تاریخ : 1396,یکشنبه 24 دي14:39
کد خبر : 57553 - سرویس خبری : اخبار

طعم بمب و ترکش زیر زبان بچه‌ها



کتاب «شب های بمباران» حاصل تلاش داوود غفارزادگان و محمدرضا بایرامی در بازنویسی آثار تعدادی از کودکان و نوجوانان درباره بمباران شهرها در دوران جنگ تحمیلی است.

این کتاب را انتشارات سوره مهر با قیمت 12000 تومان و در شمارگان 2500 نسخه به بازار کتاب فرستاده است.

کتاب «شب های بمباران» شامل 128 روایت از کودکان و نوجوانان در شهرهای مختلف است و در ابتدای هر نامه، نام و سن نویسنده و نام شهر، نوشته شده است.

صفحات کتاب مانند دفترچه خط داری است که سطرها برروی آن نگاشته شده اند و به همین لحاظ سعی شده از نظر گرافیکی هم مورد توجه مخاطبان قرار بگیرد.

اگر چه عدم وجود تصاویری از بمباران شهرها می تواند نقطه ضعفی برای این کتاب باشد اما طرح جلد ساده و گویای آن این نقیصه را جبران کرده است.

در ادامه، دو روایت از نامه های آمده در کتاب را با هم می خوانیم...

مهدی احمدی - ۱۲ ساله - داران

ساعت ۱۱:۳۰ بود. می خواستم به دنبال خواهر کوچکم، که در کودکستان بود، بروم. از خانه بیرون آمدم و کمی در خیابان قدم زدم. ساعت دوازده شد. صدای اذان از بلندگوی مسجد به گوش می رسید. از رادیوی یکی از مغازه ها شنیدم که وضعیت قرمز است. ناگهان صدای عجیبی از دور به گوش رسید. به طرف کودکستان رفتم. صداها هر لحظه نزدیکتر می شدند. کمی بعد، صدای چند انفجار از نزدیکی کودکستان بلند شد. ترکشی آمد و به پایم خورد. کشان کشان خودم را به کودکستان رساندم. خواهرم را دیدم که داشت گریه می کرد. به او دلداری دادم. با پای زخمی به طرف خانه راه افتادیم. شیشهٔ مغازه ها شکسته بود. توی یک مغازهٔ پرنده فروشی خیلی از پرنده ها مرده بودند. به خانه رسیدیم. در حیاطمان باز بود. موج انفجار قفل آن را شکسته بود. بعد، پدر آمد که خیس آب بود. مجبور شده بود برای حفظ جانش در جوی آب پناه بگیرد. وقتی زخم پایم را دید، ناراحت شد. مرا به بیمارستان برد تا قبل از اینکه مادرم از مدرسه بیاید، پانسمانش کنند.

رقیه خاجوی کاویجانی - ۸ ساله - تهران

عید سال ۱۳۶۷ بود. چون بمباران زیاد بود، به خانهٔ خانم بزرگم رفته بودیم. می خواستیم در کنار هم باشیم. بعضی از خانواده ها از تهران رفته بودند.
یک روز، مشغول خوردن ناهار بودیم که ناگهان صدایی برخاست. شیشه های پنجره خرد شد و به سر و صورت ما پاشید. متوجه شدیم که بمب در کوچهٔ بغلی و خانهٔ یکی از دوستانمان، که خانوادهٔ شهید بودند، افتاده بود. می خواستیم پیش آنها برویم و نجاتشان بدهیم، ولی جمعیت زیاد بود و پلیس نمی گذاشت وارد کوچه شویم. بعد فهمیدیم که آنها زخمی شده اند و در بیمارستان هستند...

***