوظ می داشت.

  من بعد از چند اعزام موقت سه ماهه، این روزها به حضور طولانی مدت تر در جنگ می اندیشیدم و نمی خواستم که هر بار با هزار مکافات به جبهه اعزام شده و سه ماهه حضورم به زودی مثل برق و باد تمام شود و به پشت جبهه باز گردم و باز به انتظار فراخوان اعزام دیگری از سوی بسیج سپاه شاهرود بنشینم، لذا با توجه به حضور دوستان در واحد اطلاعات و عملیات تیپ 12 قائم، با معرفی یکی از آنها به عضویت این واحد در آمدم و خودم را برای حضور طولانی مدت تر در جنگ و منطقه جنگی آماده و بیمه کرده و از تسلسل اعزام و اتمام ماموریت و اعزام دوباره، خود را رها کردم، و از این پس تا خودم نمی خواستم پایان ماموریتی در کار نبود و بازگشت از جبهه هم دیگر به صورت مرخصی بود، تا پایان ماموریت؛ زیرا که دل کندن از جبهه برایم بسیار سخت بود. لذا در گوشه ای از مقر دزفول و در یک شبه دره ایی که برای واحد ما مکانی تدارک دیده شده بود، مستقر شده و اینجا خانه امان شده بود.  

  برعکس وضعیت گردان های رزمی تیپ (گردان های ابوالفضل، سید الشهدا، کربلا (1و2)، موسی بن جعفر) که در چادر مستقر بودند و نیروهایشان هم به لحاظ حضور در جبهه و هم محل استقرار موقت بودند، زیرا معمولا ماموریت اعزامی آنها بیشتر از سه ماه از اعزام تا پایان ماموریت و بازگشت به شهرستان ها، به طول نمی انجامید، اما واحدهای تیپ نیروهایی را از بین داوطلبین جذب می کردند که بتوانند در طول سال مدت بیشتری را در جبهه بمانند و آموزش های تخصصی که لازمه کارشان بود را ببینند.

 در کنار واحد ما و در سمت راست ما، مقر گردان حضرت موسی بن جعفر (ع) مربوط به شهرهای سمنان، مهدی شهر، سرخه، لاسجرد و... قرار داشت و در سمت چپ هم گردان حضرت ابوالفضل شهر دامغان و در ورودی این مقر چاله مانند، مقر واحد ما در سمت راست، واحد تعاون و تبلیغات در سمت چپ، و در همسایگی واحد تدارکات و کارهای ستادی از جمله کارگزینی و... قرار داشت، در مقابل و در چشم انداز رو به روی شبه دره ای که ما در آن حضور داشتیم، سه گردان از شهرستان شاهرود مستقر بودند که عبارت بودند از گردان های سید الشهدا (ع)، گردان کربلای 1 و گردان کربلای 2 که مجموعه ای دایره وار را تشکیل می دادند که ما هم نقطه ایی در این دایره بودیم و تنها واحدی که در مجمع دره مانند حضور داشت، و دیگر واحدها از جمله تدارکات، مهندسی و... خارج از این مجموعه رزمی ها بودند.

 واحد تبلیغات و تعاون که در مقابل محل استقرار ما قرار داشت، معمولا بلندگوی آن بعد از ظهرها نوارهای نوحه های حماسی صادق آهنگران، کویتی پور و... و یا حجت الاسلام انصاریان را پخش می کرد و همین و چسباندن چند پرچم و تابلوهایی با مضامین جبهه و جنگ از جمله "لبخند بزن برادر" و... کارهای تبلیغاتی آنان را تشکیل می داد و بچه های واحد تعاون هم که در همسایگی ما قرار داشتند، مسئول جمع آوری شهدا و مجروحین در حین هر عملیات بودند که معمولا داوطلبی برای حضور و کار در این واحد وجود نداشت، ولی نیروهای واحد ما همیشه تحت نظر و زیر دید چشم های کنجکاو و تیزبین دیگر نیروهای رزمی و واحد های تیپ بودند، زیرا تحرکات ما و یا حضور ما در هر منطقه ای، مشخص کننده محل عملیات بعدی بود و لذا ما کاملا توجیه شده بودیم که اولا با دیگر نیروهای تیپ ارتباطات چندانی نداشته باشیم که آنان از تحرکات ما مطلع شوند و بفهمند که عملیات ما کجا خواهد بود و محل های ماموریت واحد ما کاملا محرمانه و ما مجاز به گفتن محل حضور خود به احدی از نیروهای تیپ و یا خانواده خود نبودیم.

 اولین کار برای هر نیروی این واحد، گذراندن آموزش های لازم در این زمینه بود تا بتوانیم نیروهای رزمی را در هنگام عملیات تا لحظه شروع درگیری با دشمن همراهی و راهنما باشیم، که همان لحظه شروع درگیری در واقع به نوعی اعلام پایان ماموریت ما هم بود و ما موظف به بازگشت به پشت جبهه بودیم و مجاز به شرکت در عملیات و ادامه آن نبودیم. به جز افراد معدودی که واحد مشخص می کرد. 

 لذا از مدت ها قبل واحد ما نیروهایش را آماده نبردی می کرد که هر ساله در محدوده پایان سال آن را انجام می دادیم، و ما از شش ماه قبل از عملیات شدیدا سرگرم فراگیری آموزش های لازم پیش از عملیاتی بودیم که عمدتا توسط شهید رضا قنبری [1] به ما ارایه می شد، او هم قاطعانه و مسلط به عنوان مربی به کار خود مشغول بود.

 روزها درس های تئوری (نقشه خوانی، حرکت در شب، اصول کار شناسایی منطقه دشمن، کشیدن کالک و نقشه، اختفا و استتار و...) می گفت و شب ها همین آموزه ها را ما به همراه ایشان عملا به محک آزمودن می کشیدیم، تئوریش را که در روز آموخته بودیم به عمل کشیده و تمرین می کردیم. این که با قطب نما چگونه در شب و روز حرکت کنیم، و نقشه مسیر حرکت را از جبهه خودی تا دشمن را چگونه ترسیم کنیم و آن را روی نقشه های استاندارد نظامی پیاده کرده و عوارض طبیعی مسیر را شناسایی و به خاطر سپرده و گزارش شناسایی تهیه کنیم و یا این که از روی ستارگان شب و دیگر عوارض طبیعی مسیر خود را یافته و بدون و یا با قطب نما ادامه مسیر داده و قدم شمار کرده و مسافت ها را تخمین زده و... و همه این ها را یادداشت کرده و تبدیل به یک گزارش گویا و عملیاتی نموده و... و آن را به فرماندهان خود ارایه دهیم و... و انصافا" هم خوب تفهیم می شدیم و کلاس های جدی و بدون یک ذره شوخی و بسیار موثر شهید رضا قنبری نشان از کار سختی می داد که انتظارمان را می کشد و ما را در این کار آزموده و مقاوم و آماده شرایط سخت حمله و سرزمین دشمن می کرد.

 بالاخره هم این آموزش ها تمام شد و ما در تیم های شناسایی مشخص دسته بندی و سازماندهی شدیم و سه و یا چهار ماه مانده به عملیات کربلای 4 بود که فرمانده واحد همه را به جلسه ای داخلی فراخواند و بدون اعلام مقصد، ما را به آمادگی برای حرکت به سوی منطقه عملیاتی ناشناسی فراخواند، و در فاصله چند ساعت همه ما آماده حرکت بودیم و وانت تویوتاهای لندکروز که تنها و بهترین وسیله انتقال نیرو که در واحد موجود بودند، آماده تا سه نفر را در جلو و هشت نفر بیشتر و یا کمتر را در محل بار خود سوار کرده به همراه بار به مقصدی در صد و یا دویست کیلومتر و یا حتی بیشتر در مناطق جنگی که از شمال به نقده و حاج عمران کردستان و ندرتا" در مناطق میانی استان های ایلام و کرمانشاهان (باختران آنروز)  که بیشتر در دست ارتش بود و یا در جنوب یعنی استان خوزستان که تا دهانه اروند رود را شامل می شد، برسانند.

 انصافا هم ژاپنی ها اتومبیل های محکم و قوی و بسیار خوبی را ساخته بودند که در شرایط جنگ کارایی بسیار خوبی داشتند و به رغم این که استیشن های این اتومبیل ها که برای فرماندهان معمولا استفاده می شد، اصلا خوب نبودند ولی وانت تویوتاها بسیار کارایی داشتند. هم بار و هم مسافر را نسبتا نرم و سالم در عین حال با قدرت و سریع به مقصد می رساندند.

بالاخره فکر کنم در سحرگاهی که همه تیپ در خواب بودند، ما با دو تویوتا نیرو حرکت خود را آغاز کردیم و بعد از خروج از مقر دزفول، این مسیر راه بود که هر چه در آن پیش می رفتیم ما را از مقصد در پیش بیشتر و قطره چکانی مطلع می کرد و این تابلوهای جاده بود که به ما می گفت که در کدام مسیر در حال حرکتیم و احتمالا به کجا ختم خواهد شد، و از زبان هیچ مسئولی میانی و بالایی نمی توانستیم مقصد را متوجه شویم و چون شنیدن آن را محال می دانستیم، و به همین دلیل هم سوال نمی کردیم و اگر می کردیم و هم حیطه بندی نیروها اجازه نمی داد آنان به سوال ما جواب دهند.

 اکثر دوستان همراه سرها را زیر پتوها کرده بودند تا خود را از باد تندی که پشت وانت نصیب مسافرین خود می کرد، حفظ کنند ولی من هرگز دوست نداشتم لحظه ای دیدن مسیرهای تازه و کهنه استان خوزستان را از دست بدهم. مناظر اطراف جاده، خانه ها، مردم، گاومیش ها، برکه های آب، رودها، مزارع، شهرها، روستاها و... همه و همه برایم دیدنی بود، حتی مسیر بین دزفول و مقرمان که شاید صدها بار از آن گذشته بودیم، و روستای سیاه منصور که برایم جذاب بود، زیرا که فضای متفاوتی با مقر ما داشت، و در حالی که منطقه مقر ما که در فاصله کمی با آنجا در جاده دزفول - شوشتر قرار داشت، خشک و بدون آب و آبادانی بود، سیاه منصور در فاصله کمی از آنجا سبز و زیبا بود، و تصویر ساختمان امام زاده و یا مسجدی که گنبدی به سبک این منطقه مخروطی و مشبک داشت که هنوز هم در ذهنم باقی است.

 فضای روستایی - کشاورزی و باغات آن چشم نواز بود و جذاب، خصوصا شهر دزفول که در ساحل رود دز مثل نگین انگشتری می درخشید و امام زاده ای که در آن قرار دار داشت و به "آستانه حضرت سبزه قبا" مشهور بود. تویوتای ما به سمت دزفول رفت و از شهر هم خارج شد و به سوی اهواز جاده ای به طول یکصد و پنجاه کیلومتر را در پیش گرفت، و به اهواز رسیدیم و در اهواز مسجدی بود که به عنوان یک قرارگاه برای تمام رزمندگانی مثل ما که جایی در اهواز نداشتند، تدارک دیده شده بود، که در آنجا نهار و نماز و استراحت و باز سفر پایان نیافته و فرمان حرکت هم که رسید، فقط سوار شدیم و در خروجی شهر این تابلوها بود که باز سخن از مسیر تازه می گفت و نه هیچ کلام دیگری.

  شهر اهواز با رود کارون و پل معروف فلزی آن شلوغی بازار آن و خاطرات اعزام اول که در حاشیه این شهر مقر داشتیم و کنار مقر لشکر زرهی اهواز و در زاغه های مهمات این لشکر سکونت کردیم و مرخصی های روزانه ایی که می گرفتیم و به شهر سر می زدیم و بازارهای شلوغ و بساط دست فروشان و زنان عرب که محصولات خاصی را از جمله محصولات کشاورزی و شیلاتی (ماهی و...) ارایه می دادند و لب کارون و ایستگاه قطار آن، خاطرات ساختمان های پنج طبقه محل استقرار ما در تیپ 21 امام رضا و همه و همه از جلوی چشم من رژه می رفت.

 

عکسی از سنگ قبر شهید غلامرضا جلالی

عکسی از سنگ قبر شهید غلامرضا جلالی

  یاد رزمندگانی که در اولین اعزام با هم بودیم از جمله شهید غلامرضا جلالی که در 1366 شهید شده بود و خاطرات آموزش های سلاح خمپاره شصت میلیمتری، سلاح جدید پلامین (تیربار نارنجک انداز) و تیربار دوشگا که در واحد ادوات تیپ 21 امام رضا دیده بودیم، در حالی که 14 - 15 سال بیشتر سن نداشتیم و اعزام به جزیره و جاده خندق و پیوستن به گردان موسی بن جعفر سمنان و ناراحتی های ناسیونالیستی سمنان – شاهرود که در واحد ادوات آن مستقر شدیم و حضور در خط پدافندی در جاده خندق و "دژ" آن و مقرهای عقب و جلو و نهایتا عملیات والفجر هشت و... همه از جلوی چشمم رژه می رفت...

 که تابلو جاده اهواز خرمشهر که فاصله بین این دو شهر را مشخص کرده بود مرا به خود آورد که در حاشیه شهریم و به سوی مسیری به طول 130 کیلومتری به سمت خرمشهر پیش می رویم و جهت فلش را به سوی این شهر نوید می داد، اگرچه ممکن بود در بین راه، مسیر کج کنیم و راه دیگری را در پیش گیریم، ولی این نشان می داد که عملیات آینده در منطقه جنوب و همین حوالی خوزستان خواهد بود، و استان های آذربایجان غربی، کردستان، کرمانشاهان، ایلام از لیست احتمالی ما دیگر خط خورده بود.

بچه های آموزشی سال 1364 اعزامی به تیپ 21 امام رضا نفر وسط لباس پلنگی شهید غلامرضا جلالی

بچه های آموزشی سال 1364 اعزامی به تیپ 21 امام رضا نفر وسط لباس پلنگی شهید غلامرضا جلالی 

مکان زاغه های مهمات لشکر زرهی اهواز متعلق گردان ادوات تیپ 21 امام رضا 


 انتظارها به پایان رسید و حرکت در مسیر جاده ای که در کنار آن ریل آهن هم ادامه داشت، ما را به سوی مقصد می برد در حالی که نشانه های زخم تهاجم دشمن بر بدنه ریل آهن داشت، و این مسیر  ادامه یافت تا اینکه مغازه های کنار جاده در ورودی شهر و تابلو "به خونین شهر خوش آمدید، جمعیت 36 میلیون" به گمانه زنی های چندین ساعته پایان داد و ما وارد خونین شهر و به قول امروزی ها خرمشهر شدیم.

 بلافاصله بعد از ورود سمت چپ پیچیدیم و وارد خیابانی شدیم که به کمربندی خرمشهر مشهور شده بود و در میانه راه از کنار مزار شهدای شهر که هنوز هم شکل مناسبی نداشت، گذشتیم، خیابانی که انتهایش به کارخانه صابون سازی خرمشهر ختم می شد، و درست نرسیده به این کارخانه در نبش یک چهار راه که سمت راست آن کمی جلوتر ساختمان فرمانداری خرمشهر قرار داشت، در مقابل ساختمانی با نمای سنگ سفید که واحد (به قول انگلیسی ها A semi-detached house) به نظر می رسید ولی چون بدان وارد می شدی متوجه می شدی که دوقلوست و دو ساختمان کاملا از هم مجزا و با یک نمای واحد است، متوقف شدیم، اینجا همان مقصد بود، در روبروی این ساختمان بیابانی قرار داشت که نمک سود شده بود، و در پشت سر ما هم ساختمان های خالی از سکنه و مجروح از گلوله های توپ و... و خرابی های جنگ از سال 1359 تاکنون.

  ساختمانی که برای استقرار ما در نظر گرفته بودند، همینجا بود ساختمانی نوساز با نمای سنگ و کف موکت شده بسیار گران قیمت دوطبقه که طبقه اول شامل یک پذیرایی یکپارچه در کنار یک آشپزخانه اُپن و سرویس بهداشتی که توسط راه پله ای زیبا به طبقه دوم منتهی می شد، که این طبقه نشیمن (یا اندرونی) این ساختمان مدرن را تشکیل می داد که خود شامل سه اتاق و سرویس های بهداشتی مجزا که تنها گلوله توپی که به سقف آن اصابت کرده بود باعث سوراخ شدن تیرچه بلوک سقف محکم آن شده بود و این ساختمان محکم تر از این ساخته شده بود که گلوله ها بتواند آن را خراب کند و لذا از چند سال جنگ و اشغال جان سالم بدر برده و نشان می داد که صاحبان آن شاید هرگز موفق به استفاده از آن نشده اند و بلافاصله بعد از ساخت، جنگ شروع شده و آنها آن را ترک کرده اند.

به خاطر مسایل ایمنی و فرار از ترکش انفجار گلوله توپ احتمالی دیگری که ممکن بود بر بام این ساختمان فرود آید، فقط ما از طبقه همکف آن استفاده می کردیم و طبقه بالا همچنان بلا استفاده ماند. این مسایل نشان می داد که مسئولین واحد قبلا به اینجا آمده اند و شناسایی های اولیه برای یافتن محل مناسب استقرار نیروها را انجام داده و همه چیز از پیش فرستاده شده بود (تدارکات) و قبل از ما و بدون اطلاع ما مقدمات استقرارمان در اینجا فراهم شده بود.

 استقرار ما در این ساختمان کم کم این اطمینان را به ما داد که عملیات در همین حوالی خواهد بود و بالاخره با باز شدن نقشه ها و کالک های نظامی موضوع کار هم به وسط کشیده شد و بدون مشخص شدن نقطه خاصی ما کار نقشه خوانی مناطق اطراف خود را کنجکاوانه شروع کردیم و شهر و اطرافش را مورد شناسایی از روی نقشه انجام داده و با منطقه ای که برای اولین بار در آن حضور می یافتم از روی نقشه آشنا شدم، مرزها، شهرهای اطراف، وضعیت جاده و آن مسیری که آمده بودیم و... همه را مورد مداقه قرار می دادم؛ البته این جبهه وسیعی بود که از پاسگاه زید شروع می شد و تا دهانه اروند را شامل می گردید و هنوز نقطه خاصی برای ما مشخص نبود که باید رویش عملیات شناسایی پیش از عملیات را آغاز کنیم.

 

شهید علی (فرامرز) کلباسی

شهید علی (فرامرز) کلباسی


 از خلال این نقشه خوانی ها متوجه شدم که اگر درست از جاده ای را که در ورودی شهر ما به سمت چپ پیچیدیم را چند کیلومتر به سمت راست می رفتیم به مرز شلمچه می رسیدیم. همان جایی که عملیات ما روی آن منطقه قرار بود انجام شود و ما از آن خبر نداشتیم، و با خود می گفتم که اگر ما شهر بصره بتوانیم بگیریم خیلی خوب می شود و اگر هم نتوانستیم دشمن را در این منطقه تحت فشار شدیدی قرار خواهیم داد، در این زمان دشمن در این منطقه در خاک ما نبود و درست تا خطوط مرزی عقب رانده و یا عقب نشینی کرده بود و عملیات قبلی ما که والفجر 8 بود نیز در همین منطقه اتفاق افتاد که آن هم عملیاتی سخت و نفس گیر بود که اگرچه نیروهای ما توانستند در فاو پیشروی کرده و خطوط دشمن را بشکنند، ولی در این نقطه و در مقابل جزیره "ام الرصاص" که ما عملیات کردیم (تیپ 21 امام رضا)، کم نتیجه و شاید خالی از نتیجه بود که بعدها گفته شد این عملیات ما در ام الرصاص حرکت فریبی برای موفقیت جبهه فاو بود؛ و حال می خواستیم دوباره شانس خود را در سال بعد از شلمچه امتحان کنیم و به بصره نزدیک شویم.

خلاصه در این منزل جدید استقرار پیدا کردیم و قاعدتا باید عملیات های شناسایی شبانه شروع می شد و راه های رسیدن به خط دشمن و نقاط ضعف آن برای شکستن خطوط بررسی می شد و تدابیر لازم برای شب عملیات مهیا می گردید و ما بر اساس همین شناسایی ها نیروهای رزمی را برای زدن به خط دشمن راهنمایی می کردیم، ولی کارها بسیار کند بود دلیل آن هم این بود که دشمن از طریق برج بلند پتروشیمی بصره که بسیار هم بلند بود و کاملا روی ورودی های شهر و مناطق اطراف شهر و خصوصا منطقه صاف و یکدست شلمچه دید کامل داشت و می توانست تحرکات ما را در روز کاملا زیر نظر داشته و در صورت ترددات بی مورد و زیادی به عملیات پی ببرد، لذا ما تقریبا در این منزل حبس بودیم و ترددی حتی به داخل شهر خرمشهر هم نداشتیم، و بیشتر روی نقشه ها کار می کردیم و از عملیات های شناسایی شبانه خبری نبود، فقط یکی دو بار ما در آستانه عملیات در خط مقدم حاضر شده و از محل بازدید کردیم و اگرچه ممکن بود تیم هایی چند از دیگر بچه ها مختصر شناسایی داشتند ولی تیم ما هیچگاه به چنین شناسایی هایی اعزام نشد، و این خیلی عجیب بود ولی دلیل آن نیز همواره حساسیت منطقه و دید دشمن و احتمال لو رفتن عملیات ذکر می شد، که برای ما قانع کننده بود.

 نزدیکی های زمان عملیات که رسید نیروهای واحدهای دیگر تیپ 12 هم کم کم به منطقه اعزام شدند و در مقری به نام "دژ خرمشهر" که در واقع خاکریزی بلند با زیرسازی قوی و محکم که احتمالا برای راه آهن خرمشهر به مرز شلمچه تدارک دیده شده بود، مستقر شدند، و این خاکریز که کلنگ در آن کار نمی کرد، درست در سمت راست جاده و نزدیکی های ورودی شهر قرار داشت و جاده اهواز خرمشهر را قطع می کرد، که سنگرهای واحد های رزمی در آنجا احداث شد و این دژ ما را از دید دشمن تا حدی محفوظ می داشت. 500 یا 1000 متر آنطرف تر هم واحد کاتیوشا مستقر بود (ارتش) که گلوله های موشک مانندش هر چند وقت یک بار نعره وحشتناکی روانه انطرف آب ها و سرزمین دشمن می شد. ما هم علاوه بر ساختمان داخل شهر یک سنگر در اینجا داشتیم و بعدها به همین سنگر آمدیم و نزدیکی های عملیات بود که آنجا مستقر شدیم.

 یکی دو ماه بلکه بیشتر در داخل ساختمان شهر بودیم، اینجا با توجه به این که عملیات شناسایی در کار نبود بیشتر در بیکاری و انتظار به سر می بردیم، در زمان همین انتظار بود که شهید فرامرز (علی) کلباسی که به فنون رزمی مسلط بود، برای چند نفر از ما که متقاضی بودیم کلاس های رزمی گذاشته بود و ساعتی در روز با ایشان تمرین می کردیم، ولی عمده وقت ما خالی بود خود را به خواندن دعا و قرآن مشغول می کردیم و...

 اینجا سیستم حمام و... در کار نبود. لذا هر 15 روز یا یک ماه یک بار به ماهشهر می رفتیم و از حمام عمومی آنجا استفاده می کردیم، در سفر به ماهشهر هم که سفر به یادماندنی بود، بعد کلی زمان که غذاهای جنگی خورده بودیم، یک نهار دلچسب آنجا خوردیم، پلوماهی به یاد ماندنی بعد از هفته ها محرومیت می چسبید، که هنوز بعد از سال ها مزه اش زیر زبانم حس می کنم، خصوصا مسیر رفت و برگشت به ماهشهر از طریق آبادان و... و دیدن سرزمین های تازه از شیرینی های این سفر به یاد ماندی بود و حمام گرمی که بعد هفته ها نصیب تن های کثیف و بوگندوی ما شده بود. سفر از یاد نرفتنی هم به آبادان داشتیم و در نماز جمعه آیت الله جمی (امام جمعه فقید و مقاوم آبادان خواندیم) که آن نماز را هم از یاد نمی برم. آن موقع خطبه های نماز جمعه به فحش دادن به رقبای سیاسی داخلی ها نمی گذشت، بلکه صحبت از مقاومت در مقابل دشمن خارجی بود و جنگ مردانه.

  در خرمشهر واقعا کاری برای انجام نداشتیم و کاملا سر در گریبان و بیکار بودیم. در عملیات های قبلی شناسایی ها دو سه ماه شبانه انجام می شد و مکرر در منطقه بین خطوط خودی و دشمن می رفتیم و کاملا شرایط را می سنجیدیم و برنامه حمله را مهیا می کردیم ولی در این مورد خاص به علت حساسیت منطقه تحرکی نداشتیم و خیلی نگران لو رفتن عملیات بودیم. حرکت در شهر هم به علل مختلف از جمله آلوده بودن شهر به مواد منفجره باقی مانده از زمان آزاد سازی، احتمال حضور ستون پنجم دشمن در شهر، احتمال رخنه قواصان دشمن به شهر و عدم امنیت آن که حتی امکان ربایش ما نیز می رفت و... از رفتن به داخل شهر هم منع شده بودیم.

 ولی جنگ شهری که در زمان اشغال و باز پس گیری این شهر اتفاق افتاد، باعث گردید که منازل اکثرا از طریق سوراخ هایی به هم ارتباط داشته باشند و لذا برایم جالب بود که فضای اطراف را بازرسی کنم و به همین دلیل سرکی به خانه های اطراف زدم. هنوز لوازم منزل مردم، برگه های سهام شاهنشاهی، عکس های خانوادگی، لوازم زندگی و هرچه که شما فکر کنید در این خانه ها یافت می شد، مدارک شناسایی، پرونده های تحصیلی و... همه و همه از ساکنان اصلی این خانه ها که الان معلوم نبود در کجا هستند، اسیر دشمن شده و به عراق برده شده اند، به اهواز و شهرهای دیگر مهاجرت کرده اند و یا زیر آتش حملات به شهر کشته شده اند و... همه این احتمالات ذهن مرا به خود مشغول کرده بود.

 از طرفی برداشتن این وسایل را هم به دلیل این که مال مردم بود، جایز نمی دانستیم و لذا از سر کنجکاوی و برای پاسخ به سوالات بیشمار ذهنی که داشتم، فقط نگاه می کردم؛ عکس های صاحبان این خانه ها به شما می گفت که در این منزل چه کسانی زندگی می کردند، کتب پخش شده روی زمین به شما می گفت که افراد این خانه با چه علایقی و... از چه تیره و تباری اند و موضوعات مطالعاتی آنان چه بوده است، نوع خانه و سطح زندگی آنها از لحاظ تمیزی آن سطح اقتصادی آنان را بازگو می کرد و خلاصه این که به راحتی می توانستی با آنان که سابقا در این منازل زندگی کرده اند ارتباط برقرار کنی و آنان را تا حدودی بشناسی؛

لذا چند وقتی هم به سیر در زندگی این مردم و تفکر در آنان گذشت که چه زندگی های شیرین و مرفهی داشتند و سیل جنگ و غارت زندگی آنان را بهم زده و به تاراج برده بود. در بین این گشت ها کتبی که در این خانه ها بود توجه مرا به خود جلب می کرد، زیرا خانواده ما با کتاب مانوس بودند، مرحوم سید علی ما که برای خود پروفسوری بود با شش کلاس سواد، که مولانا، حافظ و کلا ادبیات عرفانی را زیر و رو کرده بود و هزاران شعر، داستان و هماسه فرهنگ فارسی و تفسیر آن را خوانده و در ذهن خود داشت، و همیشه شب و روز کتاب به دست بود و اغراق اگر نگویم حتی اگر به سرویس بهداشتی هم می رفت با کتاب می رفت؛

 مرحوم مادرم و مادر بزرگم هم با کتاب (البته قرآن، ادعیه و کتب مذهبی) قرین بودند و لذا من سویه ای بدین سمت داشتم و هم برایم جالب بود که این مردم قبل از انقلاب چه می خوانند و در کجا سیر می کردند، مردمی که ما آنها را با ترانه "لب کارون"، اتومبیل های تویوتا، بچه های بندر، ساندویچ بندری، عینک ریبن و... می شناختیم و تصور خاص خود را از آنان داشتیم ،و لذا دیدن واقعیت عینی زندگی آنان برایم خیلی جالب بود و آن روزهای چشمانم دروازه ورود به زندگی آنان بود و انگار من در تصور خود بین آنان زندگی می کردم.

 از جمله در منزلی که در نزدیکی ما بود و کتب زیادی در آن ریخته شده بود رفته و کتابی انتخاب کردم و شروع به خواندن آن کردم، عنوان کتب اکنون به یادم نیست ولی انگار این دوست ما به شرق و کمونیسم و سوسیالیسم خیلی علاقه داشت، زیرا کتاب ها بیشتر مربوط به انقلاب چین و شوروی بود اولین کتابی که شروع به خواندنش کردم و برایم جالب بود، در مورد انقلاب چین بود و این که مائو تسه تونگ و... چگونه فکر می کردند و انقلاب چین چه مراحلی را طی کرد، انقلاب فرهنگی آنان به کجا انجامید و...

 اگر چه وضعیت سن و سالم فهم آن را مشکل می کرد، ولی غرق در دنیایی بودم که در این کتاب از چین ترسیم شده بود و آنقدر بیکار و در این کار غرق بودم که زمان دیگر برایم به راحتی عبور می کرد و از این پس روزها و شب هایم به خواندن می گذشت. دیگر حسرت این که نمی توانم از کارخانه صابون سازی که در چند قدمی ما بود، دیدن کنم را نمی خوردم، مزه بازدید از کارخانه جات را هنگامی که در مدرسه راهنمایی شهید بهشتی قلعه نو خرقان می رفتیم چشیده بودم و توسط آموزش و پرورش از کارخانه قند شاهرود دیدار علمی کرده بودم، و این بازدید علمی خیلی برایم جالب بود که هرگز آن را فراموش نمی کنم. مراحل تبدیل چغندر قند به شکر سفید و دستگاه هایی که این وظیفه را به عهده داشتند و... ولی به دلیل اینکه از این کار منع شده بودیم، همواره حسرت دیدنش را داشتم و آخرش هم دیدار میسر نشد ولی دیگر این حسرت را از یاد برده و آزارم نمی داد، دیگر ناراحت این نبودم که چرا روزها نمی توانیم در خیابان های شهر پرسه بزنم و با محلات خرمشهر آشنا شویم، دیگر زندانی شدن در چهار دیواری این منزل تنگ برایم خسته کننده نبود، دیگر چشم به دهان این و آن برای فهم آنچه در اطرافمان می گذشت نبودم، و در خود فرو رفته بود و روزها و شب هایم را با "یار مهربان"ی که یافته بودم سر می کردم، که روز و شب با من سخنانی تازه می گفتند، سخنانی که هرگز آنها را نشنیده بودم و کتاب هایی که مطالب جالبی در آن نوشته شده بود، مرا کاملا مجذوب خود کرده بودند.

  ممارست در خواندن کتب این کتابخانه بجای مانده از غارت متجاوزین، کاملا مرا از اطرافم دور کرده بود و اصلا چشم هایی که به این وضعم نگران شده بودند، را نمی دیدم و همین امر مداخله دوستی را نهایتا به همراه داشت که کتاب را از من گرفت و گفت این ها چیست که می خوانی؟!! این کتاب ها تو را منحرف خواهد کرد، اما گوشم بدهکار این حرف ها نبود و لذا به این گفته ها ترتیب اثر ندادم و این دوست دوباره و چندباره نگرانی خود را ابراز کرد و آخر کتاب را گرفت و پاره کرد، و گفت این تو را منحرف می کند، این مطالب خوبی برای خواندن برای قشر شما نیست و... لذا پروسه کتاب خوانی هم به پایان رسید.

 و البته دیگر ولوله ها و رفت و آمدها بیشتر شده و انگار به زمان موعود عملیات نزدیک شده بودیم. و من هم این را زمانی که به دور از کتاب ها دچار سرگردانی مجدد شده بود، حس می کردم، به سنگر "دژ خرمشهر" منتقل شدیم و حال و هوای ما تغییر کرد و بالاخره شب موعود انگار در نزدیکی های ما بود.

 رفت و آمد ما به خط اول هم شروع شد، یک بار با یکی از دوستان که او هم از قضا فنون رزمی را خوب می دانست با موتور هندا 250 CC  که از بهترین ها در جنگ بود، عازم خط مقدم شدیم تا مسیر را برای حرکت در شب تمرین کنیم و...

 شب تاریکی بود که چند قدمی را هم نمی دیدیدم در ترک موتورسیکلت در حال و هوا و افکار خود غرق بودم و شاید به این فکر می کردم که اگر راننده این موتور باشم، چقدر لذت بخش خواهد و... که ناگهان صدای وحشتناکی و برخورد محکمی بلافاصله از پشت موتور مثل پر کاهی در هوا پرتاب شدم و معلق در بین زمین و آسمان بودم که تا رفتم خود را باز یابم، محکم به زمین برخورد کردم.

اما بلافاصله از زمین برخواستم و چراغ قوه قلمی که همیشه مثل یک خودکار سرجیبی و به عنوان یک وسیله ضروری داخل جیب پیراهن بسیجی پلنگی خود داشتم را بیرون کشیده و روشن کردم و دیدم رخ به رخ در تاریکی شب با وانت تویوتایی که از خط مقدم چراغ خاموش بر می گشته برخورد کرده ایم و تازه فهمیدم چه بلایی سر ما آمده.

 در این تاریکی شب هیچکدام همدیگر را ندیده و بدون هیچ ترمزی با همان سرعتی که داشتیم با هم تصادف کردیم، فنرهای محکم جلوی موتورسیکلت ما کج شده بود و دیگر قابل حرکت نبود ولی من به واسطه پرتابی که شده بودم به جز ضربه ای که از زمین خوردم مجروحیتی نداشتم ولی راننده دچار شکستگی شده بود، آن روز دلم خیلی برای آن موتورسیکلت نو و زیبا سوخت و هم برای دوستم که از عملیات باز می ماند، که ناکار شده بود، در همین حین ناگاه صدای اتومبیل دیگری را شنیدم که به ما نزدیک می شد. فورا جهت آن را تشخیص داده و فهمیدم که این یکی نیز از خط مقدم چراغ خاموش می آید، پریدم پشت اتومبیل که به ما زده بود و با نور چراغ قوه قلمی خود او را متوجه حادثه کردم تا تصادف دیگری اتفاق نیفتد که همینطور هم شد و اگر اقدام نکرده بودم، او هم به عقب تویوتا متوقف شده برخورد می کرد و او را هل می داد روی موتور و دوستم که نقش زمین بود.

  بالاخره شب عملیات فرا رسید و ما آخرین نظرها را روی نقشه ها انداختیم و مسیرها روی کالک ها و نقشه های عملیاتی مرور کردیم. محور عملیاتی ما درست مقابل برج پتروشمی بصره بود، که از کیلومترها جلوتر مثل یک ساختمان بلند دیده می شد و دشمن آن را به برج دیده بانی خود تبدیل کرده بود گلوله ها و بمباران های ما هم نتوانسته بود این بنای مستحکم دشمن را ویران کند.

  محل عملیات جایی بودکه بین خطوط ما و دشمن آب ایستاده بود و تنها جاده ای به عرض 4 متر که وسطش هم قطع بود قرار بود معبر ما برای رسیدن به دشمن شود. جاده ای نازک که بین ما و دشمن که دو خط دفاعی ما و دشمن را عمود قطع می کرد و ما فقط ابتدای این جاده غرق در نیزار را دیده بودیم و هیچ شناسایی عمقی حداقل من نداشتم. جاده ای که حتی اسم درستی هم نداشت و نمی دانستیم "جاده شیشه" و یا "جاده شش" است و در مورد اسمش هم محکم نمی توانستیم نظر دهیم، تنها این نقشه ها بود که ذهنم را روی آن منطقه شکل داده بود و من مسیرهای حرکت را مجازی و در تصور خود ساخته بودم.

  یک روز قبل از عملیات (3 دی ماه 1365) گردانی را که ما باید هدایتش می کردیم را به خرمشهر آوردند، گردان سید الشهدا از بچه های شاهرود که مرحوم سید علی ما، شهید محمود بیاریان [3] و شهید محمد مهدی حلوانی و... هم در آن حضور داشتند و ما در هوای گرگ و میش صبحگاهان پیاده آنها را به خاکریزهای نزدیک نقطه صفر شروع عملیات در ستون های منظم منتقل کردیم، آنها به ستون بودند و ما در کنار ستون تکنفره دراز گردان، آنها را همراهی می کردیم، آن روز، روز سوم دی ماه بود که صبح آن تازه طلوع کرده بود، که ما در نطقه مورد نظر حضور یافته بودیم، آنها را در آنجا در پناه خاکریزها جای دادیم و منتظر شب ماندیم و شب هنگام برای عملیات سحرگاه به خط اول باید منتقل شان می کردیم، این خاکریزها آنقدر نزدیک به خط اول در نظر گرفته شده بود تا پیاده روی اول شب برای رسیدن به نقطه شروع عملیات باعث خستگی نیروها برای حمله آخر شب و یا صبحگاهان نشود.

بالاخره در آنجا مستقر شدیم و روز را بدون هیچ حرکتی گذراندیم و بعد از ظهر و حدود عصر بود که عکاسی از آنجا رد می شد. حاج حسن زرگری که سر تیم ما برای هدایت گردان سید الشهدا در این عملیات بود، اشاره ای به او کرد و گفت یک عکس از ما شش نفر بگیر، فردا معلوم نیست از تیم شش نفره واحد، کدامشان زنده باشند و همه با هم سینه خاکریز نشستیم و عکس شش نفره ای گرفتیم.

 در این عکس من، حاج حسن زرگری و آقای قاسمی از شاهرود و شهید رضا شجاعیان از مهدیشهر [4] و آقای ایثاری از دامغان و یک نفر از دوستان اهل سرخه حضور داشتیم و من کوچکترین عضو این تیم بودم، عکس را گرفتیم و در همین اثنا و کمی بعد مرحوم سید علی ما هم آمد و به جمع حاضر پیوست، و مشغول صحبت شدیم تا این که روز به پایان رسیده و شب فرا برسد که ماشین غذا هم از راه رسید، و تدارکات تیپ هم سنگ تمام گذاشته بود و چلو مرغی گرم را در عین ناباوری برای شب حمله تدارک دیده و در طول خاکریز شروع به پخش کرد تا نیروها شاداب و با شکم سیر شب عملیات در حرکتی سریع بتوانند حمله موفقی را داشته و با روحیه باشند.

 غذا را با هم گرفتیم و مشغول خوردن شدیم، و ماشین غذا هم همینطور غذا را تقسیم می کرد و در طول خاکریز جلو می رفت و ما همانطور که سرگرم صحبت و خوردن بودیم، نیم نگاهی هم به دوستانی داشتیم که به نوبت غذا می گرفتند و به جای خود بازگشته و به خوردن مشغول می شدند، زیرا از صبح به جز جیره جنگی چیزی برای خوردن نداشتیم و بی تحرک روز را داشتیم شب می کردیم، 50 متر ماشین غذا آنطرف تر رفته بود و 5 الی شش نفر که چهره هایشان را از راه دور نمی توانستم ببینم و پشت به ما بودند، منتظر گرفتن غذای خود بودند که ناگهان انفجار عظیمی و خاکی بود که با دود مخلوط به هوا رفت و ما فورا متوجه ماجرا شدیم که چه اتفاق ناگواری افتاده است، بله ماشین غذا را دشمن زده بود و در این مواقع عقل و قانون جنگ حکم می کرد که دیگران به صحنه نزدیک نشوند و فقط امداگران و نیروهای تعاون به ضرورت در صحنه حاضر شده و برای کمک اقدام کنند، خصوصا ما که هرگز اجازه دخالت در این امور را نداشتیم و این جزو آموزش های شهید رضا قنبری و تاکیدات او بود که به خاطر مسئولیت راهنمایی که داشتیم، حفظ جان خود را تا قبل از شروع عملیات از اوجب واجبات می دانستیم، لذا نشستیم و منتظر ماندیم.

 در این مواقع دشمن گلوله بعدی و دوم را در همان نقطه با فاصله زمانی مناسب و حساب شده برای کسانی می فرستاد که برای جمع آوری مجروحین و یا تماشا و کنجکاوی تجمع می کردند و با این تاکتیک تلفات را بالا می برد و افزایش می داد، لذا ما نشستیم، ولی مرحوم سید علی از جا کنده شد و غذایش را رها کرد و فورا خود را به صحنه رساند و به جای امدادگران شروع به کار کرد و صحنه را فورا جمع کردند، و لحظاتی بعد با دستانی خونین و با چشمانی گریان بازگشت، گفتم چی شده؟ گفت محمود بیارییان و محمد مهدی حلوانی جزو کسانی بودند که در این انفجار شهید شدند.

 خیلی صحنه غم آلودی بود، فضای سکوت و غم تا لحظاتی چند بین ما حکمفرما بود ولی چاره ای دیگر نبود، باید با این صحنه کنار می آمدیم، چون حادثه ای عظیم تر در انتظارمان بود، عملیاتی که صدها از این صحنه ها را در خود داشت، در انتظارمان بود باید روحیه مان را حفظ می کردیم، لذا خود را از این صحنه غمناک به صورت مصنوعی جدا کرده و به خوردن چلومرغی که اینک به قول مرحوم سید علی "غذایی که باید خون به تنمان می شد زهر تنمان" شده بود، ادامه دادیم در آن شرایط آنقدر به هم ریخته و ناراحت بودیم که اصلا متوجه نبودیم چی می خوریم، حواس جایی و دست ها جایی دیگر در رفت و آمد بود، همین وضع برای مرحوم سید علی هم بود او هم قاطی کرده بود و متوجه نبود اصلا چه کار می کند، و وقتی به خود آمدیم دیدیم با همان دست های خون آلودی که جنازه پاره پاره شده این چند نفر را جمع کرده بود، داشت با همان دستان غذا می خورد و انگار نه اراده ای به کاری که می کرد داشت و نه حضور ذهنی در کاری که صورت می گرفت و... عیش و عشرت مرغی ما عزا شده بود و نه می دانستیم چه کنیم و یا چه بگوییم و خودکار فقط می خوردیم.

سپس شهید رضا شجاعیان و سرگروه تیم شناسایی ما آقای سردار حاج حسن زرگری

سینه خاکریز قبل از عملیات کربلای چهار از دونفر جلو آقای ایثاری از دامغان و من

نفرات عقب از چپ به راست آقای قاسمی از شاهرود، دوستم اهل سرخه که اسمش را فراموش کردم

سپس شهید رضا شجاعیان و سرگروه تیم شناسایی ما آقای سردار حاج حسن زرگری

که داره به دوربین دار توصیه های لازم را می کنه 

 

 غذا که تمام شد و تازه متوجه شدیم که کجا هستیم و به خود آمدیم، در این موقع حاج حسن زرگری دستور داد که جدا جدا بنشینیم تا اگر گلوله ای دیگر آمد همه ما یکجا کشته نشویم و تیم شش نفره ما را متفرق کرد. شب فرا رسید و نماز مغرب و عشا را خواندیم و آماده می شدیم که حرکت کنیم، همه منتظر بودند تا تاریکی شب مستولی شود و تاریکی همه جا را فرا گیرد، و با استیلای تاریکی حرکت آخر را به دور از دید دشمن به نقطه صفر حمله آغاز کنیم و بالاخره ستون ها دوباره به راه افتادند و در نزدیکی آخرین نقطه پشت خاکریزی منتظر زمان حمله شدیم.

 سکوت وهم انگیزی همه جا را فرا گرفته بود و گاه گلوله ای به صورتی که در زمان های عادی خط های پدافندی شلیک می شد، منفجر می گشت و سکوت را می شکست، و باز شرایط به حالت عادی خود باز می گشت؛ انتظار، نم و رطوبت شدید هوا، رفتن خورشید، بی تحرکی و... همه و همه چنان سرمایی را در تن ما بوجود آورده بود که دندان هایم روی هم می خورد و از سرما تمام بدنم می لرزید. مجید مزینانی هم از بچه های گردان در کنارم بود و تقریبا هم سن و سال بودیم، او نیز به خاطر مشکلات جسمی که داشت از من بیشتر سردش شده بود، لاجرم همینطور که در سینه خاکریز دراز کش بودیم همدیگر را بغل کردیم، تا شاید در آغوش هم کمی گرم شویم، موثر هم بود ولی از پشت و زیرمان که فرشمان زمین نم دار بود باز سرما ما را سخت می لرزاند، سکوت کامل بود و کسی حق صحبت هم نداشت، همه منتظر اعلام حرکت بودند و از این وضع به ستوه آمده بودند، ولی شب از نیمه گذشته بود و همچنان سکوت بود و انتظار و سرمای زجر آور رطوبت آزار دهنده جنوب.

تصویر رضا شجاعیان از مهدیشهر که عضو تیم ما در عملیات کربلای 4 با هم بودیم

تصویر رضا شجاعیان از مهدیشهر که عضو تیم ما در عملیات کربلای 4 با هم بودیم

و در همان سال 1365 در عملیات کربلای 5 شهید شد

 

  ناگهان صدای شلیک تداوم داری بود که سکوت صحنه را شکست و همه را از جا کند و متوجه شدیم که در غیاب ما درگیری آغاز شده و نیروهای خط شکن به خط دشمن زده اند، برایشان شروع به دعا کردن، کردیم و دیگر مجال نشستن نبود و نگران ایستاده بودیم و به صدای شلیک های ممتد تیربارها و انفجار گلوله ها گوش می دادیم اما انگار این شلیک ها تمامی نداشت قاعدتا شلیک های این چنین ممتد باید در ده دقیقه و یا تا نیم ساعت به پایان می رسید و خط شکسته شده و حمله با حالت دو ادامه و جنگ گریز آغاز می شد ولی شلیک ها اگرچه شدت و ضعف داشت ولی قطع نمی شد و ما همچنان منتظر فرمان حرکت بودیم، انتظارها بالاخره پایان یافت و گردان فرمان به خط شدن گرفت و ما هم با گروهانی دوم که بدان مامور بودیم، همراه شدیم.

  فرمان حرکت هم آمد و ما حرکت به سمت محل درگیری را آغاز کردیم هر چه به خط نزدیک تر می شدیم شلیک ها هم نزدیک تر میشد و از روی آن صداها متوجه فاصله خود با محل درگیری می شدیم. در آستانه جاده شیشه و یا همان جاده شش رسیده بودیم، من و یک نفر دیگر از بچه های واحد با گروهان دوم گردان در وسط گردان اکنون به ابتدای جاده شیشه رسیده و وارد آن شدیم، جاده ای تنگ اما پر از پستی و بلندی که نمی شد به آن دیگر جاده گفت بلکه منهدم شده بود آنقدر گلوله و انفجار در آن اتفاق افتاده بود که مثل یک پیراهن پنبه ایی پوسیده تیکه تیکه می نمایاند، انفجارهای جدید و قدیم همه و همه آن را مجروح کرده بودن، من و بچه های گردان اولین باری بود که پای روی این جاده می گذاشتیم، جاده ای که ما را به یک حقیقت تلخ رهنمون می کرد، وارد که شدیم دیدم ما گردان سوم و یا چهارمی هستیم که در این معرکه وارد شده ایم دو و یا سه گردان اول همه یا به شهادت رسیده و یا مجروح شده بودند و ما هم خودمان را رساندیم پشت گروهان اول از گردان سید الشهدا که بدان مامور بوده و به خط روی زانوان خود نشستیم، تا گلوله های دشمن کمتر به ما اصابت کند.

صدای درگیری و شلیک همچنان در نزدیکی ما می آمد هر چند لحظه یک بار فرمانده گروهان جلویی تقاضای آر.پی.جی زن و یا تیربار چی می کرد و یک یا دو تیربارچی و آر.پی.جی زن با کمک های شان می رفتند و بر نمی گشتند و ستون جلویی ما هر لحظه کوتاه تر می شد و باز همین تکرار می شد گروهان اول از این نیروها خالی شد و به گروهان دوم که ما بودیم رسید و این پروسه ادامه یافت که به یکباره گفتند برگردید و این فرمان معنی مشخصی داشت، این یعنی عملیات شکست خورده و به ما پایان می یافت؛ فقط در این نقطه از شروع عملیات که یکی از محل های چندگانه حمله بود، دو و یا سه گردان نیم از بین رفتند و حتی نتوانستیم به خاکریز دشمن نزدیک شویم.

  هزاران غواص و نیروهای عمل کننده شهید و مجروح شدند و دشمن با آمادگی کامل ما را درو کرد، لذا به سرعت عقب نشینی کردیم و به همان سرعت هم خود را به اهواز و دزفول رساندیم و روانه مرخصی امان کردند، شکستی فاحش و با تلفاتی بالا بدون هیچ نتیجه ای، دشمن هم مست قدرت و شاد از حاصل آن و... و ما مانده بودیم با شهدای فراوان که باید به شهرها می رفتند و دفن می شدند، اما تازه به شهرمان رسیده بودیم که ناگهان مارش حمله از رادیو و تلویزیون دوباره آغاز شد و خبر و تصاویر شکستن خاکریزهای دشمن در همان منطقه نشان می داد که دشمن غافل از حمله ای دیگر و در عالم مستی این پیروزی، اینبار غافلگیر شده و خطوط اولش شکسته بود و به عقب رانده شده بود.

 آری در ایام مرخصی ما عملیات کربلا 5 آغاز شده بود و موفق هم بود، اما این پیروزی فقط در حد روحیه گرفتن نیروها بود و پیروزی بزرگی محسوب نمی شد، زیرا با توجه به آمادگی نسبی دشمن پیشروی آنچنانی در کار نبود.


منبع : وبلاگ یادداشت های بی مخاطب