محمد حسین عبد یزدانی از نه سالگی با خاطرات پدرش مشروطه و حوادث پیرامونش را شناخت. وی در سنین جوانی مبارزات خود را علیه بهائیان آغاز کرد و بعد از چند سالی که در محضر آیتالله قاضی بود توانست به قدر اعتماد ایشان را جلب کند که شد رابط بین آیتالله و امام خمینی.
عبدیزدانی تا پیروزی انقلاب دست از مبارزه نکشید و پس از آن نیز حضور موثری در بین انقلابیون داشت. وی خاطرات خود را به تفصیل از آن روزها روایت کرده که در ادامه برشی از این خاطرات را که در دو بخش تقسیم شده خواهید خواند:
پیام امام خمینی و تداوم چهلمها
پیام امام بعد از قیام 29 بهمن تبریز در واقع تأیید حرکت بود. لحن حماسی این پیام و تقدیر ویژهی امام از مردم تبریز و آذربایجان تأثیر عجیبی بر تقویت روحیهی مبارزین گذاشت. ما فهمیدیم که این پیام دستوری برای ملت است که این حرکتها را ادامه دهند و کار را تمام کنند. اول از همه پیام امام تکثیر شد و به همهجا فرستاده شد، و به نیروهای هر شهری که میفرستادیم سفارش میشد هر چقدر میتوانید پیام را تکثیر کنید و بفرستید به جاهای مختلف و فقط به بزرگان شهرها قناعت نکنید. بعد هم اطلاعیهای منتشر کردیم که مراسم هفتم و شبهای جمعه و چهلم شهدای تبریز را در هر کجای ایران که بخواهیم برگزار خواهیم کرد و جایش را فعلاً مشخص نمیکنیم و به موقع، معلوم خواهد شد! همین اطلاعیه را برای اغلب مقامات بلندپایه فرستادیم و رژیم چون 19 دی قم و 29 بهمن تبریز را دیده بود مستأصل شد و به همهی نیروهایش آمادهباش جدی داد. همین تاکتیک مبارزه که محل مراسم بعدی مشخص نشده بود و در این فاصله هم درگیریها و انفجارهایی رخ میداد، مأموران ارتش و شهربانی و ژاندارمری را خسته کرد. چهلم تبریز در یزد برگزار شد و بعد از یزد، جهرم و کازرون و شیراز و اصفهان و تا رسید به راهپیمایی عظیم تاسوعا و عاشورا در تهران که خود من در تهران بودم. و بعد هم اربعین که من روز اربعین با تبریز تماس گرفتم.
خواب رحمانی
آبانماه سال 1357 من در مشهد بودم و تظاهرات خیابانی تبدیل به زد و خورد با نیروهای مسلح رژیم و تیراندازی شد و عدهای از سربازان با آجرپارههای مردم مجروح شدند و تعدادی هم از مردم مجروح و مقتول شدند. در خیابان بالاسر مشهد که هنوز توسعهی حرم نبود، شب خواب دیدم که در کوچهای در بازارچهی میرزا آقاجان سوپری است و مقابل آن شاه با لباس سیاه شخصی ایستاده و دو نفر افسر نیروی هوایی در دو طرف شاه ایستادهاند و کوچهی سوپر مشرف بر خیابان و تظاهرات مردم در خیابان از کوچه دیده میشود که شاه هم به تظاهرات مردم نگاه میکند، در همین حال شاه با دست راست از کمرش اسلحهاش را باز کرد و آرام داد به افسر دست راستیاش و رفت و آن افسران هم به طرف خیابان به راه افتادند که به راهپیمایی ملحق شوند که من از خواب بیدار شدم. خوابم را یادداشت کردم و به آیتالله قاضی نوشتم که به زودی شاه میرود و انقلاب با پشتیبانی نیروی هوایی پیروز میشود و همینطور هم شد. آیتالله قاضی پس از پیروزی انقلاب میگفت تو پیشگویی کرده بودی. عرض کردم که تعبیر خوابم بود.
حال ورهرام را گرفتم
بعد از ماجرای 29 بهمن من برگشتم به مشهد. سرهنگ ورهرام که بعدها شد تیمسار و سناتور مجلس بود در مجلس صحبت کرده و گفته بود که این مورچهها کمی آفتاب خوردهاند و جان گرفتهاند و ما اینها را زیر پا له میکنیم!
در مشهد بودم که سخنان ورهرام را در روزنامه خواندم. نامهای به ورهرام نوشتم تا جوابش را داده باشم. یادم هست نامه را با این خطاب شروع کرده بودم:
«ای جیرهخوار اجنبی! تو خیال کردهای شیرمردان تبریز مورچههای زرد حیاط قدیم بابای تو هستند که له و لورده کنی؟!
کور خواندهای و نفهمیدهای اینها مورچههای آدمخوار جنگلهای آمازون هستند. ولی این ملتی که تو مورچه خطابشان کردهای با نش و چنگال و دندانشان نه تنها تو را که ارباب و خدای تو را که شاه باشد، ارباب شاه تو را که کارتر باشد، ریزه ریزه خواهند کرد .... شاید وقتی این نامه را بخوانی خیال کنی من دیوانهام ولی من که برای تو نامه مینویسم از طرف میلیونها نفر مثل خودم مینویسم که همه یک دل و همقدم هستیم و یک هدف مقدس داریم. من که همان میلیونها نفر باشم تو را سرنگون و له و لورده خواهم ساخت. من همان کسی هستم که همهی نیروهای تو مدت پنجسال است در جستجوی من هستند و در جیب همهی آنها عکس من در انواع و اقسام مختلف است و حکم تیرم را دادند و هیچ غلطی نتوانستهاند بکنند. فلان کار که فلان روز و فلان ساعت انجام شد کار ما بود در حالی که تو در رختخواب آسوده بودی! ... آن مورچههای ریز که گفتهای خود تو و اعوان و انصار تو هستید. ما قادریم تو را در رختخواب له و لورده کنیم چه رسد به اینکه با تو روبهرو شویم! .... من همان کسی هستم که روزی یک تومن خرج و مخارج من است و 365 تومن مخارج یک سالم، در حالی که خرج یک وعده صبحانهی تو پانصد تومن بیشتر است. من تو را سرنگون و له و لورده خواهم ساخت. و من تنها نیستم و میلیونها مثل من در این کشور هستند... من خاکی هستم، خاک میخورم، روی خاک میخوابم، و در آخر تو را و اربابان تو را و امثال تو را به خاک خواهم کشید. »
بعد هم تهدیدش کرده بودم که اگر بعد از خواندن این نامه آن را به اطرافیانت نشان ندهی و اگر نامه را ندهی در روزنامه چاپ شود، همانکاری که روز فلان با فلانکس کردیم، میدانی که با تو خانوادهات خواهیم کرد.
تهدید من کارگر افتاده بود و جمله را در روزنامه چاپ کرد و معذرت هم خواست. البته من هیچ وقت چنینکاری را نمیکردم و در مرام مبارزاتی من نبود، ولی تهدیدش کردم و تهدید من هم گرفت. البته بیکار هم ننشسته بودم و در همان مشهد گروهی را تشکیل داده بودیم که اگر نیازی پیش آمد و ضرورتی ایجاد کرد کاری بکنند.
مشهد، تظاهرات آذر 57
در راهپیمایی آذرماه مشهد، ما از قبل برنامهریزی کرده بودیم و در مسیر راهپیمایی در چند جا سفارش آجر و آجرپاره داده بودیم و کامیونها آجر و آجرپارهها را ریخته بودند در خیابان که مثلاً اینجا کار بنایی خواهد بود. راهپیمایی که شروع شد برخی از مبارزین کارشان شناسایی ساواکیها و نیروهای اطلاعاتی لباس شخصی بود که مردم را هدف میگرفتند. مثلاً میدیدی قبل از شلیک سربازها یکی با گلوله افتاد زمین که شلیک کننده شناسایی میشد.
از این طرف مردم که در مسیر پیش میرفتند آجر و آجرپاره برمیداشتند و حمله میکردند. مثلاً در خیابان نادری که سربازها و کماندوها صف کشیده بودند یکباره میدیدند پانصد آجر بر سرشان آوار شد و عدهای زخمی میشدند و سر و دست میشکست و پا به فرار میگذاشتند.
در همان تظاهرات مشهد عدهای از مردم هم شهید و زخمی شدند. تظاهرات در همهی شهرها ادامه داشت. ازهاری در تهران آن خونریزی و جنایت مشهورش را مرتکب گردید ولی شریف امامی مجبور شد ساواک را منحل کند و از رسمیت بیندازد.
انحلال ساواک عقبنشینی اساسی رژیم در مقابل مردم بود و خیلی به مردم امید داد. در این گیرودار بود که من آمدم تهران. زندانیها آزاد میشدند. خیلی از مبارزین آزاد میشدند و من سریع خودم را رساندم به تهران و بعد از آن، دوم سوم بهمن بود که تصمیم گرفتم رسماً بیایم تبریز.
بازگشت به تبریز
دوم بهمن 57 بود که به تبریز اطلاع دادم میآیم تبریز. با اتوبوس میآمدم که در میانه اخوی با چند نفر دیگر از دوستان و آشنایان به استقبالم آمدند. میخواستند از اتوبوس پیادهام کنند و با ماشین شخصی بیاییم که من اجازه ندادم و خواستم آنها هم سوار اتوبوس شوند. در بستانآباد دیدم که خیلی از آشناها و خیلی از اهالی تبریز آمدهاند به استقبالم. از ماشین پیاده شدم و روبوسیها شروع شد. مسافران اتوبوس هم هاج و واج مانده بودند که: گؤره سن بو بیر دری بیر سوموک کیمدی؟
از نظر جسمانی خیلی تحلیل رفته بودم و حالت چهرهام خیلی افسرده بود ولی روحیهام عالی. از سال 53 دربهدر بودم و چه شبهایی که در ساختمانهای نیمهکاره خوابیده بودم و حتی نتوانسته بودم در مجلس ختم پدرم و مادرم شرکت کنم. خلاصه آمدیم و رسیدیم به سیداوا یا همان سعیدآباد که دیدم یک شهر آدم آمدهاند به استقبالم. از دانشگاه، از روحانیون، از هیئتهای حسینی، از بازار و آشناها و دیگران. قرار بود از سازمان مجاهدین هم بیایند که من خدا خدا میکردم آنها نیایند و به خودشان منتسبم نکنند که خوشبختانه دو روز قبلش برادر موسی خیابانی و زنجیره فروشها در تصادف کشته شده بودند و نتوانستند بیایند. خدا را شکر کردم.
رسیدیم به خانه که آن استقبال از آیتالله قاضی در سال 43 و جای خالی پدر و والدهام آمد جلوی چشمانم. قطرهای بودم در سیل محبّت مردم. اول از همه رفتم حمام و بعد هم اطاق طبقهی بالا و کنار پنجره نشستم و شروع کردم به محبتهای مردم جواب دادن. چند بار خواستم بیایم پایین که اجازه ندادند و گفتند همانجا بنشینی بهتر است!
دانشجویان و بازاریها و متدیّنین میآمدند. سر ناهار و شام هم سی چهل نفری از آشنایان و علما و بازاریان بودند. و حتی عدهای آماده بودند و گفته بودند که اگر ساواکیها آمدند میکشیمشان. این را که شنیدم گفتم که ساواک دیگر تمام شد، بغض مقدستان را نگه دارید که انشاءالله وقتش میرسد. وقت شام من با مهمانها سر سفره نشسته بودم که اخویم حاج محمدعلی آمد؛ دهلیزده سنی چاغیریرلار! آمدم پایین دیدم که آیتالله قاضی ماشین فرستادهاند و گفتهاند سوار ماشین شوم. سوار شدم و راننده گفت که آقا پیام فرستادهاند که «من نگرانم، شب را در خانه نمانند!» اطاعت امر آیتالله قاضی را کردم و رفتم به جایی که پیشبینی شده بود و شب را آنجا ماندم.
روز دوم باز هم مردم میآمدند و سؤال و جوابها رد و بدل میشد که؛ آخر میگفتند تو را کشتهاند یا رفتهای به خارج؟! گفتم که اینها یا شایعهی خود رژیم بود که بالادستیها زیاد فشار نیاورند یا شایعهی خود ما بود که رژیم را منحرف کنیم. و وقتی بیشتر زیر و بم کارها میگفتم «پیییی.... یوخ بابا؟!...» بود که رد و بدل میشد. شب دوم هم باز آیتالله قاضی فرستادند پی من و شب سوم هم. که بعد از شب سوم به آیتالله قاضی گفتم باید بروم تهران! وقتی علتش را پرسیدند گفتم که امام تشریف خواهند آورد و من باید در تهران باشم که با برادر بزرگم حاج محمد حسین و دامادمان مرحوم سرهنگ مهندس حاجموسی ادراکی با ماشین پیکان رفتیم تهران و تا روز 12 بهمن در خانهی سرهنگ ادراکی در خیابان ابوریحان بودیم. پسر آقای ادراکیی را بعدها من خودم به جبهه اعزامش کردم و در سال 67 قبل از پذیرش قطعنامه شهید شد و اسم همین کوچه هم به نام اوست؛ کوچهی شهید محمدرضا ادراکی.
ما منتظر چماق بدستیم!
ساواک منحل شده بود و نیروهای وفادار رژیم نفسهای آخرشان را میکشیدند. در تبریز هم اینها چماق بدستها را بسیج کرده بودند تا بریزند و دستهها عزاداری و تظاهرات مردم را به هم بزنند و مردم را لت و پار کنند.
در همین فاصلهای که من در تبریز بودم تا روز تشریف فرمایی امام و بعد هم پیروزی انقلاب، چماق بدستها در تبریز فعال میشوند و مردم به مقابلهی با اینها میپردازند. در میدان ساعت تبریز مردم در قالب چند دستهی عزاداری به راه میافتند و درست مثل مراسم شاخسی، قمه و چوب و گاهی هم تبر و حتی اسلحه برمیدارند و شعار میدهند: «ما منظر چماق بدستیم!» که در میدان ساعت با چماقبدستها درگیر میشوند و میدان را دور میزنند و اینها را وسط میدان به تله میاندازند و نه یثمیسن تورشولی آش!
انقلاب در تبریز از همین هیئتهای حسینی شکل گرفت و اغلب اشعار نوحه، طعنهی سیاسی هم داشت؛ به ویژه اشعار مرحوم کهنمویی و اشعار آقای تائب. حتی اغلب شعارها در تبریز با ریتم و آهنگ نوحههای مشهور روزهای تاسوعا و عاشورا داده میشد. مثلاً در آهنگ رجزهای حضرت عباس و امام حسین (ع). همینجا هم دستههای عزاداری بودند که حسابی حال چماقدارها را گرفتند.
تهران، بهمن 57
به تهران که رسیدیم هفتم یا هشتم بهمن بود و چند روزی را در خانهی آقای ادراکی بودیم تا شد دوازده بهمن و امام تشریف آوردند. در واقعهی دوازدهم بهمن دیگر ما هیچکاری از دستمان بر نمیآمد و قطرهای بودیم از امواج خروشان مردم. من هم تازه از دربهدری رها شده بودم و وضع جسمانیام اجازه نمیداد به بهشت زهرا برویم. تا نزدیکیهای دانشگاه تهران آمدیم و آنجا من پیشنهاد کردم که چون وسیله هم نداریم برویم خانه و از تلویزیون قضیه را دنبال کنیم. امام آمدند به بهشت زهرا و آن سخنرانی تاریخیشان را انجام دادند که نیازی به گفتن من نیست و فقط اشک شوق بود که به کارمان میآمد.
امام بعد از بهشت زهرا تشریف فرما شدند به مدرسهی رفاه در بهارستان. همانجا شد مقر امام که من به همراه اخوی رفتیم آنجا؛ البته روز پانزدهم بهمن. یادم هست مقابل محوطهی مدرسه را کنده بودند و عصر آن روز بود که یک بار دیگر ـ و این بار در روزهای شیرین پیروزی ـ موفق به دیدار امام شدم. حاج سید عبدالغفار سجادی که از لبنان آمده بود و بعدها هم از بستانآباد نمایندهی مجلس اول شد و در سالهای 35 و 36 به دعوت آیتالله شهیدی چند بار به تبریز آمده و منبرش با استقبال پرشور مردم روبهرو شده بود، آنجا مرا دید و شناخت و به همراه ایشان رفتیم خدمت امام. با دیدم امام روزهای مبارزه، دیدار اول امام در قم و دیدارهای بعدی در نجف دوباره تداعی میشد و حالی به من دست میداد که قابل بیان نیست. انگار ماهی از آب دور افتادهای را انداخته باشی وسط دریا.
دیدار با امام در شرایطی روی میداد که هنوز بختیار سر کار بود و امام که فرموده بودند «من دولت تشکیل میدهم و تو دهن این دولت میزنم» برای بختیار گران آمده بود و میگفت: مگر شوخی است که در یک کشور دو دولت باشد، شما مرجعید جای خود؛ اما اگر حرفی دارید بیایید بنشینیم و صحبت کنیم!!
بازار و خرید و فروش عادی هم تعطیل بود و همه در نوعی انتظار به سر میبردند.
حکایت آن دو مشروبفروش
دم غروب بود که از مدرسهی علوی خارج شدیم. چون خیابانها خلوت بود و ماشینها به آن صورت در شهر تردد نداشتند، آقای سجادی به عباس آقا رانندهی پیکان سفید رنگی که در مدرسه بود گفتند مرا برساند. کمی تعارفات معمول رد و بدل شد ولی چون مسیر من طولانی بود با اصرار آقای سجادی سوار ماشین شدم و راه افتادیم.
مسیر خیابان شاه را که بعداً شد جمهوری میآمدیم. چهارراه حافظ را رد کرده بودیم که دیدم یکی کنار خیابان ایستاده و یک جعبه هم کنارش. به عباس آقا گفتم شاید مسافر باشد نگه دارید سوارش کنیم. تا ماشین ایستاد جعبه را برداشت و سرش را آورد جلوی شیشهی بغل ماشین:
ـ ویسکی است، چند تا میخواهید؟
گفتم ببینم؟! که در قوطی را برداشت و دیدم از 24 شیشه سه چهارتایش را فروخته و بقیه مانده است. پیاده شدم و گفتم:
ـ برو سوار ماشین شو این جعبه را هم ببر تو.
اول خیال کرد همهی ویسکیها را میخواهم ولی به قیافهام نمیخورد! خواست مخالفت کند که من اسلحه کشیدم و او جعبه را گذاشت زمین و در رفت به پاساژ دربازی که همان بغل بود. به عباس آقا سپردم مواظب جعبه باشد و دنبالش راه افتادم. عباس آقا هم مسلح بود. همهی مغازههای پاساژ بسته بود و هنوز به انتهای پاساژ نرسیده بودم که دیدم عدهای دور یکی را گرفتهاند. مردم را کنار زدم و جلوتر رفتم که دیدم آدم بلندقامتی است و لنگهی همان جعبه در دست او. از جعبه گرفتم و کشیدم که ولو شد روی زمین. گفتم:
ـ آن یکی دوستت کو؟!
و تا خواست بجنبد اسلحه را کشیدم. دیدم بیچاره زهر ترک شد. گفتم کاری با شما ندارم و فقط میخواهم یکی دو کلمه با هم صحبت کنیم. صدا زد:
ـ ایوب گل! حاجی دئییر ایشیم یوخدی!
از لهجهاش فهمیدم مال طرفهای اردبیل هستند. ایوب هم آمد و گفتم قوطیها را بردارید و بیایید. اینجا بین این همه مردم که نمیشود صحبت کنیم.
آن دو افتادند جلو و من پشت سرشان و عرقخورها هم که میدیدند ویسکیها از دست میروند افتاده بودند دنبالم:
ـ حاجی تو رو خدا یکی بده بعد برو! پولشو میدیم!
محلشان نگذاشتم و همینطور که میآمدیم گفتم:
ـ دیگه تمام شد! عرق بی عرق!!
آمدیم ویسکیها را گذاشتیم صندوق عقب و آنها را هم نشاندیم داخل ماشین و به عباس آقا گفتم برگردیم دفتر امام. در راه کمی نصیحتشان کردم:
ـ از خودتان خجالت نمیکشید؟! انقلاب شده و این همه خون ریخته شده. در الجزایر مشروب فروشها قیام کردند و انقلابشان را پیروز کردند.... در فلانجا فلان جور شد... در فلانجا اسلحه برداشتند و فکری برای بدبختیشان کردند. اینجا هم این همه خون جوانهای مردم ریخته شده، آن وقت شما از این زهرمار دست نمیکشید؟!
گرم نصیحت بودم که رسیدیم به مدرسهی علوی. به عباس آقا سپردم فعلاً داخل ماشین باشند! رفتم داخل دفتر امام و گفتم من دو قوطی مشروب گرفتهام، مشروب فروشها را هم جلب کردهام که بازجویی شوند! همهشان هاج و واج ماندند که آخر مگر میشود؟! گفتم:
ـ چرا نشود؟! یعنی شما هنوز باورتان نشده که حکومت اسلامی تشکیل شده؟!
گفتند ما بلد نیستیم بازجویی کنیم که گفتم من خودم بلدم!
رفتم نشستم پشت میز و چند ورق کاغذ و یک خودکار برداشتم و گفتم یکی یکی بیاورید تو و فقط نگاه کنید! بیچارهها تا وارد شدند و دیدند دست هرکس یک اسلحه است، حسابی حالشان گرفته شد. بازجوییشان کردم از نام و نام خانوادگی و محل تولد و اینکه اینها را از کجا آوردهاید و کی اینها را به شما داده و الی آخر.
جواب دادند:
ـ کار ما آوردن شلوار کابویی و بلوز از آبادان بود. میآوردیم در تهرام میفروختیم. دیدیم اوضاع به هم ریخته و نانمان آجر شده که یکی با ماشین اینها را آورد و گفت یکی صد تومن است که میدهم به شما هشتاد و پنج تومن. بخرید و به صد تومن بفروشید. پولبش را هم از ما گرفته است. ما هم دیدیم که میخانهها و عرق فروشیها بسته است و کارمان سکه میشود که خوردیم به شما.... !!
مشروب فروشیها چون از 29 بهمن تبریز گوشی دستشان آمده بود آن روزها مغازههایشان باز نمیکردند. بیچاره آن دو نفر بازجویی پس میدادند و گریه میکردند. گفتم ببریدشان آن یکی اطاق.
حجتالاسلام آقای سید محمود دعایی که در عراق هم در محضر امام بود از قبل مرا میشناخت. آمدند و قضیه را برایشان توضیح دادم. ایشان هم هاج و واج ماندند که آخر در این هاگیر و واگیر میگویید چه کار کنیم با اینها؟! گفتم:
ـ حاج آقا حکومت اسلامی تشکیل شده و ما باید رسالتمان را انجام دهیم، اینها بار اولشان است و خودشان هم ندار و بیچیز. سرمایهشان را هم گذاشتهاند پای این زهرمارها. اگر از بباب تألیف قلوب شما پول بدهید، ما مشروبها را از اینها بخریم و از بین ببریم. منتهی برای اینکه گوشی دستشان بیاید میآوریمشان حضور شما و به شما گزارش میکنیم و کمی تهدید و توجیه و بعد شما تخفیف در مجازاتشان بدهید!
آقای دعایی قبول کرد و گفتم آنها را آوردند و من گزارش دادم که چنین و چنان و اینها بار اولشان است ولی چون در معبر عمومی خلاف شرع مرتکب شدهاند لایق مجازاتاند. آقای دعایی شروع به صحبت کردند که چون اینها بار اولشان است و شما برایشان ابلاغ کردید که این کارها در شرع اسلام حرام و خلاف قانون است موافقت کنید این بار شامل مجازات نشوند، چون شغلشان این نبوده و مسلمان هستند، شما دانهای نود تومن حساب کنید که این بندگان خدا هم متضرر نشوند و حکم را اجرا کنید.
قیمت همهی مشروبها از دانهای نود تومان حساب شد و صورتجلسه گردید و قرار شد مشروبها با حضور آنها منهدم شود و بطریهایشان جهت مصارف بعدی بماند که یکی از حاضرین گفت: بزنید بطریها هم بشکنید، من پولش را میدهم! تمام مشروبها را که چهل بطری بود دادیم دست آن دو نفر و گفتیم بزنند در همان گودی مقابل مدرسه که کنده بودند، بشکنند. میزدند بطریها میکشست و مشروب بود که میریخت به گودال. بوی مشروب همهجا را برداشته بود. کار که تمام شد شیلنگ آوردیم و دستانشان را شستند و بعد هم آوردیم دفتر توجیه کردیم و مبلغ سه هزار و ششصد تومان پولشان را دادیم؛ یکی نود تومان. بیچادهها منگ شده بودند و با اشک شوق و با حالت باورنکردنی پرسیدند: «شما را به خدا اینجا کجاست؟» که گفتم: «مقر حکومت امام خمینی است». با گریه و التماس خواستند امام را زیارت کنند که گفتیم حالا نمیشود، امام مشغول نماز و عبادت هستند، فردا پس فردا با مردم بیایید و ایشان را زیارت کنید. میخواستند پول را هم پس دهند که گفتم:
ـ این حق شرعی شماست. آنا سودوندن حلالدیر! ببرید به اهل و عیالتان برسید، اما اگر تکرار شود مجازات میشوید!
که هر دو یکصدا گفتند:
ـ آنناماروخ جدّ آبادیمیزینان...!!
با ماشین رساندیم در خانهشان که اطراف راهآهن بود و پایینتر از گمرک؛ جوادیهی مستضعفنشین! هر دوشان هم در یک خانه زندگی میکردند. ساعت تقریباً یازده شب بود که در زدند و خانمی آمد در را باز کرد و تا اینها را دید در را چنان کوبید که نزدیک بود بیچاره دستش قطع شود و شروع کرد به پرخاش که این خراب شده جای شماها نیست. گفتند در را باز کن که دنیا عوض شده، حاج آقا خودش ما را آورده ... که در باز شد.
در که باز شد، یکیشان گفت:
ـ اینها افراد امام خمینی هستند، مشروبهای ما را گرفتهاند و با دست خودمان از بین بردهاند و پولش را دادهاند و گفتهاند اگر یک بار دیگر از این غلطها بکنیم اعداممان میکنند!
عیال آن دیگری هم آمد و شروع کردند دعا در حق ما که «ما چون دیدیم عرق میفروشند و برای ما نان میآورند به خانه راهشان نمیدادیم، خدا عمر امام را زیاد کند! امام حقیقتاً امام است. مجتهد نیست، امام است!»
واسطه شدیم آنها رفتند خانهشان و عباس آقا مرا رساند به خانهی همشیره که اخوی هم آنجا بود. خیلی نگران شده بودند. شب بود و اوضاع قارشمیش.
ادامه دارد...