تاریخ : 1396,پنجشنبه 05 بهمن15:42
کد خبر : 57291 - سرویس خبری : زنگ خاطره

یک خونه نورگیر توی بهشت!


یک خونه نورگیر توی بهشت!

بعد پر کشیدن حمیدعزتی و تار ومار کردن عراقی های داخل شیار تا صبح فردا ، بنا به صلاحدید فرمانده خوبمون به بیمارستان امام خمینی ایلام منتقل شدیم .

م.ر.ک جانباز

م.ر.ک جانباز - بعد پر کشیدن حمید عزتی و تار و مار کردن عراقی های داخل شیار تا صبح فردا، بنا به صلاحدید فرمانده خوبمون به بیمارستان امام خمینی ایلام منتقل شدیم. حالت عادی نداشتیم. هم غم بزرگی در دل داشتیم هم موجی و ملنگ شده بودیم هم دچار نوعی سرخوشی عصیانی، هر چی دلمون می خواست بی اراده می گفتیم، هر کاری دلمون می خواست انجام می دادیم، ولی ته دلمون عزادار حمید بودیم. دائما باخودم می گفتم به مادر حمید چی بگم؟ چطور بگم حمید شیرجه زد تو میدون مین؟؟؟ اگه ازم سوال کنه پس جنازه بچم کو چی بهش بگم؟

 دلشوره و عذاب روحی داشت عین دریل مخمو سوراخ می کرد که دکتر یه نگاهی به من کرد گفت : حالت چطوره رزمنده؟ گوشمو بخیه زد و گفت: دهنتو بازکن این دوتا قرصو بخور! آ آ آ .... باریکلا حالا دستتو مشت کن یه آمپول بزنم تو رگت! گفتم آقای دکتر بی زحمت هوای حسن یاوری رفیقمو داشته باش. اون خیلی بیشتر از من داغونه! گفت: به روی چشمم ولی چرا اون داغونتره؟ گفتم اون پله پرواز یکی دیگه شده از دیروز غروب تا حالا حرف نزده، داره از داخل میترکه!!! لب دکتر داشت باز و بسته می شد که من خوابم برد ... صدای نجوای عاشقانه ای باعث شد آروم چشامو باز کنم ...

 حسن داشت نماز شب میخوند و اشک میریخت ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و آل محمد ... دوباره خوابم برد! فلق نشده بود که صدای آژیر حمله هوایی اومد. هواپیماهای عراقی شهر ایلام و قسمت انتهایی بیمارستانو زدن! بلوایی درست شد. از هر طرفی صدای فریاد بلند بود، به حسن گفتم دادا شال و کلاه کنیم بریم عقبه و خط؟ گفت بسم الله ... رفتیم خط! بچه ها تا ما رو دیدن یه صلوات فرستادن و خوش آمد گویی کردند. فرمانده مون گفت بیاید داخل سنگر من ... گفت : شما واقعا از خود گذشتگی نشون دادید ممنونم و فکر می کردم با اون حال و احوال یه چند ماهی برید استراحت، حالا که برگشتید نفسی تازه کنید شاید خبری باشه!!! خبری باشه حاجی؟ یعنی چی ؟ گفت قراره تا آخر این هفته خطو تحویل ارتش بدیم و برگردیم جنوب. حاجی ایشاالله جنوب خبریه؟ گفتن نگین .....!!!

 پنجشنبه بعداز ظهر خیلی آروم جابجایی انجام شد و ما رفتیم عقبه سوار اتوبوس شدیم و شبونه از جاده دهلران برگشتیم جنوب، اهواز، دارخوین، شمریه ... فردای رسیدن مشغول هم محور کردن دوربین قناسه روسیم بودم که دیدم از دماغ حسن داره خون میاد تا اومدم بگم حسن از دماغت خون میاد ، که حسن غش کرد!!! بردیمش بهداری. یه نیگا بهش کردن و گفتن بهتر بره اهواز یه عکسی از سرش بگیرین، حسن پاشد گفت دادا بمیرمم بیمارستان نمیرم .

تا رسیدیم دارخوین فرمانده گفت کجایی بابا ؟ سوار تویوتا شو بریم یه نیگا به رمل های منطقه فکه بنداز دلت باز شه!!! تعریفتو کردم یکی از فرمانده گردانا گفت یه همچی نیرویی رو چند روز قرضی بده به ما تا چند تا گشتی پرروی عراقی رو زمین گیر کنه، کارمون راه بیفته برمی گردونیمش ... ( فکه به دوقسمت شمالی و جنوبی تقسیم می شد که شمالی به دهلران و جنوبی به خوزستان مربوط می شد سرزمین فکه معروف به سرزمین رمل ها و میدان های وسیع مین بود. )

حسن گفت: این برادر بدون ایول الله من همه رو خطا میزنه منم ببرید ... گفتم حسن جون تو یه ننه و خواهر چشم انتظار داری برگرد تهرون هم نحوه شهادت حمید رو به مادرش بگو هم تو مراسم هفتم باشی، منم تا چند روز دیگه جلدی برمی گردم محله مون .... ولی به حرفم گوش نکرد و بامن اومد ... بعد سلام وعلیکی با فرمانده گردان پیاده رزمی، جلدی رفتم چزابه.

 نزدیکیای نبعه یه تیم گشتی عراقی از راه بلدی میدون مین عبور کرد و تقریبا دویست وپنجاه متری من با دوربین داشت سنگرای دیده بانی ما رو شناسایی می کرد. یه دو ستاره عراقی ( ستوان دوم ) سر تیم شناسایی بود ، تصمیم گرفتم اول اونو بفرستم حیاط خلوت جهنم تا شیرازه تیم بهم بخوره. بعدا سر فرصت بقیه رو بفرستم تا آتیشو گرم کنن. خیلی خوشگل و بی نقص جوری زدمش که فقط تونست بگه ... انا احرقت امی ...... سریع یکیشون گفت : هناک !!! ثنقتل الثوره ایرانیه !!! یکی دیگه گفت : تبادل لاطلاق النار علیه ....ضربه ... ضربه... القبض علیه !!! احضار هنا !!! خنق علیه !!! لالالالا .... ضربه! ضربه! ضربه... چندتا غلت خر کیفی زدم، ته دلم ذوق مرگ شده بودم که اونا رو نقره داغ کردم، چهار زانو ، چهار زانو، برگشتم خط خودمون گزارش دادم رفتم تو سنگر پهلوی حسن یاوری یه نفس راحت کشیدمو خوابم برد.

 از ساعت چهار صبح آتیش عراق رو سنگرای ما بیشتر و بیشتر شد، 107 ، 81 ، 80 ، 120 ، 60، زمانی و ضربه ای ، 106 ، مستقیم ، توپخونه ، آتیش تهیه ای ریختن که ما رو تویه سنگرامون قفل کردند. فرمانده گردان پیک رو فرستاد پیش من گفت باحجاز ( احمد بهزادی ) و حسن یاوری و کریم آقا محمدی همراه شو تا آسیبی به دیده بانامون نرسه. منم یه نوار گرینف پیچیدم دور کمرم یه سه تا خشابم پر کردم و همراشون رفتم... خیلی آروم و آهسته شتری، شتری رفتیم تا پای کار !!! حجاز و کریم مشغول کارشون شدند من و حسنم اطرافو می پاییدیم .

حجاز کانال بیسیمو میزون کرد و گفت : عمار عمار حجاز .... عمار عمار حجاز ... حجاز حجاز... عمارم عزیز جان بخون تا بنوازم ... اونم یه سری عدد به شرق گفت یا سری عدد به غرب !!! صدای ته قبضه خمپاره از سمت خودی ها اومد ! دوباره حجاز با دوربینش منطقه رو دید همین که اومد پایین ، تیر بار چی عراقی ما رو گرفت زیر آتیش از چپ و راست تیربارون مون کردند .

از اونجایی که تیربار چی عراقی ، پایین ، بالا ، چپ و راست و میزد فهمیدم داره آتیش کور می ریزه ... صدایی پشت بیسم گفت حجاز حجاز... عمار ... پرستوها کوچ کنن بهتره !!! حجاز گفت : هوامونو داشته باش تا آروم آروم برگردیم . یه شصت هفتاد متری غلت زدم تا حواس عراقی ها رو پرت کنم، سنگر عراقی ها بتونی بود و لوله تیر بار از اونجا اومده بود ، با چند تا شلیک درگیر شدم ، یه نیم نگاهی هم به برگشت بچه ها داشتم تا به نقطه امن برسند .

صدای ته قبضه خمپاره هاشون بلند شد، شروع کردن شخم زدن اطراف بچه ها ... تیربارای خودمونم شروع کردن ، خط خیلی شلوغ شد همه جارو دود و خاک پر کرد. دوتا چیفتن پشت خاکریز ما شروع کردند توپ مستقم زدن به سنگر عراقی ها !!! منم چون تویه اون آتیش و خاک و دود دید نداشتم.

 غلت زنان جامو عوض ‌کردم و چهار زانو چهار زانو داشتم برمی گشتم که یه خمپاره خورد بیست متریم!!! احساس کردم چشم چپم دید نداره !!! سرمم به شدت درد گرفته !!! دستمو بردم سمت چشمم که متوجه شدم یه ترکش سر نیزه ای تو کاسه چشممه !!! خون گرم از ملاج سرم آروم آروم می چکید رو خاک !!! حس عجیبی داشتم، یه حس تازه ای بود برام، حس می کردم یهویی چقدر دنیا واسم کوچیکتر شده !!!

 با اینکه هیچ جارو نمی دیدم ولی رنگ آبی آسمونو احساس می کردم !!! گرمای آب های دلوارو حس می کردم !!! نشاط آب تنی تویه کرخه کور رو داشتم، از حالا به بعد شده بودم جانباز که کاملا حسش می کردم. هم درد داشت هم لذت و بیشتر از همه عزت !!! آروم ، آروم ، داشتم بی حال می شدم که چندتا سیاهی دیدم دارن سمتم میدون .... صداها رو می شنیدم ولی می ترسیدم چشامو باز کنم !!! امدادگر گردان بود ! دست و پا شکسته داشت به یک نفر دیگه می گفت این وضعش خرابه هم چندتا ترکش توی سرشه هم یه سر نیزه تو چششه، اینو با اون شهید سریعا بفرستید عقب !!! دستمو بردم بالا به نشونه اینکه من هنوز زنده ام !!! بعد دستمو چرخوندم وبا صدای ته حنجرم گفتم شهید؟؟؟ یکی منو بوسید، گفت ها ماشااله یل! بنازم قد رشیدتو! طاقت بیار الانه ماشین میاد، دوباره منو بوسید!!! گفت: جان سید الشهداء، جان جدم ، جان جدت، طاقت بیار، تو امانت بودی!!! خوابم برد طوری که هیچی نمی فهمیدم!

یه زمزمه بهشتی توگوشم پیچید ، ( شفاعت منم بکنید ) ( شفاعت این پیرمرد خادمتونم بکنید ) ... اللهم صل علی محمد وآل محمد ... ( شما رو قسم به فاطمه زهرا ( س) شفاعت منم بکنید ) .... پوتینامو داشت در می آورد ! صدای نایلون رو شنیدم ! اون با لهجه مشهدی قشنگش گفت : آروم بلندش کنید بذاریدش تونایلون !!! دوباره صلوات فرستاد .... یه دفعه داد زد زندس ! زندس ! زندس!!!!

یا حسین ، یا بی بی، یا امام غریب ، مو داشتوم ایره زینده، زینده داخل تابوت می کردوم... حسن که اومده بود با جنازه من بره تهرون سر و صدای پیرمرد سیدو میشنوه ، به تاخت خودشو میرسونه به صداها ... صدای خنده و گریه باهم قاطی شده بود ، حسن فریاد می کشید جماعت بیاید یه نفر از بهشت برگشته ، بعدشم ، های های گریه می کرد و هر هر می خندید ....

 چند روز بعد تو بیمارستان نمازی شیراز چشم راستمو باز کردم، دیدم یه پیرمرد کوچولوی کلاه سبز خیلی با مزه زل زده به من !!! گفتم سلام ، شروع کرد گریه کردن، قسم ، آیه که من نمی دونستم حلالم کن ... گفتم حلال، حلالی حاجی .. اون پیرمرد نورانی بعدها تو بمبارون هوایی اهواز شهید شد.

حالا منم که باید بگم: حاجی شفاعت منم بکن، تو لایق تر بودی، نزدیکتر بودی، پاکتر بودی، زلال تر از من بودی که لیاقت شهید شدن رو داشتی، حاجی تونست یه خونه نور گیر توی بهشت رو به آفتاب عدالت و امامت واسه خودش پیدا کنه، ولی من هنوز درگیر یه سانتی متر انصاف آدمیتم. اونطوری که حسن یاوری برام تعریف کرد! ماشین ما رو وسط راه با خمپاره میزنن و منو به اسم شهید به معراج شهدای اهواز میبرن .....

عزت شما زیاد


کد خبرنگار : 17